#تجربه
سلام بانو جان خداقوتتون بده عزیزدلید💖🙏
راستش پیام های شمارا درکانال و گروه خواندم بابت گزینه ازدواج بعضی ها خواستند و خواستگار براشان آمده بود حالا به دلیل مهریه یاهرمسئله ای که داشتند و وصلت نکرده بودند خواستم داستان ازدواج خودم رو براتون بفرستم بدون آیدی بذارید کانال شاید جوانی پدری مادری خواند و دیدش مثل من تغییرکرد...
من خانم هستم درست یک ماه مانده به 27سالگی ازدواج کردم ولی ماجرا چه بود؟! از ۱۷_۱۸سالگی برایم خواستگار می آمد و من دوست داشتم ازدواج کنم ولی پدرم نمیذاشت بچه اول بودمو تک دختر ولی خداشاهده نه توقع بالایی داشتم نه نازپرورده بودم مشکل مالی اصلا نداشتیم و وضعمان خوب بود ولی چون پدرم خساست داشت و شاید میخاست مستقل بار بیارم از 18سالگی رفتم سرکار تا بتوانم خرج تحصیل دانشگاه و تیپو پوشاکمو دربیارم سرتون درد نیارم هزار اتفاق افتاد درهمه این سال ها تامن هی از خدا دور شدم حتی منی که حجاب داشتم وقتی اوضاع جامعه دیدم آن ها که بی حجابن بخت و اقبالشون خوبه همه بیشتر دوستشان دارند ۲۴سالگی حجابمو برداشتم چادری بودم گذاشتم زمین اوایل پدرومادرم جنگم میکردند اما گوشم بدهکار نبود حتی نمازم چندسالی نمیخواندم بااینکه پدرم مسجدی بودوهست مادرمم زن باحجابو باخداییست ازنماز زده شده بودم ازبس هی میگفتن حتی دیگه روزه هم نگرفتم گفتم لاغرم نمیتونم...تا توسط دوستانم با یک پسری در ۲۶سالگی آشنا شدم ولی درحد اینکه دورهمی تا دورهمی دوستان همو میدیدیم و درهمین حین کم کم آشنا شدیم پدرم سر سن حساس بود همش میگفت پسرایی که دهه شصت متولد شدن کنسلن😑یا پسری که موی سر نداره کنسله یا سربازی نرفته یاهرچی نمیدونم هرکی میومد خونه ما میپروند اصلا نمیذاشت به جلسه دوم بکشه، به خدا خانم جان ازخدا پنهان نبوداز شما چه پنهان، هربار خواستگار درخانه مارا میزد منو مادرم تنو بدنمان میلرزید ازدست رفتارای پدرم همش میگفتم خدایا یا مرگ مرا برسان تا مادرم انقد غصه نخورد و نسوزد یا مرگ پدرم که ازدست ظلمو زورگوییش راحت شیم بارها باسروصدا و آبروریزی کار به جایی کشانده بود همسایه هامی آمدن باهاش حرف بزنن بدتر میکرد اصلا نمیشد اسم ازدواج پیش بیاریم بارها کتک کاریو جنگ پیش آمد و حتی مادرم به اصرار بقیه دوبار سرکتاب برایم گفت بازکردن هیچ فایده ای نداشت حتی چندبار فکر فرار به سرم میزد یافکر خودکشی باز بخاطرمادرم بیخیال میشدم چنان فشار روحی و روانی روی من بود که هیچکس باورنمیکرد درخودم میریختمو جلوه نمیدادم ولی شبها که چراغا خاموش میشد کارم شده بود فقط گریه و...دیگه رفته رفته خودمم میلی به ازدواج نداشتم واقعا در یک زمانی ازبس نشده بود دیگه گفته بودم حتما صلاح نیست و دلسرد شده بودم شبو روزهارو میگذشت و مادرم بیشتر غصه میخورد وازدست منم کاری برنمیامد تا اینکه بااین آقا پسر که گفتم آشنا شدیم حالا این بنده خدا هم سربازی نرفته بود هم سه سالی از من کوچکتر بود قرار به ازدواج بااو نبود یعنی رابطه جدی نبود حتی الان که فکر میکنم باورم نمیشه که چطوری همچین کسی به پستم خورد ...خانم جان من هنوز بعد دوسال باورم نمیشه ولی این آقا بعد سه چهارماه که از آشنایی گذشت آمد خواستگاری و پدرم سفت و سرسخت واستاد گفت نه نه نه توی اون مدت بالاخره منم از جنم و جربزه و مرامش خوشم اومد و ناخواسته دل به دلش دادم و عاشقش شدم حالا این طفلک هی پیغام میفرستاد مادرش زنگ میزد می آمدن ولی پدرم گوشش بدهکار نبود هعی خانم جان منه دختری که نمازو روزمو گذاشته بودم کنار حجابم کنار اینا خانواده جانباز ومحجبه بودن پسره گفت من میخامت ولی توام باید نشان بدی اگه مایلی باید حجاب داشته باشی من جانماز آب نمیکشم چون پدرم جانبازه ولی دوست دارم همسرم حجاب داشته باشه ایمانش محکم باشه...خانم جان از زمانی که آمدن خانه مان خواستگاری تا جلسه های بعدش همش من با چادر و حجاب کامل جلو میرفتم به طوری که حتی پدرومادرم تعجب کرده بودند چه برسه به بقیه خاله هام که مدام نیش و کنایه میزدن که ها چیشد تو که چادرسرنمیکردی ولی نمیدونم چه تغییر درمن به وجود آمده بود که مدام قرآن میخوندم دعامیکردم نماز حضرت علی خواندم ختم دعای مشلول گذاشتم سرخاک شهدا میرفتم فقط گریه میکردم میگفتم خدایا من ازاین راه برمیگردم توام دستمو بگیر ...خانم با بغض و گریه برایتان مینویسم نمیدونم نمیدونم چیشد که بعد از آخرین جلسه ای که اومدن و پدرم جواب کرده بودهمون شب بادل شکسته رفته بودم بامادرم سرخاک شهید گمنامی مادرم گفت ای شهید اگه این وصلت سربگیره هفته دیگه این دوجوون بیان سرخاکت خودت دعا کن این جور بشه اگه به صلاح خداست....و باورتون نمیشه پس فرداش ورق برگشت و ما در عرض سه روز تمام مقدمات عقد رو چیدیم درحالی که درست یک هفته بعد از رفتن سرخاک شهید و دعای مادرم اونجا من بالباس عقد بعد از محضر و آتلیه مستقیم رفتیم اونجا سرخاک شهید یک فاتحه خواندیم و رفتیم خانه پدرم