تمام تلاشم را کردم برای فراموش کردنت، برای نخواستنت اما نشد نه که نخواهم . نتوانستم مگر تو چه کسی بودی جانا که این همه عهد با خدایم را شکستم ؟ عهد بستم که دیگر به تو فکر نکنم، نشد عهد بستم که دیگر ، اسمت را به زبان نیاورم، نشد عهد بستم که دیگر ، دلتنگت نشوم ، نشد آمدم عهد کنم که قبل از تو بمیرم اما ترسیدم . نکند نشود ؟ نکند ..؟ از نبودنت میهراسم جانا نیستی اما؛ بازهم دلم آرام میگیرد وقتی میدانم تو هم زیر آسمانی نفس میکشی که من میکشم تو هم آفتابی را می بینی که من میبینم تو هم ماهی را می بینی که من میبینمش تمام . دیگر جوان نمیشوم جوانیام را در انتظار دیدنت ، به حراج گذاشتم ....