من به مهماني دنيا رفتم من به دشت اندوه من به باغ عرفان من به ايوان چراغانى دانش رفتم رفتم از پله مذهب بالا تا ته كوچه شك تا هواي خنك استغنا تا شب خيس محبت رفتم من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق چيزها ديدم در روي زمين...
صبح من طلوع چشمان توست.. لبخند نیلڪَونت روشنی بخش ِ قلب من است.. نڪَاهت شراب ناب است ، و مرا مسخ میڪند .. بڪَذار عاشقت بمانم تا همیشه در نڪَاه تو غرق شوم محبوبم.....!!
صبـح آغـاز میشـود از رقـص نجـوای آرامـت زیرِ ڪَوشم از نـوازش داغِ دستانـت بر احسـاسِ خـوابآلـودهاَم از بـوسه بـوسه بـوسه ها چه بیـداری شیـرینیسـت در کنار تـو صبـحشـدن...
کاش میشد صداتو بوسید مثه یه بوسه توی باد کاشکی که هر وقت دلم خواست دوباره بشه گوشش داد تا دنیا دنیاست این علاقه کم نمیشه واسه امروز نه میخوامت واسه همیشه....
هر چه بیشتر میبینمت، احتیاجم به دیدنت بیشتر میشود. دیروز چند لحظهی کوتاه بیشتر ندیدمت. تمام سر شب، تنها و بیهدف در خیابانهای تاریک و خلوت این اطراف راه رفتم و به تو فکر کردم...
دو صدا؛ نقشهایی خلوت آیینه را اکنون میآلایند پرتوی بیرنگ میافتد به روی جادههای دور روی انگشتان تُرد لحظهها تابوتِ سردی نرم میلغزد وهمی آیا نقش خود را در آب میبیند؟ پرسشی هرگونه بیهوده است غبار ترس دارد میرود از حفرهها بالا در نهفتِ خاک شاید زندگی را مردهای در خواب میبیند ...
دوستت دارم کلمات ... کوچکتر از آنند که آينهبينِ من شوند. دوستت دارم روياها آسانتر از آنند که آرامشِ مرا به خانه بياورند. دوستت دارم حقيقتیست: شعرهای اين هم سادهتر از باران نيز برای بیقراریِ من ... وطن نمیشوند من از اين همه آوازِ آلوده میترسم ديگر نامت را به زبان نخواهم آورد.
از بابالنگ دراز محبوب ، تا کارکترهایی که بخشی پررنگ از کودکی ما هستند . شخصیتهایی که فقط تو ذهنمون بودن، حالا توی این پروژه با تصویرسازی هوش مصنوعی، جان گرفتن!😍
چقدر خوب است ڪه نمیتوانی خاطراتت را با خود ببری من با خاطراتت هم زندڪَی میڪنم حتی اڪَـر نباشی... نمیڪَـویم به نبودنت راضیام اما بودنی ڪه بوی رفتن میدهد نباشد بهتر است... من به خاطراتت هم قانعام....!!
بخند جان دلم! خندهی تو پرتو نوری است که صبح را دل انگیز میکند؛ که از درز کنار پردهی اتاق رخنه میکند به داخل و تمام وجود آدم را گرم میکند! پس بیبهانه و بیدریغ بخند... دلیل دلگرمی من در روزهای تکراری و خسته کننده...
. شب از نیمه ڪَذشته ... عابرانِ تمام راههایِ جهان خوابیدهاند من ماندهام و جادههایی متروڪ ، با فلسفهای عمیق ؛ از نعرهی شبانهی اُتوبانهایی مشڪوڪ میانِ تاریڪی، قهوه مینوشم و جرعهجرعه تنهاییام را قورت میدهم سڪوتِ خوفناڪی شهر را محاصره ڪرده جوری ڪه انڪَار ساڪنینِ شهر؛ سالهاست مردهاند ...
دلتنگ شده ام! به من بیاموز که ریشه ی عشقت را از ته بزنم. به من بیاموز که اشک چطور جان می دهد در خانه چشم. به من بیاموز که قلب چگونه می میرد و دلتنگی خود را می کشد.
. از خانه بیرون میزنم در زیرِ باران تا بِفڪنَم در ڪوچهای بیصبریام را بردارم از دوش این ڪَلیمِ ابریام را تا چشم چشمایی ڪند، ابر است و باران بارانی از آن بیشڪیبان، سوڪَواران از ڪوچه برمیڪَردم و این ابرِ بیصبر با ڪَام من، همراهِ من، ره میسپارد درخویش میڪَویم شڪَفتا، این چه جادوست ، ابری ڪه خاموشانه بر ابری ببارد...!!
راهی نمانده است مگر راهی که مرا به من میرساند، دست در دست خویش همچون گل سرخی به گل بودن خود شادمان باش ... آن که تو را مي جويد در جستجوي خويش است هر آن که از تو سخن مي گويد از خالي هاي درون خود حرف مي زند. با خود گفت وگو کن همچون چشمه ئي، رود ادامه راه توست...