از دبیرستان پهلوی تا قهوه خانه جلیل آباد
تقدیم به بهروز دولت آبادی (نوستالوژی دوران سپری شده)
در آن سال ها، آذرشهر بخاطر نزدیکی به تبریز، محل خدمت اغلب فرهنگیان استان مورد استفاده قرار می گرفت. سال 43 بود، من در کلاس هفتم، تنها (دبیرستان آذرشهر) بودم. آشنایی با دوستان جدید دبیران جدید هنوز در برخی از دروس کلاس ما بدون دبیر بود. چند روز است که می گویند دبیر زبان از ممقان منتقل خواهد شد. طولی نکشید، یک روز زنگ درس زبان، آقایی با کیف قهوه ای در بغل وارد کلاس شد. اول از خودشان شروع کردند: «من دهقانی هستم» به زبان ترکی ادامه دادند که حدود دو سالی در ممقان بودم با همکاران دیگر از تبریز با سرویس می آئیم (سیزدوستلار) و خطاب این چنینی در فضای کلاس پیچیده بعد از معارفه و گفتگوی صمیمانه از محل خدمت قبلی، اینکه لازم است درس و مطالعه تا حدودی جدی گرفته شوند و... بعد از یک ماهی به همراه دبیر ادبیات آقای کاتبی، ساختمانی را در محوطه مدرسه به کتابخانه تبدیل نمودند. مدتی بعد، من با یکی از دوستان هم کلاسی قرار گذاشتیم با آقای دهقانی صحبت کنیم تا در صورت امکان در کتابخانه آنها را یاری کنیم. این پیشنهاد مورد قبول ایشان قرار گرفت و رئیس دبیرستان نیز تائید نمودند. همکاری ما پیش می رفت و آرام رابطه ما هم عمیق تر می شد. اسفند ماه بود که یک روز آقای دهقانی با یکی از همکاران ممقانی به کتابخانه آمدند. موقع ظهر بود و وقت استراحت. من در کتابخانه به یکی از دانش آموزان کتاب می دادم. سپید دندان (جک لندن) بود. سلام دادم، ایشان نگاهی به کتاب انداختند و بعد نگاهی به من. آقای دهقانی مرا به ایشان معرفی نمود. او را هم (صمد) خطاب نمودند. من تا آن روز بهرنگی را ندیده بودم. بلند قد با پالتو مشکی با همان کلاه مخصوص در سر و عینکی. هنوز احساس و تعلق خاطر معرفی با اسم کوچک را هم چندان تفهیم نبودم.
روزها سپری می شد، کتابخانه هم راه افتاد، من هم مسئول کتابخانه بودم. صمد هم هر پنجشنبه با آقای دهقانی به کتابخانه سر می زدند. من در درون خود بیشتر احساس بی قراری به دیدارش داشتم. گاها هم ایشان می نشستند با آقای کاتبی- دبیر ادبیات- در کتابخانه صحبت می کردند. سال تحصیلی 43 به پایان رسید و من ضمن کار کتابخانه با معدل بالا قبول شده و مورد تشویق قرار گرفتم. سال تحصیلی جدید شروع شد. دوباره آقای دهقانی- معلم زبان ما- کتابخانه را دایر و شروع به فعالیت نمودیم. یک روز آقای دهقانی خبر دادند که امسال قرار است صمد- جهت درس ادبیات- به دبیرستان آذرشهر منتقل شود. مدتی بعد صمد در دفتر دبیرستان بودد و ادبیات کلاس هفتم را عهده دار گشت. بیشتر اوقات- مخصوصا ظهرها- به کتابخانه سر می زد، دستمالی هم از داخل کیف درمی آورد و چیزی می خورد. بدین ترتیب مدرسه دنیای دانش آموزی و دوستان و دبیران همه با هم و بی هم روزگار می گذراندیم.
فصل بهار بود و برای کلاس ما یک برنامه گردش علمی گذاشتند. معمولا گردش در طبیعت بود و تفریح، با این اسم مرسوم گشته بود. آقای دهقانی با دو نفر از همکاران دیگر و نیز صمد را هم همراه خود آوردند. به سوی قدم گاه روستای نزدیک آذرشهر در دامنه کوه معروف (قاف) راه افتادیم. همه صمیمانه و دوستانه با هم در جوار روستا و در مقابل مسجدی که زیر تپه ای تمام سنگی و به شکل دایره قرار داشت روبروی آن اتراق نمودیم. جنب مسجد، قبرستانی متروک هم بود که می گفتند چند نفر از فدائیان فرقه در اینجا مدفون هستند. سیر و سیاحتی بود بیاد ماندنی با بازی های دورهمی و یک بازی بومی (یولداش سنی کیم آپاردی)، که در پایان بازی بازنده ها برنده ها را پشت سواری کرده و این شعر را می خواندند: «یرده نه وار یر اولدوزی- گووده نه وار گوو اولدوزی و...» که مربی و دانش آموز همه با هم بازی می کردیم. چه شور و حالی بود، نزدیکی های غروب برمی گشتیم.
چند مدت بعد، روزی در دفتر دبیرستان در رابطه با اولیا و مربیان با دانش آموزان بحث طرحی مطرح می گردد. صمد مخالفت خود را با آن طرح اعلام و با صدای بلند با رئیس دبیرستان صحبت می کند. همین امر گزارشی می گردد برای اداره و نتیجه آن تبعید صمد به روستای «آخیرجان». موضوع بازتابی در میان دانش آموزان به جا می گذارد و صمد ورد زبانها می گردد. مدت زمانی گذشت، روزی در کتابخانه از آقای دهقانی سراغ صمد را گرفتم، ایشان گفتند: چون از اینجا طرد شدند دیگر نمی توانند بیایند، اگر خواستید ظهرها وقت استراحت در قهوه خانه جلیل آباد هستند. حالا من ماندم و تصمیم رفتن به جلیل آباد! محل فوق حدود دو کیلومتر مانده به آذرشهر از تبریز واقع گشته. روستای آخیرجان هم کمی پشت آن قهوه خانه قرار دارد و محل پیاده و سوار شدن سرویس حومه های آذرشهر (ممقان- قاضی جهان- آخیرجان) می باشد. چند روز بعد دوچرخه پسر عمویم را گرفته و راهی آنجا شدم. صمد با دو نفر از دانش آموزان ممقانی و یکی از همکاران صحبت می کرد، تا مرا دید بلند شد و تحویل گرفت.