Message
13
#زهار_64


کیان:میخوای دوروزه زن شوهردار تور کنم؟بکشونمش اتاق خوابم که اطلاعات محرمانه اون ویلا رو از زبونش بکشم...؟نمیشه مرد حسابی...والا ، بلا نمیشه...این جور کارا با عجله پیش نمیرن...من نمیدونم چت شده ...چی اینقد عصبیت کرده که میخوای کارو زودتر یکسره کنی...
سردار اخم میکند و رویش را برمیگرداند: هیچی نمیتونه منو عصبی کنه...فقط نمیخوام این کارو الکی کشش بدم...زود تر تموم شه این قائله سمانه یه نفس راحت بکشه...!
_میگی عصبی نیستی اما درست حسابی خودتو نشناختی انگار...کی تو کارات عجله کردی تو...؟
سردار از جایش بلند میشود...هیچ خوشش نمی آید کیان بحث را منحرف کند:اون بیشرف داره مشتریا رو قُر میزنه کیان...
_کی...؟کوهرنگ...؟
_تو این بازار کساد میوه های شمال ،شنیده همه ضرر کردن داره با قیمت بالاتر همه رو جارو میکنه...ازون طرف با قیمت پایینتر از قبل قرارداد،میبنده...
کیان پوزخند میزند:کل فروشگاه های زنجیره ایی تهران یورش میبرن سمتش... نمیخوای کاری کنی...؟
سردار دستانش را در جیبهایش مشت میکند:ایندفه مچش رو میگیرم...
کیان از جا بلند میشود و میداند برای جلسه دیر شده:تا تو مُچش رو بگیری کل قراردادامونو کردی تو باقالیا...!
او که میرود ، سردار سمت تلفنش قدم برمیدارد و صفحه اش را باز میکند...هیچ خبری از پیامک و تماس نیست و ظاهرا باید تا عروسی آن بی وجودِ فراری صبر کند...
موبایل را روی میز می اندازد و سمت در میرود...او که بیاید اوضاع جور دیگری رقم میخورد...آن زن به زودی وا میدهد و اولین و بزرگ ترین لکه ی ننگ خانواده ی کامیاب اوست...
زنی که در همان سن شانزده سالگی عروس حسین علی کامیاب شد...زنی که ظاهرا دل خوشی از همسر و خانواده ی همسرش نداشت و آنطور که جلوی آنها افاده میریخت ، سردار حدس که هیچ...مطمئن بود که کیان به راحتی مورد را شکار میکند...
کیانی که کارش سر و کله زدن با زنهای از خودش بزرگتر بود... فقط برای یک شب...
تن فروش نبود اما...برای ساعتی نقش بازی کردن میلیونها میلیون پول به جیب میزد و برای آهوی کوچک دل میسوزاند...گُنَهکار مهربان...
.......
_چی شده؟مرد خستگی ناپذیر من...
سردار به انگشتی که روی سینه اش بازی راه انداخته اهمیتی نمیدهد...فقط میخواهد برای درست پیش بردن هدفش کمی بیشتر فکر کند. اما چیزی کلافه اش کرده
_سردار...؟
سردار گردنش را روی پشتی مبل جاساز میکند و پلک میبندد...
_میدونی آخرین باری که با هم بودیم کی بود...؟
سردار هیچ حوصله ی دیبا را ندارد..
حوصله ندارم دیبا...بزارش برای وقت دیگه...
دیبا اخم میکند و میداند خیلی کم پیش می آید سردار اینگونه سرد برخورد کند...آن هم در رابطه...
_نمیخوای چیزی بگی..؟
میخواهد حواسش را پرت کند:بابات توی همین سه روز این همه مشتری رو از کجا پیدا کرده...؟
دیبا کمی فاصله میگیرد و از اینکه فکر کند دارد جذابیتش را مقابل سردار از دست میدهد بدش می آید:چه بدونم...منظورت رو نمیفهمم...!
سردار دستش را از پشت کمر دیبا برمیدارد: قرارداد پیشگام و صدف ...چطور از شرکت ما پر دراوردن رفتن روی میز کوهرنگ...؟
دیبا جا میخورد.قبلا وقتی سردار مشروب خورده و با خستگی خوابش برده بود ، هذیانهایی از زیر لبش شنیده بود. اما فکر نمیکرد سردار اینگونه مستقیما به آن اشاره کند...
_من خبر ندارم...لابد صلاح دونستن با شرکت بابام قرارداد ببندن...ببینم...؟تو این سوالا رو چرا از من میپرسی...؟
سردار نگاهش میکند...از گوشه ی چشم...با همان نگاه سرد و ...امشب کمی اخموست: تومدیرمشترک شرکت کوهرنگ و شهسواری غیر از اینه...؟
دیبا با سیاست میخواهد موضوع بحث را عوض کند:مسائل کاری رو فعلا بزار برای وقت دیگه..تو جواب بده...تا کی باید توی بلاتکلیفی بمونیم..؟ با این حرقه ی نامزدی تو دستم...
سردار سر میچرخاند:مگه قراره درش بیاری...؟
دیبا موهای لختش را پشت گوششش می اندازد ...خودش را از روی کاناپه جلوتر میکشد :خیلی خوب منظورمو میفهمی...کی قرار عروسی رو میزاریم؟بابام خیلی داره فشار میاره...
سردار میخواهد جوابی بدهد که تلفن همراه زیر پایش به لرزش درمی آید...
صاف مینشیند و ممکن است او باشد...؟
ساعتش را نگاه میکند و یک شب...؟
دیبا هیجان را به وضوح در صورت همیشه بی حالت سردار میبیند و زوم میکند رویش.
که چگونه با سرعت موبایلش را از زیر پا بیرون میکشد... اعتمادش به سردار آنقدری هست که هیچ شکی به روابطش نداشته باشد اما...این حرکات شتاب زده ....!
سردار موهای جلوی چشمش را عقب میزند و اسم آهو را که روی صفحه میبیند ، چیزی در وجودش به تلاطم می افتد...باز میکند صندوق پیامرسان را و از جایش بلند میشود...
_میشه بپرسم چی شده که اینقدر هیجان زده شدید جناب...؟
سردار اصلا به صدای دیبا اهمیتی نمیدهد و مسیج جلوی چشمش نمایان میشود: بیا...!
برق نشسته در چشمانش را دیبا میبیند و با خنده ای از جایش بلند میشود: سردار...؟اصلا صدای منو میشنوی...؟
By continuing to use our service, you agree to the use of cookies.
To find out more about how we use cookies, please review our Privacy Policy