Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
Message
KA
مناسبتها
1 441 subscribers
118
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈

داستان

روزی بود ، روزگاری .
خیاطی در شهری زندگی می کرد
و برای مردم لباس می دوخت
او شاگردی داشت که بسیار با سیلقه بود
و دوخت هایش ، مثل استادش خوب و با دوام بود . اما از نظر سرعت به پای استادش نمی رسید .
مثلاً لباسی را که استاد در یک هفته می دوخت ، شاگرد در دو هفته


روزی شاگرد به استاد گفت : نمی دانم چرا سرعت کارم به اندازه ی تو نیست .
دلم می خواهد بدانم کجای کارم ایراد دارد ؟

استاد گفت : من در کارم رازی دارم که حالا به تو نمی گویم .
شاگرد گفت : چرا نمی گویی
استاد گفت : می بینی که مشتری های زیادی داریم و من از تو راضی هستم
اما هنوز به تو اطمینان ندارم ،
می ترسم که رازم را به تو بگویم ،
فوری دکانی رو به روی دکان من باز کنی .
آن وقت من تمام مشتری هایم را از دست می دهم . شاگرد سعی می کرد که اطمینان استادش را جلب کند و خوب کار می کرد.
خلاصه روزی ، استاد که خیلی پیر شده بود به شاگردش گفت ,
حالا که عمر من به پایان می رسد ، می خواهم راز سرعت کارم را به تو بگویم .
شاگرد منتظر شنیدن راز بزرگی بود
اما استادش گفت : تو نخ دوخت و دوزت را کوتاه نمی گیری .
نخ را باید کوتاه کنی تو وقتی سوزنت را نخ می کنی ، نخ بلند انتخاب می کنی و مجبوری که نخ را از لابه لای پارچه ها رد کنی برای همین وقت زیادی تلف می شود .
از آن به بعد هر وقت بخواهند کسی را به همراهی با دیگران و دوری از تند روی دعوت کنند می گویند : نخ را باید کوتاه گرفت
04/22/2025, 13:42
t.me/kanale_monasebatha/16328
Similar message chronology:
Newest first
Similar messages not found