دوره جدیدی از زندگیم
جاااانم گریه نکن منم !
با دیدن هوشنگ گریه هام شدیدتر شد
و بی معطلی دویدم سمتش خودمو انداختم تو بغلش
و تا میتونستم گریه کردم 😭
هوشنگ از ترس دستاش میلرزید
صورتش به کبودی میزد و رگ گردنش باد کرده بود
منو رو مبل نشوند و سریع آب قند درست کرد
و کنار لبام گذاشت
منم به زور یه کمی آب رو خوردم .
تا حالم جا بیاد
هوشنگ مدام نفسهای عمیق میکشید
و به بهم ریختگی های راهرو نگاه میکرد که
ناگهان اومد کنارم نشست
و لب زد
مگه من مرده باشم که به همچین آشغالهایی بخوان بیانو اذیتت کنن
ادامه داره...
@kodaknojavan🌿🌷