Message
14
#زهار_68



حرص میزند و این صدا ، روزی برایم لالایی میخواند...چشمهایش را به یاد می آورم...آن نگاه معصوم و مهربان را و...این صدا مهربان نیست...پر از کینه است...پر از زخم و...کجا بوده است این همه سال...؟

_با پای خودت اومدی گلبهار...با پاهای خودت اومدی تو قبرت ، اینجا هیچ چیزی نیست که مال تو باشه...فقط مرگته که اینجاست ...مــــــهدی...؟این زنیکه رو بنداز پشت در اتاق...این مملکت مگه صاحاب نداره که این آکله داره راست راست میگرده...؟

_ولم کن قُرُم*ساق...دست به من نزن عوضی ...ازتون شکایت کردم...تقاص عمر تباه شده ی منو....

صدایش قطع میشود ...مثل دیوانه ها گوشهایم را به نوبت به در میچسبانم...هیچ صدایی نیست...
جهان است که سکوت را میشکند:اون کلیدو بده من آق بابا...بده برم یه سر به آهو بزنم دوباره قفلش میکنم....

_این زن اینجا چی میخواد حسین...؟دخترشو بهش بده...بزار آهو بره...

صدای خانم جان است...اشکم را عصبی پس میزنم...از طبقه ی پایین تا اینجا، فقط صداهای بلند به گوش میرسد و من محتاج شنیدن...

_برین تو اتاقاتون...بشنوم یکی درو واسش باز کرده حسابش با خودمه...

_به همون قرآن قسم...حسین به همون قرآن قسم اگر بخوای آهو و جهان رو به عقد هم دربیاری من این خونه رو آتیش میزنم....
شوکه و ناباور به دیوارک روبه رویم خیره میمانم...اشکهایم خشک شده اند و...خانم جون را نمیفهمم..دلیل این همه عصبانیت... دلیل این همه پافشاری ، میتواند به خاطر من باشد...؟یا به خاطر جهان است...؟

_چی میگی تاج....؟دیوونه شدی...؟

جهان شوکه و ناباور است:خانم جون ...؟!!!!

زن عمو اما از آب گل آلود ماهی میگیرد: بالاخره یه حرف درست حسابی شنیدیم... قربونت برم خانم جون شما این پسر زلیل شده ی منو حالی کن...

انگار هیچکدام از شنیده هایش مهم نیست که بار دیگر ، با صدای لرزانش آق بابا را مخاطب خودش قرار میدهد:بزار آهو رو ببره...جای آهو... دیگه اینجا نیست...

میفهمم دلیلش را...میفهمم و بار دیگر اشک مهمان چشمانم میشود...حتی خانم جون هم مرا مثل بقیه میبیند...نگاهش مثل همه ی آنهاییست که گناه نکرده ی مادرم را پای من مینویسند...قلبم مچاله میشود و درد میگیرد..دردش اینبار عمیق تر از همیشه است...دردی پر از ناباوری...

_آسمونشم بیاد زمین ، اجازه نمیدم این زنیکه حتی یه ریگ ازین باغ کم کنه...

خانم جون اینبار صدایش تحلیل میرود... نمیشنوم چه میگوید ...فقط لحظه ای صدای فریاد جهان به گوشم میرسد:چرا...؟اون دختر مگه چه گناهی کرده که همتون دشمنش شدین...؟مــن عقدش میکنم...چه بخواید چه نخواید عقدش میکنم ، حالا ببینید....!
ثانیه ای بعد سکوت همه جا را فرا میگیرد.
من در بیخبری دست و پا میزنم و کسی نیست این در لعنتی را برایم باز کند...
سرنوشت من بین آنها دست به دست میشد و هرکدام مرا سمتی هول میدادند...
دلم از خانم جون شکسته بود...بدجور هم شکسته بود اما...فقط از خدا میخواستم ، حرفش را هر طور شده به کرسی بنشاند... جلوی این ازدواج را بگیرد...صدای آن زن دیگر به گوشم نمیرسید...
مادر تازه پیدا شده ام را مانند من ، پشت در اتاق حبس کرده بودند و خودشان درمورد آینده ی من تصمیم میگرفتند...

_کجا میری خانم جون...؟آق بابا نمیخواید جلوشو بگیرید...؟

نمیدانم چه میشود...اصلا عمو بعد از حبس کردن مادرم پشت در اتاق کجا رفته بود که هیچ صدایی از او شنیده نمیشد....نمیدانم از کجا سر میرسد و این قائله را ختم میکند: وایسا مادر...من نمیزارم این ازدواج صورت بگیره...هیچ جا قرار نیست بری ، مـــن اجازه ی این کارو نمیدم...

به سختی از جایم بلند میشوم..باید بشنوم  خوب گوشهایم را باز میکنم که آق بابا میتوپد: رو حرف من حرف میاری پسره ی جؤَلق ...؟

_آهو ازدواج میکنه آقاجون...ازدواج میکنه تو همین هفته ، اما نه با جهان....

قلبم ایست میکند...این دیگر چه بازی نابرابریست...؟میخواهند چه بلایی بر سر زندگی ام بیاورند...؟
جهان به جلز و ولز می افتد و طبقه  پایین را همهمه فرا میگیرد...دیگر صدای واضحی میان آن همه فریاد به گوش نمیرسد...
صدایی به جز عمو که... تنم را سست میکند...و قلبم را دیوانه :شهسوار از آهو خواستگاری کرده...!
By continuing to use our service, you agree to the use of cookies.
To find out more about how we use cookies, please review our Privacy Policy