نشست آنجاکه مرغی بودغمگین بردرختی لخت. سری در زیر بال و جلوهای شوریده رنگ، اما، چه داند تنگدل مرغک؟ عقابی پیر شاید بود و در خاطر خیال دیگری میپخت. پرید آنجا، نشست اینجا، ولی هرجا که میگردد، غبار و آتش و دود است. نگفتندش کجا باید فرود آید. همه درهای قصرِ قصههای شاد مسدود است. دلش میترکد از شکوایِ آن گوهر که دارد چون صدف با خویش. دلش میترکد از این تنگنای شومِ پُر تشویش.
چه گوید، با که گوید، آه، کز آن پرواز بیحاصل درین ویرانهٔ مسموم، -چو دوزخ شش جهت را چار عنصر آتش و آتش- همه پرهای پاکش سوخت. کجا باید فرود آید، پریشان مرغک معصوم؟