اطمینان دارم اگر اشرف مخلوقات بودیم دست کم میتوانستیم بین تمام شدن وسخت جان ماندن یکی را انتخاب کنیم،شاید ازاول زاده ی سخت جانی نبوده ایم و مجبور به تحمل همه چیزمان کرده اند.
خستهام، سالهاست که خستهام، دیگر از کشیدن بار تن خودم بیمار شده ام. هنوز به خودم عادت نکردهام انگار لش آدم دیگری را به دوش دارم، انگار از سرب ساخته شده باشم نمیدانم این منم یا نه؟
پرسیدم:زمانی که او قصد رفتن کرد،چه کردی؟ گفت:خیره نگاهش کردم و تنها بدرود گفتم. پرسیدم:وهیچ حرف دیگر؟هیچ کار دیگر؟ گفت:پس از بدرود حتی نفسم را هم نگه داشتم.هر واکنش دیگری باعث میشد فرو بریزم،به زانو بیفتم و در اشک خود غرق شوم. مکثی کرد و ادامه داد:او همیشه میگفت دوست دارد مرا قوی ببیند.دوست نداشتم با نمایش چنین ضعفی،در آخرین لحظات او را اندوهگین و ناامید کنم.
یکی درحد پرستیدن دوستت داره،بعدبه خودت میگی پس من پرستیدنیم،برم بنده های بهتری پیداکنم.میری و میبینی خبری ازبنده منده نیست.تواصلا خدانبودی،فقط اون عاشقت بود.
تورا ازیادبرده ام،دیگر به یادندارم که لحن صدایت با آن لحجه ی دلنشین،چشمان کشیده و زیبایت و حتی حالت چهره ی دروغت را هنگامی که تلاش میکردی احساساتت را با آن به نمایش بگذاری چگونه بود.