با پاشیده شدن اب یخ روی صورتم هوشیار شدم.از درد طاقت فرسای سلول به سلول بدنم نالیدم ساعت هابود دودستم به سقف بسته بود و دیگر حسش نمیکردم:
_فکرشم نمیکردم انقد سگ جون باشی دخترجون
دود سیگارش را در صورتم خالی کرد که صورتم جمع شد،شروع کرد دورم چرخیدن..
_ببین عزیزم من خیلی ادم صبوری نیستم داری حوصلمو سر میبری
سرش را نزدیک گوشم اوردوترسناک پچ زد:
_اطلاعاتی که خواستم و میدی یا همین الان جلو چشت عشقتو با یه تیرخلاص کنم؟هوم؟
_دست از پاخطا کنی دیگ محاله به اطلاعاتی که میخوای برسی
پوزخندی زد و دستور شلیک را به نوچه هایش دادبا سری دوران افتاده خیره اسلحه ای که به سمت اون نیمه جان نشانه رفته بود شدم که ناگهان.....
https://t.me/+083n_2NdIeBkZjNk22