خوابِ تو، دردِ من
شب بود…
سکوت افتاده بود روی شهر، ولی توی دل من غوغا بود. سرم رو گذاشته بودم روی بالش، اما دلم روی شونههات.
تو فکر تو بودم…
چشمهام بسته بود، ولی اشکهام باز بودن…
گریه میکردم، بیصدا…
غرورم میگفت: “نکن!”
ولی عشق چی؟ عشق زورش بیشتر بود. شکست غرورمو، زانو زد جلو خاطراتت…
زیر لب گفتم:
“چرا تو مال من نشدی؟ چرا سهم من نبودی؟ چرا من برای تو کم بودم؟”
و اشک ریختم…
اما یکهو…
تو اومدی…
نه، توی بیداری نه… توی خواب.
با همون لبخند، با همون چشمایی که همیشه دلمو میلرزوند…
اومدی و گفتی:
“مال توام…”
دستم رو گرفتی…
وای که چقدر دلم لرزید!
تو مال من شدی، عشقم شدی، دنیام شدی…
باورت نمیشد، حتی توی خواب!
ولی من باور کردم…
باور کردم که اینبار دیگه بیدار نمیشم، که تو تا همیشه کنارمی…
با تو خندیدم، قدم زدم، دستتو فشار دادم…
دلم گفت:
“کاش بیداری هیچوقت نیاد…”
اما…
صبح شد…
نور خورشید افتاد روی چشمهام…
و تو رفته بودی…
مثل همیشه…
تنها چیزی که ازت موند، یه ردِ اشک بود روی بالش…
و زخمی، درست وسط قلبم…
عشقِ تو…
هم خوابهمه، هم دردم…
هم رؤیامه، هم زخمم…
●─𝄞 ☹️ شـــایـــان🍷ᵇᵃᶻᵉⁱᵍᵃʳ❤️
@lost_dreams_world