ساختن یه زندگی خوب 💟
داستان ترانه«۱۶۸»
سرمو رو سینه اش گذاشت.
و گفت؛
اره قربونت برم
خواب بود گریه نکن
من کنارتم گریه نکن😭
از روی پا تختی لیوان آب رو داد دستم سریع
سر کشیدم و گفتم
خیلی خواب بدی
دیدم خدارو شکر که تو اینجایی!!
دراز کشیدم و سعی کردم که بخوابم
به وضوح میتونستم ترس رو تو چهره هوشنگ ببینم
از عملکرد کارهای خودم راضی بودم
بعدش نمیدونم کی خوابم برد🥱
صبح با صدا زدن های هوشنگ بیدار شدم
نگاهی بهش کردم که منتظر بالا سرم نشسته بود
با دیدن من لبخندی زد و گفت:
خانومم؟؟
بالاخره بیدار شدی!
چشمامو بهم مالیدم و باصدایی خمار گفتم:
عشقم چرا انقد چشمات قرمزه؟؟
موهاشو خواروند و لب زد
من هروقت که شب بیدار بمونم چشمام قرمز میشه
سر جام نشستم و دستامو دور صورتش قاب کردم
و لب زدم مگه دیشب نخوابیدی؟؟!
بعد از اینکه تو کابوس دیدی بالا سرت بیدار بودم تا همین الان
بلند شو بریم بیرون باهم یه صبحونه بخوریم🥘
بعدش هم باید بریم دنبال خونه
دیگه اینجا موندن فایده نداره!
@kodaknojavan🌿🌷