ڪنارم بمان... تا ماه برڪَردد به ڪوچههاے ڪاهڪَلیِ بی مهتاب، به شبهاے بغض ڪَرفتهٔ پنجره به آغوش تبدار شمعدانی. ڪنارم بمان؛ تا ببینی چڪَونه جهان را از یڪ عاشقانهٔ ناآرام لبریز میڪنم.
تنت همچون برگ گل نرم و لطیف هوس انگیز و دلربا گاه دلم را میلرزاند گاه مستم می کند سراپایت بهشت است پر از سیب سرخ لبریز از شراب باید تورا به دندان گرفت باید تورا سر کشید •••
از یاد نبر که از یاد نبردمت ! از یاد نبر که تمام این سالها ، با هر زنگِ نا به هنگام تلفن ، از جا پریدم ، گوشی را برداشتم و به جا صدای تو ، صدای همسایه ای ، دوستی ، دشمنی را شنیدم ! از یاد نبر که همیشه ، بعد از شنیدن آهنگ "جان مریم" در اتاق من باران بارید ! از یاد نبر که - با تمام این احوال - همیشه اشتیاق تکرار ترانه ها با من بود همیشه این من بودم که برای پرسشی ساده پا پیش می گذاشتم ! همیشه حنجره من هواخواه خواندن آواز آرزوها بود ! همیشه این چشم بی قرار ... یک نفر صدای آن ضبط لاکردار را کم کند !
سنجاق ميكنم تورا به عاشقانه هايم گويي كه تو در ميان همه چيزي خود جاني ...جان را عزيز ميدارم بر شوق وصال چشمانت ميسرايم به آغوش خيالم ميكشانم تورا عطر نفسهايت متولد ميكند مرا كودكے ميشوم پر از تمناے آغوش...
دلتنگ شده ام دلم تماشای چشم هایت را می خواهد لمس دست هایت را دلم حرف هایت را می خواهد و دیدگان همچو ماهت را به نام کوچک صدایم بزن و بگذار مرهم صدایت التیام دردهایی باشد که بر قلب عاشق من اوارند و دم به دم با بودنشان قلب مرا می ازارند
از این بــے درو پیڪرۍ دنیا پناه مــےبرم به شانه هاۍ اَمنِ مردانه ات تو را تنها در زیبایی و ثروت خواستن ، غرق در دیوانه گیست شڪوه جلال اصالت امنیت بذرِ ریشه ۍ هستۍ توست با تو سبز مــےشوم مــےرویَم تا اوجِ ابرها و در مسیرِ خوشبختــے قدم مـےگذارم برای چیدنِ ستاره ها من در تداومِ با تو بودن جاودانه ام
عاشقت شدم نیازم به تو، چون نیاز پرنده به آسمان بود. نیازم به تو گشودن آغوش آسمانے ات بود. آری.... عاشقت شدمـ پرڪشیدم دربیڪرانه ے مهربانے ات، دوست داشتنت، چه زیباست وقتے مردانه پاے عشقت باشے تا من زنانه برایت دلبرے ڪنم چه زیباست امنیت آغوشت...
توفان ها در رقصِ عظيمِ تو به شكوهمندی نی لبكی می نوازند، و ترانه ی رگ هايت آفتابِ هميشه را طالع می كند. بگذار چنان از خواب بر آيم كه كوچه های شهر حضور مرا دريابند.
چشمت، فانوسِ ،راههای ناپیداست، و نگاهت، همان سرودی است که بادها در گیسوان زمین نجوا میکنند. من، در آغوش این جنون، تو را به هر نامی که بخوانم، باز، فقط تویی که جوابم را میدهی.
من و تو یکقاب عکس دو نفره هستیم که من مدام نگاهم به توست و لبخند میزنم و تو اما به رو به رویت زل زده ای و خنده هایت را به نفر سومی که آن سوی قاب است می بخشی ما هر دو یادگاری مانده ایم.
من یاد تو را من نام تو را نشانده ام میان قلبم در شکل یک ناب عشق به رخ آینه میتابی و در جای خالی آغوشم غلط می زنی در کافه با گلی سرخ در دست نسکافه ای سکوت چشمانم را می خوری و گرم در پرچین هجوم نفس هایم نفس می کشی خود بگو...! در عطر تند نبودنت این دختر دیوانه می تواند یادت نکند
با چشم هایت حرف دارم می خواهم ناگفته های بسیاری را برایت بگویم از بهار، از بغض های نبودنت، از نامه های چشمانم...که همیشه بی جواب ماند باور نمی کنی! تمام این روزها با لبخندت آفتابی بود اما دلتنگی آغوشت... رهایم نمی کند، به راستی... عشق بزرگترین آرامش جهان است.
امان از گنجشک های سِمج ناخن بر پلک خوابم کشیدند و من کلافه رویایی نیمه کاره تورا بیدارمی شوم به آخرین لبخندت بہ آرامش نجیب چهره ات که از مردمک خیالم رد می شود می اندیشم این خوابها... بار خاطرات را بدوکش می کشند باید دوباره بخوابم و دیوانگی را به قاب آینه برگردانم بایدشانه های صبحم را در آغوش اردیبهشتیت با آفتاب بوسہ ها گرم کنم
صبح_است شاید شروع نور نشانهای از بازگشت نگاه گرم تو باشد باید به طراوت تقویمهای کهنه سفر کنم تقویم نابترین ترانهی نمناک تقویم سبزترین سلام اول صبح تقویم دور دیدار بوسه و دست شاید در ازدحام روزها یا در انتهای همان کوچهی شاد شمشادها شاعری دل شکار را ببینم که شیرینترین نام جهان را زیر لب تکرار میکند و تلخ میگرید...
چشمانم را باز می کنم شعرِ تو را میخوانم هـَــر روز با همان آرامش با همان حس ِ خوبِ زندگی ؛ دورے ولی اینجایی میبینمت ؛ در حضور ِ خورشید زیباتر از نـور عطــــرآگین تر از بهار...
برایم شعر بنویس ، بغلم ڪن ڪلمات تو مثل آغوشند مثل بوسهاند ، شعرهایت انگار خودت هستند ڪمر باریڪ و خوش اندام شعرهایت را ڪہ میخوانم تو را در ڪنارم میبینم
برایم شعر بنویس ، بغلم ڪن ڪلمات تو مثل آغوشند مثل بوسهاند ، شعرهایت انگار خودت هستند ڪمر باریڪ و خوش اندام شعرهایت را ڪہ میخوانم تو را در ڪنارم میبینم
فانوس روشن کن ! راهی که می روم ، هموارنیست فانوس را روشن کن ... در دست بگیر ! چراغ ها سوسو می زنند ؛ به خانه ام بیا ... برایت چراغی روشن کرده ام عشق هم پروانه وار دورم می چرخد ! بیابا سبدی دردست پر از سیب و ریحان و بابونه عطر شان خانه را پرکرده مست می شوی، زعشق !
مرا صدا بزن! آنگونه که تمام شهر مرا بشنوند میدانی تو که بخوانیام شعر میشوم، به زیبایی چشمانت... آن وقت همه مرا تکرار میکنند! در خیابان در کوچه در کلاسهای درس شاید هم قاب شدم به دیوار خانهای... شهرت از این زیباتر! که دوست داشتنت سرم بیاورد...❤️
صدایت می زنم گوش بده قلبم صدایت می زند شب گرداگردم حصار کشیده است و من به تو نگاه می کنم از پنجره های دلم به ستاره هایت نگاه می کنم چرا که هر ستاره، آفتابیست من آفتاب را باور دارم من دریا را باور دارم و چشم های تو سرچشمه دریاهاست.
هر شب در خمِ ڪوچهٔ تنهایی پشت پنجرهٔ سڪوت در نَوَسـانِ خاطرات چشمان خیس و بارانیام مثل همیشه منتظرند شاید در سرزمین آرزو زیرِ نور ماه میان دستهاے ڪَرم و پرمهرت ساقههاے تُردِ احساسم جانی دوباره بڪَیرد.
دلـــــــم .. در سنتیترین بافتِ قلبـم بنا شده... به ساده بودنـش نڪَاه نڪن... شاید ظاهرش فریبنده نباشد اما.... سـتونهاے محڪمی دارد ..... و با هـر بـاد مخالفی نمیـلـرزد.... و تو.... میتـوانی با خـیالـے آسـوده ... بر دیوارش تڪیه کُنــی...
° مثل ڪبریت ڪشیدن در باد زندڪَی دشوار است... من خلاف جهت آب شنا ڪردن را، مثل یڪ معجزه باور دارم آخرین دانه ڪَبریتم را میڪشم در این باد... هرچه باداباد...
تو کجایی در گسترهی بیمرزِ این جهان تو کجایی من در دورترین جای جهان ایستادهام: کنارِ تو. ــ تو کجایی در گسترهی ناپاکِ این جهان تو کجایی من در پاکترین مُقامِ جهان ایستادهام: بر سبزهشورِ این رودِ بزرگ که میسُراید برای تو...
کاش میدانستی چقدر راه رفتنت را دوست دارم آنقدر که جایی دور از چشم تو پشت پنجره مهِ گرفتهای مینشینم شیشه را به اندازه کف دستم پاک میکنم و جرعه جرعه راه رفتنت را مینوشم.
من با صدای نفس کشیدنت هم عاشقی میکنم حتی اگر آرام و بی صدا خودم را بگذارم در دستهایت و بروم حتی وقتی از کنارت رد شوم برای پرت نشدن حواست بوی تنت را پک بزنم نہ....! تو را با هیچچیز عوض نمیکنم حتی با زندگی ....
شنیدہ اے از شب شب تر من همانم بدونِ تو .. شنیدہ اے از غم غمگین تر من همانم بدونِ تو .. مرا یاراے آن نیست ڪہ حتے لحظہ ای غافل شوم از یادِ تو .. و این حڪایتِ این روزهای من و عشقِ توست ...
این روزها چهار چوب چشمانت سر ذوق آوردہ مرا و قشنگے رخ ات دلم را تسخیر مے ڪند انگار ایستگاہ چشمانم با هر نگاهے بیگانہ است و قلب عاشقم جز تو معشوقے را نمے شناسد