#زهار_56
ترس اولین حِسیست که در من رخ میدهد... روی برفها عقب عقب میروم تا خودم را پشت درخت قایم کنم ...اما خودروی یغور و احتمالا شاسی بلندی که از روبه رویم می آید ، درست در چند متری ام متوقف میشود...پلکهایم را محکم روی هم میبندم و قبل از خواندن فاتحه ای برای خود دعا میکنم حداقل جهان تنها باشد ... دعا میکنم به معجزه وار ترین شکل ممکن ، آق بابا و عمو با او نیامده باشند....فکم در آن سرما میلرزد و تنم ...سرما و ترس بر من قالب میشوند تا همانجا میخکوب بمانم...
صدای باز و بسته شدن در ماشین حاکی از آن است که...هر کسی که هست ، من را به وضوح میبیند...خیسی برف به پوستم میخورد و صدای کفش هایی که در برف فرو میروند...
قلبم دارد از سینه ام بیرون میزند ، خدا کند جهان باشد....اگر آق بابا بود ، اینجا اینقدر در سکوت فرو میرفت...؟عمو مهدی می آمد اینقدر خونسرد به سمتم قدم برمیداشت...؟
یا نه...حتی جهان...اگر جهان بود ، با نگرانی سمتم نمیدوید و حالم را نمیپرسید...؟
آب دهانم را قورت میدهم و لای پلکهایم را باز میکنم...کف دستم روی سرمای برف زُق زُق میکند...
سایه ای که رویم افتاده ، بزرگ است...
دست در جیب ، به منی که روی زمین افتاده ام نگاه میکند...
_باز که زمین خوردی ...آهو...!
گمانم قلبم میترکد...میترکد که به سکسکه می افتم...به خدا که اینقدر هیجان برای منِ بی جنبه زیاد است...
این مرد فرشته است یا عزرائیل...؟
چرا هرموقع زمین میخورم او باید مرا در این وضع اَسفناک ببیند...؟ترسم کم کم میریزد و هیجان جایش را میگیرد.
میخواهم از جایم بلند شوم تا بیشتر از این فضاحت به بار نیامده که پنجه قوی اش برای دومین بار دور بازویم حلقه میشود و در یک حرکت مرا از جا میکند...
سکسکه ام شدت میگیرد و مردمکهایم دیگر جایی برای گشاد شدن ندارند...حالا میتوانم او را در این نزدیکی ببینم...
بوی ادکلنش زیر بینی ام بپیچد و...مطمئن شوم خودش است...بابا لنگ دراز...!
_دفعات قبل هم میخواستم کمک کنم....اما نشد...کجا میری با دوچرخه ت...مثل پروانه دور این باغ میچرخی چیو پیدا کنی بیبی گِرل...؟
حتی جانی در تنم نمانده که بازویم را از پنجه اش بیرون بکشم...
کلمه به کلمه ی حرفهایش ، مانند زلزله ی هشت ریشتری تنم را میلرزانند...این دیگر چه صفتی بود که در آخر به من چسباند...؟یکی بگوید بابا من فقط یک دیپلمه ی ساده هستم...
اصلا اینجا چه میخواهد...؟جلسه تمام شد...؟اگر تمام شده باشد ، پس کم کم سر و کله ی آن ها هم پیدا میشود...اگر او ، و من را در این وضع ببینند...؟
به خودم می آیم و بازویم را از پنجه اش جدا میکنم...فشاری وارد نمیکند و اجازه میدهد کمی فاصله بگیرم.
صورتش واضح نیست و من هم توانایی زُل زدن در صورتش را ندارم:او او اومده ب ب بودم بَـ رف بب ب بازی....
صدای آهسته ی تک خنده اش به گوشم میرسد و باز هم نزدیک میشود:لابد تو این تاریکی آدم برفی هم درست کردی...
نگاهش میکنم و قلبم میلرزد:نـه...!
خیره ی نگاهم میشود و...این پیچ و تاب قلبم برای چیست...؟
چرا مقابلش از خودم جدا میشوم...؟چه در او دیده ام که ...اینقدر متأثرم کرده...؟
_سردار الاناست که برسن...!
با صدای شخص سومی که در آنجا حضور داشت ، از جایم میپرم و ناخودآگاه به او نزدیک میشوم...چشمش حرکتم را ضبط میکند و بدون اینکه سمت صدا برگردد لب میزند:نمیخوای با آهو آشنا بشی کیان...؟
کیان...؟او دیگر کیست...؟باید هرچه زودتر به ویلا برگردم من اینجا چه میخواهم...؟
تنها در این باغ تاریک...با دو مرد غریبه...
_سردار وقتش نیست ، سریع باش...
سردار رو به من میکند:گم شدی...؟میخوای برسونمت...؟
عقب عقب میروم:ن ن نـه...مـــمنون...
_آهو...؟
چرا اینگونه مرا صدا میزند...؟وقتی در جمله به کار میبرد ، مکث میکند و همین مکث... به شکل محرزی جذاب است...
زیر رو میشود دلم و نگاهش نمیکنم...باید بروم...نباید اینجا باشم...!
_باید زودتر برگردی به اتاقت بیبی گِرل... پدربزرگت و اون پسر عموی غیرتیت دارن میان...
غیرتی را جوری ادا میکند که انگار مسخره ترین کلمه ی دنیاست...
اما من وقتی برای تعلل ندارم...برای تشکر هم نه...
فورا دوچرخه را از تکیه میگیرم و با تن دردناک سوار میشوم...چرا اینقدر برای دیدنش زحمت کشیدم...؟
حلقه چشمانم پر از اشک میشود و دیدم را تار میکند...منِ ناپخته ی نابلد...چقدر زود دلم را باختم...
و...اعترافش چقدر برایم گران تمام میشود...!.
........
از دروازه ی بزرگ باغ که خارج میشوند نمیداند چرا...دلیل کارش را نمیفهمد...
اینکه چرا دائم از آینه عقب را نگاه میکند....
کیان آشفته پیشانی اش را میمالد:تو اون نقشه ی کوفتیت ، جایی نوشتی حتما اون دختره باید عاشق من یا تو بشه...؟نمیشه احساساتش رو درگیر نکنی...؟