به قول شهیار قنبری: و هنوز و همچنان شعر، خوردن. شعر، نوشیدن. شعر، بوییدن. شعر، گریستن. شعر، خندیدن. شعر، خوابیدن. و شعر، نفس کشیدن- تنها کسب و کار من است ..❤️
مگر کجای جهان نشستهای ای الههی تنها بر کدام کرانه که تمامیِ دریاها تنها چشمهای مرا به شانه میکشند به هوای کرانههای ناپیدا؟ هوای همه کرانهها بارانی است و بر هر کرانهای الههی تنها دو زانو نشسته بر سنگی و دوردستها را میکاود تاریک و خیس و براق تا دریایی فرارسد و بر زانوانش بپخشاند چشمِ مرا...
هنوز سينه ات، مالامال از غصه ای عجيب است! گلوی من تر، با دستانی مهتابی سراغت می آيم کسی افسانه می گويد تو را به سيل خواب هايم می نشاند! روی شانه ام می زند! سلول هايم پر می شود از تو! اشک نغمه ای می شود، که بر گونه هايم نواخته ای ...
از عشق زیباتر بودن ڪنار ڪسی است ڪه تو را نقطه به نقطه بلد است بلد است...!! زخمهایت را ببوسد روحت را نوازش ڪند اتش درونت را آرام کند در اوج غم آرامش را هدیه دهد بلد است...!! عشق بلد بودن میخواهد...
محبوبم جهانم آشفته است جهانم میزان نیست جهانم پر از اضطراب است لحظات چموشاند تنها هنگامی که به شما میرسم رو به روی توام و به تو سلام میکنم آن زمان جهان به تعادل میرسد جواب بدهی یا نه تو جهان مرا متعادل میکنی
صبح که می شود آسمان پرده ی سفیدش را از لابه لای ابرها آویزان می کند خورشید سماجت بیشتری به خرج می دهد تا از پشت پنجره وسواس گونه قلقلک دهد چشمانم را با سرپنجه های طلایی اش تا خواب را از آن ها برباید تا روز را به مهمانی آرزوهایم بفرستد تا نگاهم بار دیگر شاهد عشق بازی لب هایی باشد که کلمات سرخوشانه از آنها سرریز شده
مثلا بگویـم بودنت حواسم را پرت می ڪند ونبودنت خیالم را بگویــم هر چه ڪمتر و ڪمتر باشی بیشتر بیشتر میخواهمت باید بگویــم باشی دوستت دارم نباشی هم دوستت دارم باید بگویــم.... باید بدانی من اما هنــوز صبورم به نداشتنت به تنها دوست داشتنت!
می بوسمت به سان باد ، ڪه ڪَیسوانت را به سان آفتاب ، ڪه بهارنارنج های شادمان را و باران ، بال های ڪبوتران سپید را ! محبــــوب مــن! می بوسمت در ڪافه ای ڪه در آن هزاران خاطره برای هم ساخته ایم
. آدم از برکت عشق، خوب میشود. از وحشت روحش نجات پیدا میکند و انسان میشود. من شبی هستم که او ستاره من است. بی او ظلمت محضم، در تاریکی گم میشوم و دیگر حتی خودم را هم نمیتوانم بیابم و به دست بیاورم. نمیخواهیم بپذیریم، ولی ما آدمها بی عشق، موجوداتی از دست رفتهایم... #شاهرخ_مسکوب #شبتون_عاشقانه
من حسودم جانم! حسادتِ من با تو زمين تا آسمان فرق دارد؛ حسادتِ تو بغض ميشود حسادتِ تو جمع ميشود در قطره اشكى و آرام آرام سُر ميخورد روى گونه هايت... با پشت دستهاى مردانه ام پاكشان ميكنم و تا آخرِ عمر ضمانت ميكنم كه غريبه اى سببِ خيس شدنِ چشمانت نشود! من اما همه چيز را ميريزم توي دلم شب ها كه به خواب ميروى، مى آيم كنارِ پنجره و تمامِ حسادت هاى مردانه ام را دود میکنم