من خیالباز قهاری هستم. گاهی چنان توی خیالهام زندگی میکنم،که دنیای واقعی برایم غریب و ناآشنا میشود. گاهی با یک بو، یک آهنگ یا یک اسم، خوراک چند ماهم فراهم میشود. یکیش همین شلوار شیشجیب!
دیروز وقتی شلوار شیشجیب و پیراهن سفید پوشیدم، وقتی کتانیها را پا کردم، احساس کردم همین چند دقیقه پیش از حبس برگشتهام. بعد فکر کردم اینطوری هیجانش کم است. دلم خواست مرخصی آماده باشم. مثلا پدر و مادر پیرم کلی دادگاه،پاسگاه رفته باشند تا دو روز بیایم بیرون و سرم هوایی بخورد. وقتی خواستم در را باز کنم، دیدم پدرم با ریش وپشم سفید جلوی در ایستاده است. پیرمرد اصرار پشت اصرار که با چاقو ضامندار از خانه خارج نشوم. هزاربار به چین صورتش قسم خوردم که شر بهپا نمیکنم تا دستش را پایین انداخت.
دیروز کل مسیر خانه تا ساحل، توی همین فکروخیالها بودم. سنگینی چاقو را توی جیب کنار زانوم احساس میکردم. توی ساحل اینقدر در این نقش فرو رفته بودم که هی آدمها را میپاییدم تا یکی چپ نگاهم کند، یا حرفی بندازد. بعد هزار بار تمرین کردم که چطور بلند شوم و ماسه پشتم را بتکانم و بگویم: با من بودی داشی؟ دوست داشتم طرف برایم چشم و ابرو بیایید. آنوقت دست توی جیب میکردم و چاقو را بیرون میکشیدم و میگفتم من هنوز آب زندان تو گلومه بچه فلان...
توی عالم خیال، از گندهلاتی خودم کیفور شده بودم که دادوبیدادی بالا گرفت. دو مسافر چند متر آنطرفتر یقهی هم را چسبیده بودند. انگار یکیشان به ناموس آن یکی تیکه انداخته بود. زنها جیغزنان کمک میخواستند. من چه کار کردم؟ کار خاصی نکردم.هی همراه زنها جیغ کشیدم و گفتم آقا بسه، آقا ولش کن.بخدا گوه خورد..
اصلا یادم رفت،توی جیب شلوارم چاقو دارم.من فقط خدای خیال کردن هستم. توی واقعیت یک عدد خیارم، خیار.
#فاطمه_رهبر
💠
@dastanak_story