همین که به ساختمان تئاتر رسید، یک دختر در زیر ایوانِ نگهبانی، نظرش را بهخود جلب کرد. به طرف او رفت و در مسیرش ایستاد. دختری بسیار جوان و کوتاه قد، با چشمانی درشت و سیاه. برای یک لحظه قدمهایش را هماهنگ کرد، حتی چشمهایش را به چشمهای او دوخت. دخترک هم به او نگاه کرد. حتی نزدیک بود لبانش را به لبخندی از هم باز کند.
چرا نباید بایستد و با او صحبت کند؟ دخترک طوری نگاه میکرد انگار او را درک میکند.
اما نه! پول نداشت! رویش را بر گرداند و با شتاب مردی که فقر و گرسنگی او را پاکدامن کرده، از کنار او گذشت.
📖درخت زندگی
جورج اورول
ترجمهٔ منصور اقتداری
کپی ⛔️
@Asheghanbook