Сообщение
یه شب دیر وقت از سر کار برمیگشتم، راه میانبر رو انتخاب کردم و از قبرستون بزرگ روستا رد میشدم .
وسط راه سه تا خانم به طرفم اومدن و گفتن خیلی میترسن و اگه میشه همراهشون برم تا سر جاده.

منم گفتم باشه و با هم راه افتادیم.
بعدش وسط راه من گفتم :
ترس شما رو میفهمم ، حق دارین بترسين
منم قدیما،اون وقت ها که هنوز زنده بودم از اینجا میترسیدم
باید میدیدید چطوری میدویدن
(برگی از خاطرات یه ادم مریض)

@cafeemerlin
Продолжая пользоваться нашим сервисом, вы соглашаетесь на использование файлов cookie.
О том, как мы используем файлы cookie, ознакомьтесь в разделе Политика конфиденциальности