هنر نو،تبلور فلسفهی تردید است
گفتگو با حمید رحمتی، نقاش و منتقد هنری
حسين نجاری
اشاره: تاريخ هميشه معاصر است، اگر اين سخن بندتو کروچه را بپذيريم ميتوان گفت ميراث گرانبهاي تمدن بشري اعم از معماري و نقاشي و موسيقي و فلسفه و شعر و... با ما معاصرند.
نقاشي اين الههي باستان هنوز معاصر است و اغواگريهاي خودش را دارد و هر چه بيشتر در تالارهاي اين قصر پيش برويم پژواک صداي شاهدِ پردهنشينِ آن بيشتر طنينانداز ميشود.
اگر چه امروز نقاشي و هر هنر ديگري به جاي روايت به توصيف بپردازد به ديروز تعلق دارد و ما ديروز را از دست دادهايم و انسان معاصر از آينده به امروز مينگرد. آيندهاي که آن سوي تردميل است و ما هر چه به سمت آن ميدويم به گذشته ميرويم.
اين الههي دست نيافتنيِ روزگاران دور، طي قرنهاي متمادي در خدمت کليسا بوده و روح تغزلياش را به غايتگرايي اين نهاد کهن بخشيده بود ولي با حفظ همان زيبايي، پرده برانداخته و از حرم خويش برون تاخته است. زيباروي قصهگويي که امروز در کوچه و خيابان به روايت شهر و سرنوشت شهروندان آن ميپردازد. الههاي که از جاهطلبيهاي خود فرود آمده و در جستجوي انسان امروز است و اين بار،انسان معاصر از آن روي برتافته و در جستجوي معشوق ديگري است!
به عبارتي، امروز نقاشي چون آيين فرقهاي مخفي است که در حاشيهي جامعه برگزار ميشود و تعداد محدودي از دوستداران آن در اين مناسک معنوي شرکت ميکنند. اين جانِ کهن بيشتر از اينکه روابط خود را با جريانهاي جديد و جانهاي متجدد برقرار کند دل به دنياي موزهها سپرده و رو به قبلهي آن نهاده است و البته اين اقتضاي زمانه و دنياي امروز است. ديگر جامعه به جاذبههاي آن و جهان زيستياش توجهي ندارد و نقاشان با همهي عظمتشان، پيامبران بيقوم و خويش زمانهي خويشاند.
به عبارتي شمايل نقاشي در مقايسه با رخسار برافروختهي سينما و پويانمايي، چهرهاي موميايي شده است که در قصري قديمي به تماشا گذاشته تا دلدادگان تاريخ به ديدنش بر آن قصر و تالار روند و به مغازله با آن بپردازند.
کدام فستيوال نقاشي را ميتوان با جشنوارههاي اسکار و کن و ونيز و برلين و... مقايسه نمود!؟ گويا نقاشي به دليل فقدان حرکت و محدوديتهاي مهم ديگر نتوانسته است به روح خدمت کند و به جبر روزگارِ نوگرا، به حاشيه رانده شده است. ايستايي ولو در فرم و شکل، نوعي به ضد مزيت بدل شده است و هر آن چه که از نيروي حرکتي بيبهره است اگر هم از تخت نيفتاده باشد، بخت برگشته است و به تدريج به کنج و کنارههاي آن رانده ميشود.
در روزگاراني که تاريخ به کندي حرکت ميکرد و روح آن از رخدادهاي پياپي، مشوش نشده بود، نقاشي نيز اين همه دچار بحران موقعيت نشده و مرجعيت آن به مخاطره نيفتاده بود ولي امروز که تاريخ بيرحمانه ميتازد و به پيشگاه هيچ پادشاهي فرود نميآيد و هيچ عنايتي به اعتصاب هيچ عقربهاي ندارد ديگر چه جاي شعر و نقاشي!
اگر چه نقاشي نيز چون هنرها و هويتهاي ديگر تن به تناسخ داده و با نگاه مخصوص خود به کشف جنبههاي متفاوت هستي ميکوشد ولي امروز در جهان گذراني به سر ميبرد که ديگر ازآنِ او نيست و يا جهاني که در آنيم متعلق به عصر نقاشي نيست!
زمان تغيير کرده و زمانه با هنرهايي حرکتي همراهتر است و از اين روست که امروز سينما و انيميشن، جهان را به تسخير خود درآوردهاند. نقاشي، کشتياش به سوي نيستي ميرود در حالي که جهان با آوازهاي اپرا ياش، همراهياش ميکند.
امروز ميتوان گفت نقاشي تنها براي نقاشان به دنيا ميآيد، همانگونه که نقاشان براي آن به دنيا آمدهاند و يکي از اين نقاشان نوگرا و نظريهپرداز؛ حميد رحمتي است که جان جهنده و طغيان تخيلاش از او چهرهي جداگانهاي ساخته، جان تازهاي که ضوابط و قواعد رسميت يافتهي دانشگاهي را به هيچ ميانگارد و در پشت مرزهاي اينگونه نوگراييِ معين نيز نميماند. اساساً او از جهاني که احاطهاش کرده است چندان پيروي نميکند و به آساني خود را با نظام حاکم وفق نميدهد و اين نه به خاطر آن که اين نظام هيچ معنا و مفهومي ندارد بلکه از اين روست که او در آن نظم، هيچگونه معنايي نمييابد. او تمامي اين چهارچوبها را پس ميزند و تا مرز ناشناختهها پيش ميرود. رحمتي دانشآموختهي دانشگاه تهران است و مقيم امروزِ آلمان. او از همان سالهاي نخست دانشجويي به خواست استادش «رويين پاکباز» به پژوهش و انتشار مقالههاي پژوهشي در مطبوعات سالهاي دانشجويياش پرداخت و تمام سنت نقد در دهههاي پيشين را زير و رو نمود و طرحي نو درانداخت. او نقدهاي هنري و متون فلسفي را نه فقط به زبان فارسي که به انگليسي ميخواند و حاصل مطالعه و انديشههاي هنرياش را منتشر ميساخت. رحمتي، جان عشاق، سپندِ رخِ خود دانستن را از حافظ آموخته و اينگونه با مقالاتاش (دربارهي ژان بودريارِ فرانسوي)، ادامه در پست بعدی
https://mojebidaripress.ir/https://t.me/darricheh