زهی حاضر زهی ناظر زهی حافظ زهی ناصر زهی الزام هر منکر چو او برهان من باشد مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان که تا تختست و تا بختست که او سلطان من باشد بِدَرَم زَهره ی زُهره خراشم ماه را چهره بَرَم از آسمان مُهره چو او کیوان من باشد یکی جانیست در عالم که ننگش آید از صورت بپوشد صورت انسان ولی انسان من باشد چراغ چرخ گردونم چو اِجرى خوار خورشیدم امیر گوی و چوگانم چو دل میدان من باشد