دیگر هیچ راهی نیست…
این منم…
که دیگر راه برگشتی ندارم.
نه از این دنیای پر از امید، نه از این قلب پر از یادِ تو.
به جایی رسیدم که برگشتن یعنی شکست.
یعنی شکستِ من، یعنی شکستِ همهچیز.
تویی که وقتی از دستم رفتی، دنیا برای همیشه سیاه شد.
و من هنوز هم در همون سیاهی دست و پا میزنم.
نه، نه! این رویا نیست.
این واقعیت تلخی است که مثل استخوان در گلویم گیر کرده.
رسیدن تو به زندگی من، نه پایان بود، نه شروع…
فقط یک فاصلهی کشنده که هیچ وقت پر نمیشود.
فاصلهای که بین هر نفس کشیدنم، صدای قلبم رو میبلعه.
نه تو برگشتی، نه من تاب آوردم.
همهچیز به خاطرهای تبدیل شد که نمیخواستم، ولی زندگی نوشتش.
یادت میاد؟ گفتی “تا همیشه”…
اما این همیشه، یه روزی تموم شد.
و من هنوز در انتظارِ همیشهایم که دیگه هیچ وقت نمیاد.
حال که اینجا ایستادم، در دل شب، تمام دلم به خاطراتِ رفتنت بسته شده.
دیگر هیچچیز مثل قبل نخواهد شد.
این درد، نه تنها مرا میکشد، بلکه آنقدر بزرگ است که دیگر هیچ نویسندهای نمیتواند آن را بنویسد،
هیچ کلمهای نیست که عمق این زخم رو توصیف کنه.
نه میتوانم فراموش کنم، نه میتوانم ادامه دهم.
حالا، تمام چیزی که از من باقیست، همون تصویر گمشدهی توست
که در دنیای خیال بران شده، در دنیای آسمانها گم شده،
و من در زندانِ این خیالات زندهام.
فقط یک خیالِ بیپایان که بیرحمانه مرا در خود میکشد.
من… فقط یک خاطرهام.
و تو… هیچ وقت مالِ من نبودی.
●─𝄞 ☹️ شـــایـــان🍷ᵇᵃᶻᵉⁱᵍᵃʳ❤️
@lost_dreams_world