میخواستم بدنت را در باد... میخواستم پیراهنم را بر تن تو میخواستم برای پرندههای گلویت میخواستم برای بوسیدن بین دو کتفت میخواستم تا تو... میخواستم با تو...
ای قصهی نیمهکاره عزیز که در قلب تاریک من زندگی میکنی، کاش میدانستی چقدر دلم میخواهد برای تو...
تو را حوالی امروز خواهم بوسید بی ترس، بی دلهره در میان ازدحام عقربه ها تو را خواهم بوسید کشنده!.. مرگبار! تو را خواهم بوسید، چون شراب. میرقصم در تو... تو را خواهم بوسید، مثل اردیبهشت تو را خواهم بوسید مثل آتش، وقتی به خرمن گندم تنت افتاده! هر چه بدوی و دور شوی بیشتر گر می گیری ! تو را خواهم بوسید مثل باران تو را خواهم بوسید مثل همین شعر... پس تسلیم باش چشمهایت را ببند تو با همین بوسه جاودانه ای در همین شعر !
زمان به سرعت در گذر است ساعتها شتابان هستند و ما را به سوی راههای ناشناخته پیش میبرند فصلها به سرعت میآیند و میروند و تنها عشق است که میماند همهی آنچه سالها در کنارت بوده است در زندگی تو در زندگی من عشق کهنه در ابتدا چون جام عسل و در پایان چون جام زهر این مقدس است یا نفرینشده نمیدانم زمان به سرعت در گذر است و دعاها و اشکهای ما بیهوده است و ناتوانیم از وسوسهاش به کمی تاخیر
زمان از گذشتههای دور سالهای بیشماری پشت سر گذاشته است و تنها عشق است که میماند در گذر زندگی و رویاهای گوناگون و موانعِ تکراری همچنان نوای غمانگیز زندهگی را میشنویم زمان به سرعت در گذر است نبضِ جوانی و روزهای فارغ از نگرانی اطمینان و آرامشِ ما را به سرقت میبرد و تنها عشق است که میماند آه ، ای زمان عشق را ببر وقتی عشق بیهوده است وقتی بهترین لحظات شادیبخشاش میمیرد وقتی تنها پشیمانیها را به جای میگذارد بگذار عشق نیز چون زمان به سرعت بگذرد
درین زندان، برای خود هوای دیگری دارم جهان، گو، بی صفا شو ، من صفای دیگری دارم اسیرانیم و با خوف و رجا درگیر، اما باز درین خوف و رجا من دل به جای دیگری دارم درین شهر ِ پر از جنجال و غوغایی ، از آن شادم که با خیل ِ غمش خلوتسرای دیگری دارم پسندم مرغ ِ حق را ، لیک با حقگویی و عزلت من اندر انزوای خود ، نوای دیگری دارم شنیدم ماجرای هر کسی ، نازم به عشق خود که شیرین تر ز هر کس ، ماجرای دیگری دارم اگر روزم پریشان شد ، فدای تاری از زلفش که هر شب با خیالش خوابهای دیگری دارم
شب از سکوت و سکوت از شب پدید می آید آب در بئر… و نور از مهر… تاریکی را به دروازه ی هدایت راهی نیست و دل را جز ایمان سپاهی… هوای سرد را هرگز سر ِ بالا رفتن نسیت و نفس خودبین را هرگز هوای از خود جدا گشتن…
ما مردمان خاورمیانهایم بعضیهایمان در جنگ کشته میشویم، بعضی در زندان بعضیهایمان در جادّه میمیریم، بعضی در دریا حتّی بلندترین کوهها هم انتقامشان را از ما میگیرند چرا که ما شغلمان «مُردن» است.
در تاریکی شب در کدورت غروب یک سرگردان، یک ستاره باختری از جانب سواحل آشوب سایه نیرو میکند بگذارید پای پنجره بینندهی تاریکنای سپیده دم باشم در انتظار آمدنش که میدانم خرده عشقی از آن ما خواهد بود
جهان را بنگر سراسر که به رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خود از خویش بیگانه است. و ما را بنگر بیدار که هُشیوارانِ غمِ خویشیم. خشمآگین و پرخاشگر از اندوهِ تلخِ خویش پاسداری میکنیم، نگهبانِ عبوسِ رنجِ خویشیم تا از قابِ سیاهِ وظیفهیی که بر گِردِ آن کشیدهایم خطا نکند. و جهان را بنگر جهان را در رخوتِ معصومانهی خوابش که از خویش چه بیگانه است!
ماه میگذرد در انتهای مدارِ سردش. ما ماندهایم و روز نمیآید.
سخت میگذرد این بهار با هراس نبودنت .. وقتی عطرِ نمِ باران و بوی اردیبهشت میپیچد ناخودآگاه دلم هوایی میشود و دست به گریبان خیالت .. حالا من ماندهام و دلی که با هیچ زبانی آشنا نیست هیچ نمیداند جز زبان عشق.. هیچ نمیخواهد جز صدای تو .. جز بودن تو .. جز تو .....
تو کجایی؟ در گسترهی بیمرزِ این جهان تو کجایی؟ ــ من در دورترین جای جهان ایستادهام: کنارِ تو. ــ تو کجایی؟ در گسترهی ناپاکِ این جهان تو کجایی؟ ــ من در پاکترین مُقامِ جهان ایستادهام: بر سبزهشورِ این رودِ بزرگ که میسُراید برای تو
روزهای اول اردی بهشت است و تقویم ِدل گره خورده به غروب های بهار به دلشوره های مزمن من به چارفصل رنگ بازی چشم های تو به بادهایی که چمدان چمدان خاطره جابجا می کنند به چادر خیال انگیز آبشار طلایی ها بر سر بوسه های دزدکی معصوم روزهای اول اردی بهشت است و انگار از هوا شعر می ریزد نفس کم می آورم دلم گرفته برایت نگذارحوصله ی تاک به مست شدن انگورها برسد بال به بال درناها گره بزن از مسیر بارگرفتن شکوفه های سیب از گذرشاتوت های وسوسه راه بکش به سمت چکاوک بیقرار دل من زود ِ زود بیا روزهای اول اردی بهشت است ..
دلتنگِ توام پشتِ پرچینِ اردیبهشت منتظرت میمانم مَرغا پسینِ ترانه و تیهو عطرِ آب عبور پروانه پروانه از پَرَند همین و خلاص ... که بیحواس خرابِ خوابِ تو میروم از گریههای بلند.
فقط در آینده دنبال بهشت و جهنم نگرد. هرگاه بتوانیم یکی را بدون چشمداشت و حساب و کتاب و معامله دوست داشته باشیم، در اصل در بهشتیم. هرگاه با یکی منازعه کنیم و به نفرت و حسد و کین آلوده شویم، با سر به جهنم افتادهایم.
پیدایم کن از اثر انگشت روی فنجان ها توی کافه ها از ایستادن پشت ویترین ها چسبیدن به عروسک ها به درخت گیلاسی که به نامم بود نیمکتی زرد، رُزی سفید، روزی برفی پیدایم کن از لرزیدن زیر ترس، توی گریه وسط رقصی بندری، استکانی کمر باریک، شبی تاریک حافظه ام کجاست؟ خانه ام کجاست؟ خنده ام کجاست؟ پیدایم کن از پاورچین زیر پنجره پنج شنبه، مترو، ایستگاه آخر آخر اسمم چه بود؟ اسمم چه بود؟ پوستم چه رنگی بود؟ پیدایم کن از رد پای کلمات جلوی سینما، توی پاک، انتهای خیابانی دراز خیابانی دراز دیروزی دراز روزی دراز رازم چه بود؟ سایه ام کجاست؟ تهران، میدان ولی عصر، جنب بانک ملی ایران قسمت اشیاء گمشده پیدایم کن از میان سایه های بی نشان اشیاءگمشده ...
دست خودش نیست جمعه عطر نبودن دارد بسان دختری با موهای بافته، که در پشت پنجره قدیمی خانه چشم به راه مسافری نشسته است که بلیط برگشتش را گم کرده و یا فردی که فراموشی دارد و آدرس خانه را، جا گذاشته است هفته ها می آیند و می گذرند خاطراتت می مانند و هجوم می آورند که تنهایی را بیشتر کنند
در زندگی لحظاتی فرا میرسد که مرگ به دور عزیزانت پرسه میزند. هرقدر هم که او را در آغوش بگیری، به گوشه ای بکشانی، تو را پس می زند. صیاد قابلیست و ماهی نشان کردهی خود را میخواهد. این مرگ، این دیوانه نمیداند که با گرفتن یک جان، چند جان را می کُشد. بدبختی بزرگیست، در آغوش گرفتن مرگی که تو را پس می زند.
دل گمراه من چه خواهد کرد با بهاری که میرسد از راه ؟ یا نیازی که رنگ میگیرد درتن شاخه های خشک و سیاه ؟ دل گمراه من چه خواهد کرد ؟ با نسیمی که میترواد از آن بوی عشق کبوتر وحشی نفس عطرهای سرگردان؟ لب من از ترانه میسوزد سینه ام عاشقانه میسوزد پوستم میشکافد از هیجان پیکرم از جوانه میسوزد هر زمان موج میزنم در خویش می روم میروم به جایی دور بوته گر گرفته خورشید سر راهم نشسته در تب نور من ز شرم شکوفه لبریزم یار من کیست ای بهار سپید ؟ گر نبوسد در این بهار مرا یار من نیست ای بهار سپید دشت بی تاب شبنم آلوده چه کسی را به خویش می خواند ؟ سبزه ها لحظه ای خموش خموش آنکه یار منست می داند آسمان می دود ز خویش برون دیگر او در جهان نمی گنجد آه گویی که این همه آبی در دل آسمان نمیگنجد در بهار او زیاد خواهد برد سردی و ظلمت زمستان را می نهد روی گیسوانم باز تاج گلپونه های سوزان را ای بهار ای بهار افسونگر من سراپا خیال او شده ام در جنون تو رفته ام از خویش شعر و فریاد و آرزو شده ام می خزم همچو مار تبداری بر علفهای خیس تازه سرد آه با این خروش و این طغیان دل گمراه من چه خواهد کرد ؟
وقتی به تو فکر میکنم عقربه ها می ایستند باد بهتش می زند و بخارِ نفس های عابرها در هوا معلق می ماند. وقتی به تو فکر میکنم جهان به کما می رود آنقدر حضورت در من گرم می شود که قهوهام یخ می بندد و نبض پلک هایم نامنظم میزند وقتی به تو فکر میکنم نیاگارا نام دیگر گونه های من است
بی چشم گویایت محزون و خاموشم گویی ز خاطرها دیگر فراموشم هر جا جدا از من می، می زنی هر شب یك دم به یاد آور لبهای می نوشم عاشق تر از اینم هرگز نخواهی دید برده عشق تو از سر هم عقل و هم هوشم شهر است و غوغای گلپونه های من ای هر چه هست از تو من بی تو خاموشم قلبی كه دور از تو خون می خورد هر شب دردی ست بر جانم باری ست بر دوشم مهتاب شبهای بزم رقیبانم دور از تو من هر شب با غم هم آغوشم
قرارنیست با خاک تنم کوزه بسازند برای تو من همیشه دیر رسیده ام واین خیابان بوی قدم های رفته ی تورا می دهد قرار نیست با خاک تنم گلدان بسازند تا خاطره ای باشم گوشه ی اتاقت من همیشه دیر رسیده ام حتی برای دست کوزه گر اما یادت باشد غباری که تو را به سرفه می اندازد سرگردانی من است به باد بگو دیرتربیاید