ساختن یه زندگی خوب 💟
داستان ترانه«۱۷۲»
دلبرانه خندیدم
و در حالی که با عشق نگاهش میکردم
از جا بلند شدم
خودکار رو از مدیر دفتر خونه که
با تعجب به حرفای ما گوش میداد
گرفتم.
شماره ملی و مشخصاتم رو پر کردم و در آخرشم امضا کردم📝
دیگه تقریبا عصر بود که کارامون تموم شد
بعدشم رفتیم کافی شاپ و عصرونه خوردیم
هوشنگ گفت:
امشب پیشم میمونه
و اصلا دوست نداره که منو تنها بذاره.
فردای اونروز هم هوشنگ
باز دوست نداشت من بمونم تو خونه
ولی من بهش اطمینان دادم که هیچی نمیشه
و در طول روز هیچکس جزئت نمیکنه که بیاد پشت در خونه.
گفتم که شب بره خونه خودش
تا منم با دوستم هماهنگ کنم
بیاد بمونه پیشم.
وقتی اینو گفتم هوشنگ کمی آروم شد
و با خوشحالی راهی محل کار شد و
قرار شد که چندروز دیگه چند تا کارگر بیان اینجا
وسایل رو جمع کنیم و چند تا کارگر برن اونجا رو تمیز کنند.
@kodaknojavan🌿🌷