هر شب کابوس خواب هایم می شود قطاری بی سرنشین که پهلو می گیرد در ایستگاهی که تنها من با دسته گلی چشم به راه مسافری ایستاده ام
این قطار نه اثری از حیات دارد نه حتی نشانی از تو دسته گلم را تقدیم ریل می کنم و به دور دست ها خیره می شود ناگهان صدای سوت قطار که دور می شود از ایستگاه کابوسم را وخیم می کند عرق سرد روی پیشانیم می نشیند و حالم تشنج می گیرد به ناگه دستی تکانم می دهد من آن دست را خوب می شناسم از خواب رها می شوم تو را که می بینم کابوس را از یاد می برم