#زهار_67
جلو میروم که خواهش کنم...التماسش کنم حداقل این ظلم را نه در حق من و نه در حق جهان نکند...اما دستش همراه با تسبیح جلوی رویم قرار میگیرد:
صیغه میشین و بعدشم عقد دائم...محرم میشین چون من صلاح نمیبینم با این وضع جلو مرد بیست و هشت ساله چرخ بخوری و آخر سر ، واسه زنِش شدن پشت چشم نازک کنی...
دلم میخواهد از ته دل فریاد بزنم ... میخواهم از اینجا بروم و هیچ راه فراری نیست...
کسی داخل می آید ، اما بغض من حالا از گردو بزرگتر ، شاید به اندازه ی سیب باشد... اشکهایم دارند از حدقه ی چشمانم سرازیر میشوند و معصومه داخل میشود...
نگاهی دلسوزانه به من میکند و زیر لب میگوید:
_آقا کار واجبی براتون پیش آمده...
آق بابا جلوتر می آید و با نگاه همیشه عصبی اش زل میزند به من:بد به حالته دختر...بد به حالته اگر جهان رو سر بدوونی... یا زن اون میشی یا زن کسی دیگه...تا آخر همین هفته...دیگه دختر مجرد تو خونه نگه نمیدارم من ، اینو آویزه ی گوشت کن...!
معصومه معذبتر کنار آق بابا می ایستد: قربان نگهبانا میگن یه خانمی اصرار داشته بیاد داخل ویلا...گفته از اقوام شماست و کار واجبی باهاتون داره...آقا جهان دم در اوردنش داخل...
آق بابا بی اهمیت به صدای معصومه بار دیگر هشدار میدهد:با زن عموت یکی به دو نمیکنی...هرچی گفت سرتو میندازی پایین بشنوم صداشو دراوردی با من طرفی...
اشکهایم پایین می افتند و چرا کسی نیست به داد من برسد...؟کجا بروم که سایه ی این جبر ، این ظلم از سرم کم شود...؟
باید از خودم ، از حقم دفاع کنم ...
به خودم جرأت میدهم و از آخرین تلاشهایم دست برنمیدارم:مــــن ن نمیخوام...ج جهـــان دا دا داداشمه...
اخمش وحشتناکتر از قبل میشود و صدایش بلندتر:دختره ی خیره سر...حالا رو حرف من حرف میزنی...؟
معصومه کلافه تر از قبل التماس میکند: اومده آقا...اومده ویلا...
من اما مصمم تر از قبل با هق هق لب میزنم:نـمیخوااااام....
چشمانش سرخ میشوند و مردمکهایش گشاد...دستش بالا میرود تا روی صورتم فرود بیاید و همان لحظه کسی از پشت بازویش را میکشد...:کافیـــه...!
چانه ی من از شدت گریه به لرزه درآمده است و برای او از شدت خشم...
جهان برای اولین بار جلوی آق بابا صدایش را بالا میبرد:خودش اومده...این سیلی حق اونه نه آهو...برو سیلی رو تو گوش اون بزن....!
خشم آق بابا آنقدر زیاد است که بخواهد همان سیلی را روی صورت جهانی فرود بیاورد که بازویش را کشیده...اما جهان قبل از خوردن سیلی ، اینبار با صدای آهسته میغُرد:گُلبهار برگشته....!
به گوشهایم شک دارم...به شنیده هایم...
به چشمان وق زده ی آق بابا که دارند حقیقت بودنش را فریاد میزنند...
نفسم یه دور میرود و برمیگردد...تنم یخ یخ است و دهانم از کویر لوت هم خشک تر...
نگاهم بین جهان و پدربزرگ همیشه بداخلاقم در گذر است که صدای خش برداشته و پر از شگفتی آق بابا به گوشم میرسد:کجاست...؟
من هم میخواهم بدانم ...میخواهم بفهمم کجاست...تمام این سالها کجا بوده...؟میخواهم از او حساب پس بگیرم و یکی بگوید...یکی او را نشانم بدهد...
_پایینه...دنبال آهو میگرده...!
به گوشم میرسد پچ پچ آرام جهان را و همان لحظه که سمت در اتاق خیز برمیدارم ، یقه ام از پشت کشیده میشود:کجا...؟
طره ای از موهایم همراه با پارچه ی لباس کشیده میشود و صدای جیغ ناخواسته ام بلند...
آق بابا با همان ضرب دستی که هیچوقت از قدرتش کم نمیشد ، مرا گوشه ای پرت میکند و جهان را سمت بیرون اتاق هول میدهد ...
تمام تنم به درد مینشیند و صدای جهان حالا پشت دری که با کلید قفل میشود ، به گوش میرسد:بزارید ببینم چش شد...دردت به سرم آق بابا دختره رو بدجور هول دادی بزار ببینمش...
روی دو زانو خودم را سمت در میکشانم و با هق هق مشت بر در میکوبم...
کسی پاسخگو نیست و میشود صدای عصبی یک زن را در خانه شنید...
_آهااااای...حسین علی خان کجایی...؟دخترمو بیار که میخوام حساب این چهارده سالو ازت پس بگیرم...بیار دخترمو تا پته ی تو و اون مهدی بی وجود رو جلوی همه رو آب ننداختم...
جیغ میزنم و بار دیگر مشت بر در میکوبم ...
صدای زن از طبقه ی پایین می آید...
زنی که چهره اش را با سختی به یاد دارم...
زنی که از نظرم پاک و معصوم بود و همه از او بد میگفتند...
مادرم ...به دنبال من آمده بود....؟
طولی نمیکشد که صدای آق بابا از پایین به گوشم میرسد..فریادی که چهار ستون خانه را به لرزه وامیدارد:اینجا چی میخوای زنیکه ی پتیاره...؟دنبال اَجَلت اومدی...؟
گوشم را به در میچسبانم و اشکهایم درب چوبی را خیس میکنند...کاش این هق هق لعنتی بگذارد صداهای ضعیف شده را بشنوم...
_اومدم دنبال حقم...دخترمو بیار پیرمرد... بیارش تا همینجا رسوای عالمت نکردم...!