#زهار_57
سردار اخم میکند...کلافه است و دلیل این را هم نمیداند:کیان اصلا حوصله ی نصیحت ندارم امشب دهنتو ببند...!
کیان مات صورت رفیق همیشه خونسردش میماند و چه چیز اینقدر دوستش را عصبی کرده...؟
_پیشنهاد خرید اون میوه های منجمد کار خودت بوده...از چی حرصت گرفته...؟
سردار کمی در جاده سرعتش را بیشتر میکند:حرصی درکار نیست...پول قرارداد جدید یک دهم قرار داد قبل هم نمیشه و منم همینو میخواستم...
کیان نگاهش میکند و گمانش وجدان سردار کم کم بیدار میشود...وگرنه دلیل این حال چه میتواند باشد...؟
_مظلومه...نه...؟دلت نمیاد باهاش بازی کنی...!
سردار عصبی میخندد:تو دنیا مظلوم تر از سمانه هم مگه بود...؟مظلوم تر از آ...
حرفش را ناتمام میگذارد و بجایش میتواند همه چیز را به یاد آورد...به یاد بیاورد تا سر و کله آن حس عذاب وجدان پیدا نشود...
_مگه نمیگی هیچکس دوسش نداره...؟به دست آوردنش آسونه...ازت خواهش میکنم سردار... احساساتش رو بزار برای خودش... باهاش طوری رفتار نکن عاشقت بشه...بزار وقتی این کارو تموم میکنیم حداقل یه چیزی ازش باقی بمونه...!
فک سردار قفل میشود:بهتره تمومش کنی پدر ژِپِتو...و یه چیز دیگه رو هم آویزه ی گوشِت کن...
این را که میگوید ، نیم نگاهی سمت کیان اخمو می اندازد:دفعه ی دیگه بخوای سفره ی موعظه بچینی ...بخوای ذهن منو به هم بریزی خودم میزارمت کنار رفیق...میزارمت کنار کیان...!
کیان خنده ی ناباوری میکند و رو میگیرد...
سردار پی رفتن به عمق این جهنم را به تنش مالیده ...
دلش به رحم نمی آید و کیان سکوت را ترجیح ادامه ی همراهی اش با سردار میداند...
سکوت اختیار میکند و...به این فکر میکند که آن دختر...در آن تاریکی ، لابه لای آن برفها چه میخواست...؟
چه چیزی باعث شده بود میان این سرما و سیاهی ، دوچرخه اش را بردارد و به دل باغ بزند...؟
با آن شال و کلاه بافتنی چقدر بچه تر و... معصوم تر دیده میشد...
تاریک بود اما ، کیان میتوانست آن گونه هایی که فقط یک بار موفق به دیدنشان شده بود را ، به رنگ سُرخ تصور کند...
آن چشمهای ترسو و شرمگین را...
موهایی که احتمالا از زیر کلاهش بیرون زده بود...
برای دیدن سردار که نیامده بود...؟ها...؟
دختری که تنها بود...سرخورده و...لکنت زبان داشت...دختری که لکنت زبانش اجازه نمیداد زیبایی های دیگر خودش را ببیند...
دختری که زندانی این قصر پنهان شده بود و دنبال راهی برای نجات...فقط و فقط دنبال یک پناهگاه امن که بتواند به آن تکیه کند...
و سردار بی رحمانه از نقطه ضعفش استفاده میکرد...
آخ..چگونه میتوانست جلوی این اتفاق را بگیرد وقتی سردار اینقدر مصمم بود...؟
چگونه بی گناه ترین مهره ی این بازی را نجات میداد...؟
آرنجش را به پایه ی پنجره تکیه میدهد و پلکش را کلافه فشار میدهد...
این بازی تهش ختم میشد به باخت او...او و سردار...
یک جنگ تمام عیار به پا میشد...
جنگی که دیگر نه رفیق ، رفیق را میشناخت و...نه برادر ، برادر را...
کیان بازیهای کوچک را خیلی خوب اداره میکرد...
بازی هایی به رنگ اجبار که لِمِشان را در دست گرفته بود و راهشان را بَلَد...
اما این یکی...لعنت به سردار...
آن دختر مظلوم بود و تاوان بازیچه کردنش را هردویشان پس میدادند...
سوییچ را روی کنسول پرت میکند و خودش را روی مبل می اندازد...از تردیدی که برای یک ثانیه ذهنش را درگیر کرد متنفر بود...
از چشمهایی که معصومیت را فریاد میزدند و برق درخشانی که به تازگی درشان خانه کرده بود...از آن نگاه ...از خانواده اش...
_کی رسیدی پسرم...؟چرا تو تاریکی نشستی...؟
تکیه از مبل میگیرد و با کف هردو دستش صورتش را میمالد:الان رسیدم...نخوابیدی؟
فروغ با لباس خوابِ پوشیده و گرانقیمت ابریشمش ، خودش را روی مبل تک نفره می اندازد:امروز بیشتر از همیشه بی تابی کرد...چرا در اون اتاقو قفل نمیکنی سردار...؟این دریا بدتر شده آینه ی دق...تا الانم به خاطر این موندم چون فکر میکردم فضای باز یه کم روی روحیه ش تأثیر میزاره...اما بدتر شده که بهتر نشده...
سردار خسته و اخمو از جایش بلند میشود:فردا برمیگردیم تهران...!
همین را میگوید و سمت اتاقش میرود.
فروغ تند پشت سرش قدم برمیدارد:چی شده...؟
سردار کروواتش را باز میکند و دستگیره ی در اتاق را میکشد:چی میخواد بشه...؟
فروغ هم همراهش وارد اتاق میشود:یه چیزیت هست...چند هفته ست از کار و بار شرکت میزنی به خاطر یه قرارداد که معلوم نیست تهش چیه.تو این سرما مگه میوه ی سالم درمیاد..؟چی تو رو اینجا کشونده سردار؟ اونایی که آوردیشون اینجا...عادت نداشتی با کسی صمیمی بشی...چه برسه به کل یه خانواده...