Your trial period has ended!
For full access to functionality, please pay for a premium subscription
KE
کتابخوانی تلگرام
https://t.me/ketabkhaniye_telegram
Channel age
Created
Category
Language
Farsi
5.69%
ER (week)
2.12%
ERR (week)

👈استفاده ازفایل های صوتی کانال با ذکر منبع و آیدی کانال کتابخوانی بلامانع است

ارتباط با ادمین:

👇

Messages Statistics
Reposts and citations
Publication networks
Satellites
Contacts
History
Top categories
Main categories of messages will appear here.
Top mentions
The most frequent mentions of people, organizations and places appear here.
Repost
1
46
.
📌 برای دسترسی به  بانک فیلم ها ، جزوات و کتاب‌های آموزش
تدریس ها و جزوات رایگان دکتری و ارشد، کارگاههای رایگان دکتر صاحبی، دکتر اوحدی، دکتر مکری، خودشناسی، خودشکوفایی، کتاب های صوتی، ترجمه مقالات، روان درمانی مثبت نگر، نوشتن پایان نامه با هوش مصنوعی، صفر تا صد وزارت بهداشت، تکنیک های درمانی، آموزش مصاحبه بالینی...

کافیه دکمه‌ی ADD رو بزنید و این فولدر تخصصی رو در تلگرام خود ذخیره کنید 👇
https://t.me/addlist/1Hnl27g1STA3NTdk
05/13/2025, 21:31
t.me/ketabkhaniye_telegram/5506 Permalink
👆👆#ادامه_قسمت42

اخوی آدم بی‌آزاری بود که نه گدايی ميکرد نه با کسی در ميافتاد و نه گرسنه ميماند. هميشه را در سکوت ميگذراند و بجز جواب سلام و گاهگاهی يکی دو کلمه به بز، حرفی نميزد مردم حتی در روزهای قحطی هم نگذاشته بودند از گرسنگی بميرد ريش سياه بلندی داشت و موهاش تا کمرش ميرسيد با لباسی هميشه کبود انگار که هيچ رنگی جز کبود نيست. وقتی از جايی ميگذشت به چيزی توجه نميکرد، نه به مغازه ها، نه به آدمها و نه به جنجال. حالت فيلسوفی را داشت که دارد به يک چيز مهم فکر ميکند. طناب بز را ميکشيد به پاهای خود نگاه ميکرد، و آرام آرام در کوچه ها ميگشت.
آن روز برای تماشای دار در فلکه حاضر شده بود و گوشه ای ايستاده بود.
مردم ميخنديدند و هياهو ميکردند نظم صفها به هم ريخته بود، پاسبانها سراسيمه بودند سروان خسروی درجا خشک شده بود، و دسته‌های رژه در مدخل فلکه پيش نمی آمدند، درجا می زدند. سروان خسروی گفت «مردکۀ غرمساق جاسوس پدر سوخته!»
و خبردار ايستاد.
در همان لحظه توپی شليک شد که جماعت را غافلگير کرد و از جا پراند. پاسبانها به حالت خبردار در آمدند سربازان روسی ناچار از اسب پياده شدند سينه سپر کرده کنار کله اسبشان ايستادند. و آنگاه دسته های رژه پا به فلکه گذاشتند!
@ketabkhaniye_telegram

گروه موزيک دور فلکه را طی کرد و به خيابان زيارت وارد شد. دسته های رژه از پی هم می‌آمدند فلکه را دور می زدند و به خيابان زيارت می پيچيدند دسته ويژه حکومت نظامی تأمينات انتظامی قلعه سربازان ده ،صوفيان شهميرزاد درگزين هنگ بزرگ سمنان و دسته های ديگر تمامی نداشت در انتهای خيابان خسروی هنوز پا می کوفتند و خاک ميکردند.
موقعی که دسته ويژه به فلکه وارد ميشد از پنجره خانه مشرف به خيابان دختری جوان چند شاخه گل به سر رژه روندگان پرتاب کرد و به قدری موجب خشنودی سروان خسروی شد که با لبخند و غروری وصف ناپذير طوری که هم ناژداکی شهردار و هم دکتر معصوم بشنوند گفت: «اين ماييم که داريم شهر را اداره ميکنيم»
چند روز بعد معلوم شد دختری که سربازان را گلباران کرده نازو دختر رقيه دلال بوده که هميشه در جمع های مردانه می گفته "من عاشق مردهای نظامی ام."
همچنين يک روز عصر در دواخانه ممتازی هنگامی که چند مرد آنجا بودند گفته بود حيف که زمستان بود وگرنه کف خيابان را گلپوش می کردم!
صدای پوتينها فلکه را می شکافت شررق شررق شررق شررق و کوه جواب می‌داد، آمدند و گذشتند و آخرين دسته که به خيابان زيارت می‌پيچيد سروان خسروی دستش را بلند کرد سرپاسبان حکمت فرمان نظامی داد پاسبانها پيش‌فنگ کردند،
بعد فرياد زد: «افراد به جای خود آزاد!»
دکتر معصوم سرش را جلو برد و به آرامی در گوش سروان خسروی گفت: «چه کسی را دار ميزنی، سروان؟»
سروان خسروی دستهاش را از هم گشود شانه ای بالا انداخت و لب برگرداند، بعد به آرامی چند قدم جلو گذاشت و درست در کنار دار، روی سکوی آب‌نما ايستاد با اخم تمام بی آنکه نطقی بکند، باز نگاهش را دور فلکه در ميان جمعيت گرداند و عاقبت با انگشت اخوی را نشان داد. 
دو پاسبان به طرف اخوی دويدند بازوهاش را گرفتند و او را کشان کشان جلو آوردند. بز همراه اخوی کشيده می شد و بع بع ميکرد. سروان خسروی گفت: «نه، احمقها بز را بياوريد.»
پاسبانها اخوی را رها کردند و بز را بغل زدند اين بار اخوی طناب را ميکشيد و روی زمين کريشه ميخورد نميخواست بزش را بدهد. سروان خسروی گفت: «مردکه ولش کن!»
ميرزا حسن با عصاش به سروان خروی اشاره کرد: «مردک، تو ولش کن.»
مردم باز هياهو کردند پاسبانها بز را ميکشيدند و اخوی طناب را رها نمی کرد حالت غم انگيزی داشت به زانو روی زمين سعی ميکرد طناب را بکشد و با التماس چيزهايی ميگفت که در صدای ناله بز محو ميشد. مثل بچه‌هايی که هنوز نميفهمند چرا کتک ميخورند و فقط دردشان می آيد، رنج ميکشيد و اعتراض ميکرد اما کسی نمی‌توانست بفهمد چه ميگويد حالتی در چهره اش بود که عده ای به گريه افتادند. دکتر معصوم به موهاش چنگ زد و جلو دويد «جناب سروان تو را به خدا دست از سرش برداريد.»
سروان خسروی پا کوبيد «در کار من دخالت نکنيد دکتر!»
ميرزا حسن فرياد زد «اين فضاحت را تمامش کن سروان»
و او سرخ شده بود دستهاش را روی سينه‌اش گره کرده بود و با بغض وصدای رگه‌داری حرف ميزد «آقای ميرزا حسن، شما چرا؟»
ميرزا حسن گفت «يک نگاه به خودت بينداز ببين چه ميکنی؟»
مردم همچنان هياهو ميکردند و ميخواستند هجوم بياورند و پاسبانها با قنداق تفنگ آنها را پس ميزدند. سروان خسروی آن بالا فرياد ميکشيد و معلوم نبود چه ميگويد دو پاسبان ديگر دخالت کردند اخوی در خاک می غلتيد و طناب را رها نمی کرد حالا سر بز نزديک دستهاش بود بهش چشم دوخته بود و زار ميزد بز ناله ميکرد داشت خفه ميشد و صدای آدم درمی‌آورد، میگفت: "نه، نه!"

#ادامه_دارد ...

🌺ارسال به کانال: هر روز ساعت: 17:30
.
05/13/2025, 17:07
t.me/ketabkhaniye_telegram/5505 Permalink
📚 #سال_بلوا

✍ #عباس_معروفی

🔻#قسمت_42

@ketabkhaniye_telegram

● شب چهارم
○ بخش 2

🔹ناژداکی شهردار با پاپيونی بزرگ و سياه دستهاش را طبق معمول پشت تنه‌اش چفت کرده بود با چشمهای يک آدم الکلی و صورت چهارگوش و سفيد اين طرف و آن طرف را نگاه ميکرد.
سروان خسروی گفت: «دولت مرکزی با ما راه نمی آيد، بودجه اين ولايات را در اختيار آقای ملکوم گذاشته است، آن وقت ما پول نداريم شكم نفراتمان را سير کنيم. اگر شما هم حمايت نکنيد   ما چطور ميتوانيم غائله را بخوابانيم؟ با ياغی ميجنگيم، با ملکوم به نوعی می جنگيم با اراذل ميجنگيم با اين سرهنگ آذری حيله گر هـم می جنگيم، آن وقت جناب ميرزا حسن با ما رفتار قهرآميز ميکند.»
«شما خودتان چهار تا نظامی با هم کنار نمی آييد.»
«اين يک مسئله صرفاً سياسی ،است، بازی قدرت است.»
معصوم قدمی جلو رفت حلقه اعضای انجمن را شکافت تنه زد که برای خودش جا باز کند به پشت سر واگشت به ايوان خانه خودشان و بعد به زنهايی که در کوچه ايستاده بودند و آنگاه به چشم های سرخ سروان خسروی نگاه کرد که خستگی از آن ميباريد. گفت: «سلام عرض می کنم.»
کسی جوابش را نداد. ميرزا حسن گفت: «سايه دار شوم است، جناب سروان  من اين چيزها را برای مردم شهرم نمی پسندم»
سروان خسروی چهار انگشت دست راستش را در شکاف جلو فرنجش فرو برده بود و بی آنکه پا به پا شود همان طور سيخ و صاف با احترامی که يک افسر به مافوقش ميگذارد ،گفت: «جناب رئيس اين دار جزو آثار باستانی ميشود.
ناژداکی شهردار گفت «اگر کمی تزئينش کنيد، طاق نصرت قشنگی می.شود. مثلاً اين دهانه اش را کمی بازتر ،کنيد، دوروبرش گل و گياه بکاريد شما فکر ميکنيد قشنگ نيست؟»
همه اعضا خنديدند. ميرزا حسن با جبروت ذاتی اش نگاهی به آنها انداخت «سعی کنيد آثار خوبی در ذهن مردم بسازيد.»
ناژداکی شهردار گفت: «بله، البته کار ديگری هم ميشود کرد. به نظر بنده، بد نيست که مشابهش را اين طرف بسازيد، بعدها يک چيزی ميشود اين همه پول خرج کرده ايد وقت تلف کرده ايد، کاش دو تا می ساختيد قرينه چيز خوبی است.»
سروان خسروی پوزخندی زد «سر اين يکيش هم مانده ايم ولی مردم از ما توقع دارند.»
ميرزا حسن گفت «به چشمهای اين مردم نگاه کن، همه مرده اند.» 
سروان خسروی گفت: «تمام اين تقلا به خاطر حفظ کيان اين مرز و بوم است. ما خيابان کشيديم فلکه را ساختيم کوچه ها را داديم سنگفرش کردند، آب را از خانه سرهنگ نيلوفری کشيديم و آورديم وسط فلکه، اما بودجۀ ما را برده‌اند کوه پيغمبران که آن پل را بسازند زور است آقا زور!»
فلکه شلوغ بود و لحظه به لحظه شلوغ تر ميشد. سربازهای روس سوار بر اسب فلکه و راسته خيابان خسروی و خيابان زيارت را زير نظر داشتند. سروان خسروی از سر شوق نگاهی به انتهای خيابان و درختهای سر به هم آورده اش کرد «تمام کوچه ها به خيابان خسروی منتهی ميشود، اين جالب نيست؟»
@ketabkhaniye_telegram

ميرزا حسن پوزخندی زد و با خشم سر برگرداند. ناژداکی شهردار گفت «سابقاً تمام کوچه ها به خيابان نيلوفری منتهی می شد و حالا اين جوری شده ميخواهم در جلسه آتی انجمن شهر پيشنهاد کنم اسم اين خيابان زيارت را بگذاريم خيابان ناژداکی. من هم خيلی برای اين شهر زحمت کشيده ام.»
معصوم گفت: «اگر قرار باشد اسم خيابان تغيير کند، حق تقدم با جناب ميرزا حسن رئيس است.»
سروان خسروی گفت: «البته، البته.»
ميرزا حسن گفت: «لازم نيست نميخواهم چيزی در اين مورد بشنوم»
و با ابروهای گره خورده عصازنان اعضای انجمن را ترک کرد و درست در نبش ميدان جلو ساختمان خودش، کنار جماعت ايستاد.
ساعت نه بار نواخت و همۀ مردم را به خنده انداخت. سروان خسروی با نگاه چرخی در فلکه زد و به سرپاسبان حکمت گفت که ساعت چهار است شروع کنيد.
هوا سرد بود. سرپاسبان حکمت يک تير هوايی در کرد که صداش چند بار در آسمان ترکيد و کوه جواب داد صدای شيپور فرشته های پيشانی چهار ساختمان فلکه همزمان به هوا رفت مردم بالا را نگاه کردند، کلاغی بر آنتن صليبی ساختمان ميرزا حسن نوکش را به چوب می ماليد آن وقت از انتهای خيابان خسروی گروه موزيک و به دنبال آن سربازان در حال رژه به طرف فلکه پيش آمدند سکوت همه جا را گرفته بود و تنها صدای مارش و پوتين سربازها بر سنگفرش می آمد. دسته های رژه نزديک ميشدند و صدا از کسی در نمی آمد. تنها يک بار بز اخوی گفت: «بع.»
صدای خنده جماعت به آسمان رفت و اوضاع به هم ريخت. نگاه ها به طرف اخوی برگشت که با بزش آمده بود تماشا. طناب قرمز قشنگی به قلاده چرمی بز انداخته بود و سر طناب را دور مچ دست پيچيده بود. يک شاخه بيد دستش بود و گاهگاهی که بز تکان ميخورد آن را جلو دهنش می گرفت.
اخوی مردی بود ماليخوليايی که از سالها پيش در کوچه پوسته‌لو پشت کارگاه رنگرزی الياس در دخمه‌ای زندگی ميکرد.  

👇👇 #ادامه
05/13/2025, 17:06
t.me/ketabkhaniye_telegram/5504 Permalink
5
3
310
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍    @ketabkhaniye_telegram

📚 #معامله‌گر_منضبط
نویسنده: #مارک_داگلاس
ترجمه: #احسان_سپهریان

#فصل_اول :
چرا این کتاب را نوشتم؟
قسمت اول

گوینده: #مرضیه_شجاعی

تنظیم و میکس: #باران

کاری مشترک از کانال‌های:

@ketabkhaniye_telegram

@sedaba_baharesabz28

#Size: 18.0 MB
#Length: 00:19:38
.
05/13/2025, 14:04
t.me/ketabkhaniye_telegram/5503 Permalink
7
4
113
@ketabkhaniye_telegram

#شعر

ارغوان می‌بینی؟
به تماشاگه ویرانی ما آمده‌اند...
مانده‌ایم تا ببینیم نبودن را
آخر قصه شنودن را
پشت این پنجره‌ی بسته هنوز
عطر آواز بنان مانده است
شهریار اینجا
شعر نقاشش را خوانده است
آن شب افشاری
با کسایی و قوامی و ادیب
تا قرایی و فرود
وان درآمد از اوج
شجریان، لطفی
چه شبی بود، دریغ
زندگی روی از این غمکده گردانیده است
ارغوان
در و دیوار غریب افتاده چه تماشا دارد؟

✍#هوشنگ_ابتهاج
.
05/13/2025, 11:52
t.me/ketabkhaniye_telegram/5502 Permalink
Repost
3
105
💎💎💎

💎برترین کانال‌های تلگرام:

🔹هماهنگی جهت تبادل:
@mrsmafd
05/12/2025, 21:31
t.me/ketabkhaniye_telegram/5501 Permalink
@ketabkhaniye_telegram

📚 #ملت_عشق

✍: #الیف_شافاک

♦️بخش دوازدهم
🔸 #شاگرد
🔻 بغداد، ماه رمضان سال ۶۳۹ هجری قمری

🔹ارسال به کانال: شنبه  دوشنبه، چهارشنبه‌ها ساعت: 20:00
.
05/12/2025, 19:36
t.me/ketabkhaniye_telegram/5500 Permalink
@ketabkhaniye_telegram

📚 #ملت_عشق

✍: #الیف_شافاک

♦️بخش یازدهم
🔸 #الا
🔻بوستون، 20 می 2008

🔹ارسال به کانال: شنبه  دوشنبه، چهارشنبه‌ها ساعت: 20:00
.
05/12/2025, 19:34
t.me/ketabkhaniye_telegram/5499 Permalink
9
1
121
📚 #سال_بلوا

✍ #عباس_معروفی

🔻#قسمت_41

@ketabkhaniye_telegram

● شب چهارم
○ بخش اول

🔹سروان خسروی از صبح مشغول تدارک مراسم دار بود. تدارک مراسم وسيعی شبيه برپايی يک جشن ملی اعلام کرده بود که سر ساعت چهار بعدازظهر همۀ مردم بايد در مراسم شرکت کنند و گفته بود: «مرد می خواهم نيايد.»
صدای مشق سربازان صدای خبردار سرگروهبانهای چاق، و صدای شيپور و سنج و طبل گروه موزيک که هی قطع و وصل ميشد، از دمدمه های صبح شهر را برداشته بود گاهگاهی صدای پتک کارگران پل سازی هم از کوه پيغمبران با باد می.آمد گلوله ها صفيرکشان در رفت و آمد بودند، اما از ظهر به تدريج همه صداها خوابيد. کارگران پل سازی به دستور آقای ملکوم کار را تعطيل کردند که برای حضور در مراسم آماده شوند، و قرق حکومت نظامی شکست، سروان خسروی دو بار مقررات حکومت نظامی را تمديد کرده بود يک بار تا ساعت ده صبح و يک بار تا ظهر گفته بود مرد ميخواهم از خانه اش در بيايد. تنها يک سوار به سرعت باد از برابر شهربانی گذشته بود و کوزه  باروتی به درون آن پرت کرده بود صدای انفجار همه را سراسيمه کرد اما خبر آمد که تلفات جانی نداشته است، فقط خرابی به جز ممتازی دوافروش و رقيه دلال که مغازه حق العملکاری پوست و روده و پشم و خورجين داشت هيچکس مغازه اش را باز نکرد. شهر آن قدر خلوت و ماتم زده بود که مردها دلشان می خواست پنجره هاشان را باز کنند، دستشان را بگذارند بيخ گوششان و يک دهن آواز بخوانند. جز صدای پای اسب روسها هيچ صدايی نمی.آمد انگار قوم نمرود شهر را برای مراسم عيد ترک کرده اند نه پارس سگی نه بع بع گوسفندی، هيچ، هيچ.
سروان خسروی که از سکوت به وحشت افتاده بود گفته بود «مرده اند؟ پس چرا بيرون نمی آيند؟»
معصوم پنجره را باز کرد و به خيابان و فلکه چشم دوخت. شروع کرد به خواندن پيش درآمد آوازی در مايۀ بيات ترک بی حال و بی حوصله ميخواند، شبيه آواز مردی که در زندان به هنگام آزادی خواب مانده باشد. وقتی برميگشت چشمهای تيله ای اش روی صورت نوشافرين ثابت ميماند چيزی در حالت بيخيالی يا خود خوری و يا نقشی که بازی ميکرد نميشد فهميد که چه حالی دارد با خودش حرف ميزد. گفت: «ساعت فلکه پنج است ساعت من هم کار نميکند.»
نوشافرين هم با خودش حرف ميزد گفت: «هيچ ساعتی دقيق نيست.»
و بعد جلو پنجره رو به باغ ايستاد و شروع کرد به سوت زدن. معصوم گفت: «ولی سروان خسروی آدم دقيقی است.»
@ketabkhaniye_telegram

زمان کند ميگذشت بخار کتری روی پرفکشن، شيشه ساعت را پوشانده بود و نميشد فهميد ساعت چند است. معصوم جليقه برد اما ساعت بغلی را در نياورد شايد به انتظار زنگ ساعت دست به جيب لنگری ماند و بعد که زنگ ساعت وقت را اعلام ميکرد معصوم در اتاق نبود به حوضخانه رفته بود جايی که هميشه دوست داشت، و وقتش را آن جا می گذراند. نوشافرين گفت: «راستی راستی ميخواهند کسی را دار بزنند؟»
«پس برای چی ساخته اندش؟»
«خيال نميکنم آقای يغمايی يا آقای زهره را اعدام کنند.»
معصوم از روی تخت پا شد «به جهنم اينها به تو چه ارتباطی دارند؟»
«معلمم بوده اند.»
معصوم داد زد: «اصلاً به تو چه؟!»
از صبح کلافه بود. مدام به موزرش دست ميزد که ببيند هست يا نه. دست زد بود، درست روی شکم در ليفه شلوار.
از پله های حوضخانه بالا رفت قدری در حياط قدم زد و به آسمان نگاه کرد، سری هم به گرمخانه جاويد زد بعد در باغ راه افتاد و روی صندلی آلاچيق نشست «بد نيست سه چهار تا از اين حرامزاده ها را دار بزنند.»
گفت: «در عرض دو سه روز دار به آن عظمت را بنا کرده، حتماً کسی را آن تو دارد که حالا بعد از سه ماه بخواهد نمايش بدهد، وگرنه هيچ ديوانه ای اين جور با آتش بازی ميکند؟»
يکی دو بار هم ضمن حرفهاش از سروان خسروی پرسيده بود که بالاخره آن کوزه گر خرابکار را گرفته اند؟ نگرفته اند؟ پس قربانی کيست؟
گفت «يعنی ممکن است دارش بزند؟»
گفت «بروز نميدهد ميخواهد يکباره رو کند.»
نمی توانست بنشيند، پا ميشد و قدم ميزد کت و شلوار تيره تنش بود، دکمه يقه پيرهن سفيدش را تا بالا بسته بود با کراوات مشکی گفته بود: «دلم ميخواهد در اين مراسم خيلی خشک و رسمی جلوه کنم.»
نوشافرين گفت: «من هم برای تماشا می آيم.»
«زن ها را چه به مراسم دار؟»
«از ايوان بالا تماشا ميکنم»
«يا صندوقخانه، يا گرمخانه، حق نداری پات را بيرون بگذاری»
«شب که بر ميگردی؟!»
جمعيت در کوچه شيبدار جلو خانه چفت شده بود، زنهای جوان تر بچه به بغل در رديفهای جلو ايستاده بودند و پيرزنها پشت سرشان.
معصوم راه را شکافت و با ديدن آن همه آدم در اطراف فلکه تعجب کرد که سنگسر اين همه آدم داشته و او نمی دانسته است.
دور فلکه را پاسبانها برای عبور و مرور خلوت کرده بودند و بجز اعضای انجمن شهر که در کنار حوض ايستاده بودند، ديگر کسی آنجا نبود. معصوم به طرف آنها رفت و کنارشان ايستاد.


#ادامه_دارد ...

🌺ارسال به کانال: هر روز ساعت: 17:30
.
05/12/2025, 17:07
t.me/ketabkhaniye_telegram/5498 Permalink
6
1
108
.
📚 #سال_بلوا

✍ #عباس_معروفی

🔻#قسمت_40

@ketabkhaniye_telegram

● شب سوم
○ بخش آخر

🔹معصوم گفت: «خوابی يا بيدار؟»
از لای پلکهام او را ميديدم داشت پالتوش را در می آورد. گفت: «تو که همه اش خوابی، خواب زمستانی.»
نمی توانستم جوابی بدهم. آمد بالا سرم، گفت: «نوشا!»
و به زخم سرم نگاهی انداخت، نچ نچی کرد و برگشت کتش را به جارختی گير داد، جليقه اش را در آورد و به دستۀ صندلی آويخت، هرکدام يک جا. بعد لب تخت نشست، جورابهاش را درآورد و پرت کرد.
نمی دانستم چرا اصرار دارد که بيدار شوم.
گفت: «شهر شلوغ شده.»
گفت: «دنبال کوزه گر ميگردند.»
گفت: «جذام شيوع پيدا کرده امروز مطبم پر از جذامی شده بود. يک وقت ديدی تو هم گرفتی با يک زخم شروع می شود، با يک تبخال.»
گفت: «همه اش زير سر آن کوزه گر است وگرنه اين جا سابقه نداشته.»
گفت: «اگر پيداش کنند دارش ميزنند بايد آتشش هم بزنند که ريشه مرض را بسوزانند.»
@ketabkhaniye_telegram

دوباره برگشتم.
مادر گفت: «تب و لرز کرده ای»
و يک پتوی ديگر دورم پيچيد، روی سينه ام خم شد ستاره ها، گلوله های يخ بودند يا تگرگ درشتی! که وقتی می باريد روی تن آدم پهن ميشد. گفتم: «در اتاق را ببند.»
مادر دستش را روی پيشانی ام گذاشت و آونگ ساعت ميرفت و می آمد، شايد هم من بودم که می رفتم و می آمدم.
معصوم ميگفت «چرا نرفتی پيش ملا زليخا درس دينی بخوانی؟»
رقيه دلال گفت «ما دين تازه آورده ايم بايد تو را هم ارشاد کنيم.»
رزم‌آرا ميگفت «قبله شما رو به خدا نيست»
مثل آونگ ساعت رها بودم. معصوم ساعت را بيش از اشيای ديگر دوست داشت. نگاهی انداخت و گفت «اَه... باز که اين لعنتی بخار گرفته»
مه شيشهٔ ساعت لنگريمان را از پشت پوشانده بود. دستمالی برداشتم صندلی گذاشتم، بخار شيشه را پاک کردم ساعت روی دوازده بود.
معصوم گفت «يعنی حالا ساعت دوازده است؟ دوازده شب است يا دوازده ظهر؟»
گفتم «چه فرقی ميکند؟»
گفت «معلوم نيست از کی خوابيده! چرا کوکش نميکنی؟»
گفتم «چه اهميت دارد!»

♦️ پایان فصل #شب_سوم

#ادامه_دارد ...

🌺ارسال به کانال: هر روز ساعت: 17:30
.
05/12/2025, 17:05
t.me/ketabkhaniye_telegram/5497 Permalink
.
📚 #من_پیش_از_تو
✍ #جوجو‌مویز
مترجم: #مریم‌مفتاحی

♦️#فصل_25
🔸 بخش اول

گوینده: #مریم‌پاک‌ذات
و #آرمان‌سلطان‌زاده

@ketabkhaniye_telegram

📌 ارسال به کانال: روزهای دوشنبه و پنج‌شنبه،
ساعت: 14:30
.
05/12/2025, 14:04
t.me/ketabkhaniye_telegram/5496 Permalink
8
2
146
@ketabkhaniye_telegram

#خودآگاهی

🔹از هوش مصنوعی می‌پرسه چطوری از ماتریکس خارج بشیم!!
ما در مورد چگونگی فرار از ماتریکس و دستیابی به آزادی واقعی صحبت می‌کنیم. این شامل چالش کردن باورهای عمیق، متصل شدن به خود از طریق مدیتیشن و ذهن‌آگاهی، تمرکز بر سلامتی جسمی و معنوی، و ایجاد استقلال مالی از طریق کارآفرینی و اقتصاد غیرمتمرکز هست.

#کلیپ
.
05/12/2025, 09:32
t.me/ketabkhaniye_telegram/5495 Permalink
Repost
2
63
♦️لیست برترین کانال‌های علمی‌ فرهنگیان♦️

رشد یعنی توانایی به تعویق انداختن لذت
فروید


@HHo_bb
05/11/2025, 21:33
t.me/ketabkhaniye_telegram/5494 Permalink
8
1
149
👆👆#ادامه_قسمت39

حسینا گفت: «يادت هست که اوايل مدام غيب ميشدم و در پشت و پسله ها بودم؟»
سر تکان دادم روی هوا بوسيدمش گردنم را کج کردم و زل زدم به چشم هاش، گفت: «برای همين چيزهاش بود. انگار آدم خودش بخواهد که مرض لاعلاجی بگيرد، بعد بنشيند به بدبختی خودش فکر کند. ولی يادت باشد من هيچ وقت از تو مطمئن نبودم وگرنه اين جور نمی شد، میفهمی؟»
تلاش ميکرد که بگريزد اما نه ميتوانست و نه من ميخواستم، گفتم «آره ميفهمم اما تو از کجا ميدانستی؟»
«تب تند زود عرق ميکند.»
دستم را دور گردنش حلقه کردم و خودم را بهش آويختم: «حالا هم تبم تند است.»
خنديد، نتوانست در جديت خودش باقی بماند، باز بوی خاک را به درون کشيدم مرگ را در رگهام احساس کردم و وقتی چشم گشودم، گفتم «به سر زرگر چی آمد؟ برادرهاش را پيدا کرد؟»
«چند بار اين افسانه را بگويم؟»
«هزار بار»
هيچ وقت نتوانسته بود افسانه به آن درازی را تمام کند. وسط هاش که ميرسيد، بهش می‌آويختم يا سرم را روی پاهاش ميگذاشتم و ميگفتم «چرا من دوستت دارم؟»
و حرف توی حرف می آوردم و وادارش ميکردم که ستايشم کند: «تو تمام زندگی منی، تمام وجود منی، عشق منی، می فهمی؟»
@ketabkhaniye_telegram

از راه مدرسه مثل ميش کنارشوا از همکلاسی هام جدا ميشدم و تند خودم را به کارگاهش ميرساندم يکراست به ته کارگاه ميرفتم نيم ساعتی ميماندم و بعد بر ميگشتم تمام راه را هم ميدويدم. گاهی برای رفتن به آنجا دروغهايی می بافتم که همان شب خنده ام ميگرفت و از خودم تعجب ميکردم «آقای يغمايی اجازه ميدهيد زودتر بروم؟»
«مگر چه خبر است؟»
«مادرم مريض است.»
«مگر تو طبيبی؟»
«بله، يعنی نخير. حالا بالاخره چه کار کنم؟ بروم؟»
«دفعه قبل هم که ميخواستيد رب انار بپزيد، يک ساعت زودتر رفتی»
آخ که چقدر ميبايست خودم را مظلوم نشان ميدادم تا حکم آزادی هزاران زندانی را از زبانش بشنوم و به اندازه هزاران زندانی در دلم بگويم هورا
«بله؟ آقای يغمايی، بروم؟»
«خيلی خب، برو.»
تمام راه را ميدويدم و ميگفتم ای خدای مهربان من، ای خدای مهربان من!
«فرهاد سنگ تراش من، خوش به حالت.»
«چرا؟»
«خوش به حالت که هميشه تنت همراهت است.»
«ولى من همراهش نيستم.»
«فرهاد سنگ تراش من!»
«وقتی خدا ميخواست تو را بسازد چه حال خوشی داشت چه حوصله ای اين موها اين چشمها... خودت ميفهمی؟ من همه اينها را دوست دارم.»
کيف ميکردم چشمهام را ميبستم و ميگشودم. ميگفتم: «خب، بالاخره چی شد؟»
«تو دنيای مرا به هم ريخته‌ای»
دستهاش را روی صورتم گذاشت و چشم هام را گرفت.

بعدها که برای مراسم عروسی تدارک ميديديم همه شهر را گشتم بارها کوچه ها را زير پا گذاشتم و هرگز حسينا را نيافتم. انگار ميدان تعزيه اصلاً کوزه گری نداشته است. هر بار که ميرفتم ديوار کهنه ای جلو کارگاهش می ديدم که انگار از سالها پيش آنجا بوده است.
از زنی پرسيدم اينجا يک کوزه گری داشت، نداشت؟
«کوزه گری؟»
از دست فروش وسط ميدان هم پرسيدم لب برگرداند و گفت «کوزه گری؟ اين جا؟»
روز بعد هم به آنجا رفتم گفتم شايد همۀ آن ماجراها را در خواب ديده ام يا شايد عقلم را از دست داده ام چنان آدمی حسينا نامی کوزه گر کجا بوده است؟ پس من او را کجا ديدم بودم؟
مادر پاشويه ام ميکرد و ميگفت: «تب داری»
«دکمه های پيرهنم را باز کن»
«چه بلايی سرت آمده، عزيزکم.»
«در اتاق را باز کن.»
ستاره ها می سوختند گلوله های کوچک آتش بودند يا زغال گر گرفته ای که در خودشان می‌سوختند مادر خاکشير دود کرد و جلو بينی ام گرفت ميخواستم دنيا را بالا بياورم اما اصلا حال تهوع نداشتم. بعد سردم شد مادر ملافه را کشيد روی تنم خيلی سردم بود، مادر پتو انداخت. زير پتو عجيب احساس تنهايی ميکردم. 
اتاق درندشت پنج دری، بيشتر از سه دری سکوت را به رخ آدم ميکشيد. گردسوز را پايين کشيده بودم و در کورسوی نور آن به مرد زرگر فکر ميکردم که حتماً از افسانه ها آمده بود، وگرنه کجا رفته بود؟
معصوم با خودش حرف ميزد «رفته بودم می‌فروشی کی‌پور»
و گردسوز را کمی بالا کشيد، هنوز بيدار بودم اما نميتوانستم چشمهام را باز کنم.

#ادامه_دارد ...

🌺ارسال به کانال: هر روز ساعت: 17:30
.
05/11/2025, 17:07
t.me/ketabkhaniye_telegram/5493 Permalink
8
1
138
.
📚 #سال_بلوا

✍ #عباس_معروفی

🔻#قسمت_39

@ketabkhaniye_telegram

● شب سوم
○ بخش 12

🔹گفتم ای خدا ميبينی ابر سياهی دارد دلم را ميگيرد تو نگذار! ميبينی ميخواهند اين قلب مرا از سينه ام در بياورند و پاره پاره اش کنند،
تو نخواه! ای نور سماوات و الارض! ای امامزاده قاسم! ای حسينا، ای فرهاد، سنگتراش ای کوزه گر بدبخت من!
مادر گفت: «دعاهات را بلند بلند بخوان من هم تکرار کنم.
گفتم: «من برای خودم ميخوانم شما هم دعای خودتان را بخوانيد.»
«هرچه ميخوانی بلند بخوان، من هم بگويم.»
«راز و نياز ميکنم مادر، دعا نمی خوانم.»
«همان راز و نيازت را بلند بخوان.»
نگاهش کردم موهای جلو سرش تک و توک سفيد شده بود، با صورتی پريده رنگ، دستش را به ضريح امامزاده گرفته بود و منتظر بود. حمد و سوره خواندم تکرار کرد صلوات فرستادم تکرار کرد. ساکت شدم، منتظر بود. آية الکرسی را هم براش خواندم و ساکت شدم. بعد به پنجره ضريح چنگ انداختم و گفتم همان اندازه که من او را دوست دارم او هم دوستم داشته باشد چقدر من کوزه ها و چرخ و فرهاد و شيرينش را دوست دارم انگار دستم را به گردن او حلقه کرده بودم گفتم چون دلم نمی خواهد با دکتر معصوم
عروسی کنم ای آقا ای امامزاده ای حسينا، ای هر کسی که مقدسی، ای خدا به مادرم بگو اين قدر اصرار نکند من تازه او را پيدا کرده ام، مگر دست از سرش بر می دارم؟ ای خدا، کاری کن که تا آخر عمر همين جور که هستم .باشم صورتم را به شانه اش گذاشتم و دلم ميخواهد ماه من و تو هميشه پشت ابر بماند و هيچ کس از عشق ما باخبر نشود. آدم ها حسودند، زمانه بخيل است، و دنيا
عاشق کش است. اما ای خدا تو که عاشق عاشق‌هايی تو که عاشقها را دوست داری به ياد من هم باش نکند ديگر او را نبينم نکند باز گمش کنم، نکند يک وقت حسينای من بميرد آن وقت من چه کار کنم؟ اگر امشب به صبح نرسد، فردا چطور ميتوانم ببينمش؟
چه بوی خوبی ميدهد بوی ياس می دهد گلدانهای کارگاهش را می آورم ياس و شمعدانی ميکارم توی يک گلدان خودم را ميکارم دستهام را چليپا ميکنم سرم را يک وری ميگذارم روی شانه ام و به تماشای او می ايستم که با دو انگشت توی جيب کوچک کتش دنبال چيزی بگردد و باد با موهاش سر بازی داشته باشد.
مادر گفت: «گريه کن عزيزم، سبک ميشوی. توی
امامزاده آدم تا می تواند بايد گريه کند و من باز گريه کردم.
معصوم گفت: «نکند باز ياد مرحوم ابوی افتاده ای؟!»
تفی توی باغچه انداخت موزرش را تو ليفه شلوار گذاشت و رفت. آن شب خيلی دير آمد، و من در هشتی منتظرش بودم. به ياد حرفهای قشنگ حسينا افتادم انگار کلمات را از پيش آماده کرده باشد خوبهاش راکنار هم رديف ميکرد گل ياس به نخ ميکشيد و به گردن آدم می آويخت. گفتم چرا کسی نميفهمد که من به او نياز دارم؟ چرا نمی توانم راز دلم را با کسی در ميان بگذارم؟ چرا بايد عشقم را پنهان کنم؟ چرا دنيا اين قدر بی رحم است؟ چه کسی جدايی مياندازد؟ شايد به خاطر خود عشق باشد که عشاق به هم نمی رسند، و يا اگر برسند، زمانه بينشان جدايی مياندازد و چنان پرتشان ميکند که از اين سر و آن سر عالم بيفتند بيرون.
@ketabkhaniye_telegram

گفتم «اگر يک روز تو را نبينم، چه بلايی سرم می آيد؟»
حسينا با لبخند فقط سر تکان داد و صورتم را تو دستهاش گرفت. گفتم «دق ميکنم»
و به روزنه سقف نگاه کردم که به آسمان چيده بود. آسمان بخار بود مه بود و گاه دانه های ريز باران بود که به صورت من می باريد و حتماً کتف او را خيس ميکرد. گفتم: «سرما نخوری و دست دراز کردم که هرچه به دستم آمد، بيندازم روی شانه اش.
گفت که شبيه اسبهای مسابقه شده ام
«چرا؟»
«موهات، دور و بر سرت آشفته شده بود نفس نفس ميزدی، صدام می کردی پره بينيت باز شده بود و چشمهات را بسته بودی شبيه اسبهای مسابقه شده بودی.»
من خنديدم و انگشتهای او مثل ماهيهای کوچک عيد، روی صورتم وول می خوردند.
گفتم: «چی شد؟ بالاخره برادرهات را پيدا نکردی؟»
«حالا ديگر دنبال برادرهام نميگردم.»
«پس دنبال کسی ميگردی؟»
«خودم.»
«مگر کجايی؟»
«توی دستهای تو لای موهای تو کارم ساخته شده.»
«چرا؟»
«به هرجا نگاه ميکنم تو را ميبينم ولی تو متعلق به من نيستی، زن دکتر معصومی کاش ديگر به اين جا نمی آمدی»
«نمی توانم.»
«من هم نميتوانم.»
«پس می آيم.»
«نه، تمامش کن.»
«به همين سادگی؟»
«اين من نيستم که رفته ام تويی، خب بايد خوشبخت ميشدی. اميدوارم که خوشبخت شوی.»
«چطور ميتوانم خوشبخت شوم؟ من همه چيزم را به تو دادم من روحم مال توست.»
«جسمت مال دکتر معصوم است.»
«من که هنوز عروسی نکرده ام.»
خدا کند نفهمد دسته گلم را آب داده ام.
«عروسی هم ميکنی غذا هم ميپزی بچه هم ميزايی با پستانهای پر شير، در گردش روزمرگی يا خوشبختی سرت به زندگی خودت گرم می‌شود.»
خودم را براش لوس کردم «آن وقت تو چه ميکنی؟»
«چه اهميت دارد؟»
«دلم برات تنگ ميشود»

👇👇 #ادامه
05/11/2025, 17:04
t.me/ketabkhaniye_telegram/5492 Permalink
10
1
187
#برش_کتاب

@ketabkhaniye_telegram


🔹مولونا می‌فرماید: عشق چیزی نیست که بشود بیرون پیدایش کرد، درونی است!
تنها کاری که باید بکنیم این است که موانعی را که در درونمان جلوی عشق را می‌گیرند پیدا کنیم و از میان برداریم.

📚 #ملت_عشق
✍ #الیف_شافاک
.
05/11/2025, 14:29
t.me/ketabkhaniye_telegram/5491 Permalink
#برش_کتاب

@ketabkhaniye_telegram


🔹مولونا می‌فرماید: عشق چیزی نیست که بشود بیرون پیدایش کرد، درونی است!
تنها کاری که باید بکنیم این است که موانعی را که در درونمان جلوی عشق را می‌گیرند پیدا کنیم و از میان برداریم.

✍#الیف_شافاک
📚 #ملت_عشق
.
05/11/2025, 14:26
t.me/ketabkhaniye_telegram/5490 Permalink
Repost
1
52
📚 از مطالعه بهترین‌های روان لذت ببر

🩷 بالغ بر 3000 کارگاه روانشناسی رایگان
👉 @PsyPortalVoice

♥️هوش مصنوعی مقاله نویسی
👉 @TimResearch

♥️ترجمه رایگان بروزترین مقالات نوروساینس
👉 @Neuroscience_New

♥️یک دقیقه های عمیق
👉 @one_min_one

♥️یک برگ کتاب
👉 @yek_barg_ketab

♥️خانواده درمانی
👉 @familyterapy

♥️کارگاه های معتبر روانشناسی
👉 @Portalkargah

♥️"مدیتیشن"جذب"موفقیت"رشد شخصیت"
👉 @pareparvaz63

♥️گروه درمانی
👉 @GroupPsychoTerapy

♥️ژست عکاسی
👉 @photografism

♥️خانه مستند ساینس & نوروساینس
👉 @mostanadscience

♥️تدریس واقعیت درمانی با دکتر صاحبی
👉 @RealityTerapy

♥️مصاحبه بالینی تشخیصی
👉 @Psycho_interview

♥️جزوه رایگان روانشناسی بالینی کرامر
👉 @TAJRavan_Kramer

♥️از اخبار استخدامی جا نمون !!!
👉 @PsycNews

♥️تستهای سال گذشته کنکور روانشناسی
👉 @TAJravanTest

♥️جزوه رایگان رواندرمانی کری با تست
👉 @TAJRavan_Corey

♥️کارگاه تخصصی روانشناسی شخصیت
👉 @Psychopathology_kooshki

♥️گنجینه‌ی کتابهای صوتی رایگان
👉 @ketabkhaniye_telegram

♥️مقاله برای مصاحبه دکترا
👉 @ketab_tarjemeh

♥️جادوی انگلیسی
👉 @Translation100

♥️تکنیک های روان درمانی
👉 @TechniquePsycho

♥️زیبایی ات را افزایش بده
👉 @BeautCute

♥️یوگای صورت
👉 @Facial_Yoga

♥️معرفی بازیهای سرگرم کننده کودکان
👉 @BaziNoSazi

♥️جزوات تضمینی کنکور ارشد و دکتری روانشناسی
👉 @Thesuccesstriangle

♥️"سلامتی"زیبایی"درمان"رشد شخصیت"
👉 @gasedak_health

♥️روانِ رابطه
👉 @bargesabzeravan

♥️گالری کتاب‌های روانشناسی و انگیزشی
👉 @bookishgallery                        

♥️عبارات روزمره انگلیسی
👉 @zabanschool101

♥️روانشناسی تخصصی با رویکرد طرحواره درمانی
👉 @ssafavi1

♥️شعر و دل نوشته های من
👉 @Sarlak_soulcaress

♥️کارگاههای روانشناختی دکتر علی زاده
👉 @MAlizadeh1_schemapcc

♥️مستی احساس
👉 @Golparrrrrrrr

♥️اصول طرحواره درمانی
👉 @schematherapyPSY

♥️تشخیص و درمان اختلال وسواس
👉 @DisorderOCD

♥️تشخیص و درمان اختلال افسردگی
👉 @DepressionDisorder

♥️دختر شیرازی
👉 @sera9o

♥️امید درمانی
👉 @hope_therapy

♥️مثبت درمانی
👉 @positive_therapy

♥️با ما جهان رو ببین
👉 @jahangardani

♥️هر روز با یک کیس روانپزشکی
👉 @psycho_case

♥️کتابهای روانشناسی
👉 @PSYB00k

♥️روانکاوی فراسایکو
👉 @FaraPsycho

♥️جزوه رایگان مصاحبه بالینی اوتمر
👉 @TAJRavan_Othmer

♥️جزوه رایگان اختلالات شخصیت فیست
👉 @TAJRavan_Fiest

♥️آموزش هایی جهت کسب درآمد
👉 @handmade_for_life

♥️پلی لیست آهنگ مترویی
👉 @CafeDarya

♥️بررسی اختلال و تشخیص افتراقی  DSM5
👉 @portaldsm5

♥️حراجی کتاب
👉 @harajiketab

♥️باشگاه بدون هزینه در خانه
👉 @BesazBadan

♥️جهانی از کتاب‌های کمیاب
👉 @jahaniazketab

♥️اینجا کتابها زبون دارن
👉 @KetabShenidani

♥️وبینارهای رایگان روانشناسی برترین مدرسان
👉 @PsyPortalMovie

💜بیش از10.000رفرنس و جزوه روانشناسی
👉 @PsyPortalBook

🪸هماهنگی جهت تبادل
@UniverseBrain
05/10/2025, 22:01
t.me/ketabkhaniye_telegram/5489 Permalink
7
1
186
@ketabkhaniye_telegram

📚 #ملت_عشق

✍: #الیف_شافاک

♦️بخش دهم
🔸 #استاد
🔻بغداد، ماه رمضان سال ۶۳۹ هجری قمری

🔹ارسال به کانال: شنبه  دوشنبه، چهارشنبه‌ها ساعت: 20:00
.
05/10/2025, 19:36
t.me/ketabkhaniye_telegram/5488 Permalink
7
1
168
@ketabkhaniye_telegram

📚 #ملت_عشق

✍: #الیف_شافاک

♦️بخش نهم
🔸 #الا
🔻بوستون 19 می 2008

🔹ارسال به کانال: شنبه  دوشنبه، چهارشنبه‌ها ساعت: 20:00
.
05/10/2025, 19:34
t.me/ketabkhaniye_telegram/5487 Permalink
8
2
174
👆👆#ادامه_قسمت38

حسینا به زحمت سرش را بلند کرد و در پاسخ به مادر گفت: «دنبال برادرهام ميگردم که چند سال پيش به اين جا آمده اند و حالا هيچ خبری ازشان نيست نميدانم چه بلايی سرشان آمده.»
مادر اصلاً لحن آرامی نداشت اخم کرده بود و حرفهاش را مثل تير شليک ميکرد: «به خانه ما که نيامده اند!»
«نه، من هيچ...»
«چند سالتان است.»
«بهار آينده می روم...»
«پدر و مادرتان کجا هستند؟»
«پدر و مادر...»
«خواندن و نوشتن بلديد؟»
«از خمسه نظامی تا...»
«چه شغلی داريد؟»
«من...»
کاش اين جور نگاهم نمی‌کرد من هيچ چيز از او نميپرسيدم هيچ چيز از او نميخواستم من او را ميخواستم، اما حتی اگر مادر می‌گذاشت حرف بزند، نميگذاشت زندگی ما پا بگيرد. قرار نبود که او حسينای من باشد.
«خانه و زندگی داريد؟»
«سال...»
«ملک و املاک چطور؟»
«ماه ...»
«جوان بسيار محجوب و نجيبی هستيد انشاء‌الله که لقمه ای اندازه دهنتان پيدا کنيد کم نيستند دخترهايی که بتوانند واسه شما زن خوبی بشوند. چايتان سرد ،شده عيب ،ندارد شربت ميل کنيد. حيف که من دختر ديگری ندارم ميدانيد که نوشافرين را برای آقای دکتر معصوم شيرينی خورده اند، حيف.»
فکر او راحتم نمی گذاشت روحم آرام و قرار نداشت، هيجان زده بودم اما خيالم راحت بود که هر وقت بخواهم ميتوانم او را ببينم و حالا می خواستم و نمی توانستم.
«مادر، اين چه جور حرف زدنی بود؟ چرا اين کار را کرديد؟»
«بعدها ميفهمی که من به تو خدمت کرده ام.»
«وای به روزی که يک زن بخواهد مردی را قورت بدهد!»
«خفه شو.»
من سکوت کردم و مادر آن شب حتی کلمه ای با من حرف نزد. من می ترسيدم و او صبر پيشه کرده بود بعد زودتر از هر شب به پنج‌دری رفت، چراغ را فوت کرد و خوابيد من ماندم و خيال او. پنجره را باز کردم و به ابرهای درهم و کمرنگی که شهر را می بلعيد خيره شدم زمين بوی خاک باران خورده ميداد و صدای شرشر آب می آمد. خم شدم و نگاه کردم درست پای ديوار خانه، جوی آب راه خودش را می رفت يک تکه چوب آنجا افتاده بود با پا آن را توی جوی انداختم و همراهش راه افتادم، گفتم ببينم من زودتر ميرسم
يا آن و بعد يادم رفت. به خانه که رسيدم مادر گفت: «چطور بود؟»
گفتم: «اصلاً خوشم نيامد کاش ميدانستم که شکسته بند تماشا ندارد.»
«من که گفتم.»
@ketabkhaniye_telegram

فکر او راحتم نميگذاشت روحم آرام و قرار نداشت گفتم کاش هر وقت ميخواستم ميتوانستم او را ببينم و حالا ميخواستم و هرگز نمی توانستم. پنجره را باز کردم و به ابرهای درهم و کمرنگی که همه جا را می بلعيد نگاه کردم دار حتماً سايه درازی داشت و من نمی ديدمش دلم
گريه می خواست صدای زنی در گوشم ميپيچيد «نه آوايی، نه رؤيايی، نه دنيايی بی‌تو مانده به جا نه ميدانی ماجرای مرا دل با درد آشنای مرا.» دلم تنگ شده بود و به اين فکر کردم که پيش از ما هم کسانی حتماً اين صداها را شنيده اند. دو زن و يک پسربچه در تاريکی کوچه را طی کردند، سگی سرکوچه، دم فلکه نشسته بود و دمش را سرخوشانه به زمين می زد يکی اين طرف يکی آن طرف. يکباره به صرافت مادر افتادم خواستم بروم اتاق سه دری سری بهش بزنم ببينم جاويد شامش را داده است يا نه اما انگار به هره پنجره دوخته شده بودم نمی توانستم تکان بخورم يک دست زير چانه، انگشت کوچک توی دهنم بود و داشتم آن را می مکيدم.  بعد دو مرد به کوچه آمدند و رو به ديوار خانه روبرو ايستادند يکيشان سکسکه ميکرد و آن ديگری حرف ميزد نميشد فهميد چه ميگويد، مست بود و حرفش را می مالاند. بعد هر دو شروع کردند به شاشيدن، و من ديگر نخواستم آنجا بايستم پنجره را آرام بستم و برگشتم چرخی در سرسرا زدم چادرم را از پشتی صندلی برداشتم روی دوشم انداختم، پنجره رو به باغ را باز کردم هيچ صدايی نمی آمد فقط گاهگاهی برگ درختها خش خشی ميکرد و باز سکوت ميشد طرحی از کوه پاپالو و ادامه آن رشته کوه را در ذهنم ميديدم مه همه جا را پوشانده بود، و زمين بوی خاک باران خورده ميداد. 
دلم گرفته بود، درختها در پشت مه هيچ معنايی نداشتند. دلم ميخواست گريه کنم نه برای کسی نه برای چيزی، فقط برای تنهايی خودم و گريه هيچ معنايی نداشت نميدانستم معصوم کجا رفته است، کی بر می گردد شام چی خورده است. گفتم چه اهميت دارد؟ گفتم انگار آدم از پيش ميدانسته که دارد مرض سختی ميگيرد و عنقريب همه چيز تمام می،شود دلم هميشه اين جور گواهی ميداد انگار ميدانستم که کسی می خواهد سيبی را از درختی بچيند و گاز بزند و پرت کند شوخی شوخی با چهار کلمه حرف يک سکوت، تعارف و رسم آبروی خانوادگی بله آدم خودش به زندگي‌اش بشاشد. مگر چند بار می توان متولد شد چند بار زندگی کرد و چند بار مرد؟ گردسوز را برداشتم و به طرف هشتی راه افتادم.
مادر گفت: «بعدها ميفهمی که من به تو خدمت کرده ام.»
«وای به روزی که يک زن بخواهد مردی را قورت بدهد»
«خفه شو.»
من سکوت کردم.

#ادامه_دارد ...

🌺ارسال به کانال: هر روز ساعت: 17:30
.
05/10/2025, 17:07
t.me/ketabkhaniye_telegram/5486 Permalink
8
1
159
.
📚 #سال_بلوا

✍ #عباس_معروفی

🔻#قسمت_38

@ketabkhaniye_telegram

● شب سوم
○ بخش 11

🔹در پاسخ به حسينا گفتم:«چيزی در ميان نيست فقط گاهی مرا به خانه می رساند.»
«مگر شوفر يا درشکه چی شماست؟»
«قول ميدهم که ديگر سوار نشوم، قول ميدهم به جان تو قسم ميخورم»
بی آنکه بتواند آرامشش را حفظ کند چنان سخت بغلم کرد که احساس کردم دارم توی دستهاش خرد می‌شوم. لبهاش بوی خاک می‌داد، موهاش بوی خاک ميداد و تنش بوی خاک ميداد انگار خاک بود و در آن تاريکی احساس ميکردم مرده ام و خاک مطبوع همۀ اندامم را پوشانده است، بی آنکه بتوانم يا بخواهم که تکان بخورم، تسليم آن خاکی شدم که انگار از وجود خودم بود، بارها در آن مرده بودم، کوزه گری مرا ساخته بود و در من روح دميده بود با خاکی باران خورده و دلچسب من چقدر او را ميشناختم؟ شايد هزار سال و چرا برای داشتن او بايد به زمين و زمان التماس ميکردم؟
وزنه بزرگی به اندازۀ آسمان کوچک ميشد و از بالا فرود می آمد، اندازه يک حبه انگور ميشد و از جلو چشمهای بسته ام اوج ميگرفت و آن قدر بزرگ ميشد که وقتی به سقف آسمان می چسبيد، هيچ نبود. صورتم را در دستهاش گرفته بود و به نظر مي‌آمد انگشتهاش می خواهند دنيا را زير و زیر کنند مثل ماهيهايی که بر خاک گرم جان ميدهند و من ماهيهايی را از دوران کودکی به ياد می آوردم که اعدام شده بودند ماهيهايی که قربانی تشنگی زمين شده بودند.
@ketabkhaniye_telegram

مادر شايد از پيش ميدانست که ميگفت «چقدر صدای اين مردکه شوم است.»
صدای مرد ماهی فروش توی محله ميپيچيد: «ماهی، ماهی عيد.»
مادر ميگفت «اين ماهی ريزه ها شگون ندارند»
صدای مرد ماهی فروش می‌آمد «ماهی عيد، عيد نوروز.»
مادر ميگفت: «ما خودمان ماهی قرمز داريم.»
صبح روز عيد کوچه پر از ماهيهای مرده بود، در گودالهايی به اندازه يک باديه مسی و من گريه ميکردم.
پدر گفت: «برای اين ماهيهای سياه گريه ميکنی؟ ما که ماهی قرمز داريم.»

و حالا من در ياد کودکی هام او را گم کرده بودم. همه شيرينی دوران کودکی در من زنده شده بود و نميتوانستم گريه نکنم. دلم برای ماهيهايی ميسوخت که روزی در چشمه زنده بوده اند و به خاطر عيد نوروز مرده بودند. بعد که به کوچه رفتم ديدم چند تا از اين ماهيها را به درختی دار زده‌اند با نخ قرقره شش ماهی را بسته بودند و آويخته بودند به شاخه درخت و باد بازيشان ميداد حسينا اشک هام را بوسيد «من دوست ندارم گريه کنی»
آن روز من مرگ را در تمام وجودم احساس کردم و وقتی چشم گشودم، جلو آينه نشسته بودم و به خودم نگاه ميکردم: «مادر، من نميتوانم زن دکتر معصوم بشوم.»
«پس می خواهی زن کی بشوی؟»
«حسينا.»
«حسينا؟ نميشناسمش»
«چطور او را نمی شناسی؟»
«چه کاره است؟»
«کوزه گر، ببين کوزه های ما ممهور به مهر اوست.»
«غلط کرده با تو، حرفش را نزن»
«من دوستش دارم مادر»
«غلط ميکنی، هر بی سر و پايی که نميتواند دختر سرهنگ نيلوفری را بگيرد، چه حرف ها؟؟»
چه حرفها! مگر ما ميتوانيم شخصيت آدمها را تعيين کنيم؟ چرا هر کس که به های و هوی دنيا دل نميدهد می شود بی سر و پا؟ نکند کوزه گرها اين جورند؟
«کوزه گر مگر چی دارد؟ يک لاقبا پس فردا که از همديگر خسته شديد، حسرت جاه و جلال دکتر معصوم را می خوری. مگر من ميگذارم که با دست خودت، خودت را بدبخت کنی؟ زندگی مخارج دارد مگر يک کوزه گر ميتواند جوابگو باشد؟ چهار جا که با دکتر معصوم بروی مهمانی واسه خودت شخصيتی پيدا ميکنی يادت رفته که دختر کی هستی؟ يادت رفته که پدرت چه نقشه‌هايی برای آينده ات داشت؟ آن وقت فکر ميکنی کوزه گر ميتواند مرد زندگی تو باشد؟» «چرا نتواند؟ زندگی که همه اش پول و عنوان نيست. حسينا چی از ديگران کم دارد؟»
«کوزه گر حکم خدمتکار تو را دارد گمان هم نميکنم از جاويد ما سر ،باشد آن وقت تو پاهات را توی يک کفش کرده ای که دکتر معصوم را نمی خواهی و ميخواهی زن کوزه گر بشوی؟ مگر من ميگذارم؟ صد تا امثال او بايد خدمتکار تو باشند.»
هيچ لازم نيست کسی خدمتکار ديگری باشد. دنيا را پولدارها اداره ميکنند از گرده عاشقها و گرسنه ها کار ميکشند و امانت داری ميکنند برای کی؟ برای چی؟ آنها از زندگی چی ميفهمند؟ دکتر معصوم از زندگی چی فهميد؟ حالا کجاست؟ مادر اين چيزها را می دانست؟
مادر گفت: «اگر اين کوزه گر تو را ميخواست، چرا جلو نيامد؟ آمد با همان کت و شلوار مشکی راه راه پيرهن سفيد، و موهای صاف و سياهی که با هر نسيمی زير و زبر می.شد غنچه ای سر جيب کتش گذاشته بود که خيلی از کراوات قشنگتر بود توی دلم گفتم الهی من فدای تو بشوم، من غنچه گل سرخ را از هزار تا کراوات بيشتر می پسندم. چه دسته گل قشنگی آورده ای از کدام باغ چيده ايشان؟ ميدانستی آبی و قرمز و بنفش چه غوغايی ميکنند؟ چرا اين قدر ساکتی؟
مادر گفت «شما هميشه اين قدر ساکتيد؟»
لبخند زد رنگش سرخ شد.


👇👇 #ادامه
05/10/2025, 17:05
t.me/ketabkhaniye_telegram/5485 Permalink
6
2
495
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍    @ketabkhaniye_telegram

📚 #معامله‌گر_منضبط
نویسنده: #مارک_داگلاس
ترجمه: #احسان_سپهریان

این قسمت:
معرفی گوینده و سرآغاز مؤلف

گوینده: #مرضیه_شجاعی

تنظیم و میکس: #باران

کاری مشترک از کانال‌های:

@ketabkhaniye_telegram

@sedaba_baharesabz28

#Size: 14.2 MB
#Length: 00:20:40
.
05/10/2025, 14:16
t.me/ketabkhaniye_telegram/5484 Permalink
Repost
5
.
📌 برای دسترسی به  بانک فیلم ها ، جزوات و کتاب‌های آموزش
تدریس ها و جزوات رایگان دکتری و ارشد، کارگاههای رایگان دکتر صاحبی، دکتر اوحدی، دکتر مکری، خودشناسی، خودشکوفایی، کتاب های صوتی، ترجمه مقالات، روان درمانی مثبت نگر، نوشتن پایان نامه با هوش مصنوعی، صفر تا صد وزارت بهداشت، تکنیک های درمانی، آموزش مصاحبه بالینی...

کافیه دکمه‌ی ADD رو بزنید و این فولدر تخصصی رو در تلگرام خود ذخیره کنید 👇
https://t.me/addlist/cOZKKUkbKp5hZDg0
05/09/2025, 21:31
t.me/ketabkhaniye_telegram/5483 Permalink
9
1
179
👆👆#ادامه_قسمت37

با خود گفتم حالا که اسير چيزی مثل خواب شده ام، چرا بايد به زمان بيداری فکر کنم و بعد پاهام را بر زمين سفت بگذارم و خودم را از دست خشونت زمانه در پستوی خانه پنهان کنم گوش هام را بگيرم چشمهام را ببندم و همه اش به اين فکر باشم که عاقبت چه ميشود؟ پدر ميگفت: «نوشا، پسرم.»
«چرا پسر؟»
«بعضی وقتها خيال ميکنم پسری»
من خاک بازی ميکردم و پدر را ميديدم که جلو طاقنماها قدم می زد. بعد خاک را کوه کردم که پدر مرا نبيند و عاقبت ديد: «مگر تو پسری؟»
و بالای گودال ايستاد؛ دست به کمر با اخمی که اصلا جدی نبود، و لباس نظامی اش مرا نمی‌ترساند گفت: «مگر تو پسری که خاک بازی ميکنی؟»
«آره، من پسرم.»
«بيا بيرون، مارمولک»
«نمی توانم حالا دستم بند است.»
«بيا برون.»
«من خيلی خاک دوست دارم.»
«بيا بيرون کره بز.»
و من احساس کردم مثل هميشه نيست از گودال درآمدم و تا چشم هام را به چشمهاش انداختم يک کشيده سرهنگی آمد توی صورتم. 
روی خاک پهن شدم و بعد مادر از طاقنمايی در آمد و بغلم کرد. نميدانم بعد چطور شد، فقط يادم هست که آن روز آفتاب خيلی زود غروب کرد و خوابم مزه خاک می داد.
@ketabkhaniye_telegram

پنجه هاش را تو پنجه هام چفت کرد «چقدر دستهات داغ است!»
«احساسم است.»
لحظاتی در سکوت گذشت چشمم را که باز کردم، داشت با حسرت ابدی نگاه ميکرد انگار به ماهيهای توی تنگ نگاه ميکند. لبخند زدم. باز مرا بوسيد و من رنگ خون را در تمام وجودم احساس کردم. وقتی چشم گشودم روی يک خمره وارونه نشسته بودم، مه از روزنه سقف به درون ميريخت حسينا روبروی من زانو زده ،بود، با فنجانی چای که بخارش مه ميشد و از روزنه به آسمان ميرفت و موهای شيرين خرمايی شده بود.
«چند تا از اين کله ها ساخته ای؟»
«دو تا.»
«اولی اش کی بود؟»
«شيرين»
«شيرين؟ شيرين ديگر کيست؟»
«آن هم فرهاد است.»
آدمی را روی صخره ساخته بود که خودش صخره شده بود، صورتش را معصومانه به کوه چسبانده بود يک دست در دل سنگ، با دست ديگر تيشه را چنان به سر خود زده بود که کوه شکاف برداشته بود.
«چی به سر خودش آورده؟»
«روزی که سوار کالسکه بودی و مثل باد از جلو چشم هام ميگذشتی يادت هست؟ آن روز من احساس خوشی داشتم و داشتم با دو انگشت از جيبم ياسهام را بيرون می آوردم که تو آمدی و تند گذشتی. بعد من به دخمه ام پناه آوردم و هی ساختم و ساختم تا اينجا پر از کوزه و خمره و گلدان شد.»
«چرا فرار ميکنی؟»
«می ترسم.»
«از من؟»
«نه، از عشق.»
«مرد که نبايد بترسد.»
«برای خودم نه، برای تو.»
«غصه مرا نخور.»
«يکباره ميبينی چيزی مثل سايه همۀ زندگی ات را ميگيرد.»
«خب، بگيرد.»
«رسوای عالم می شوی، انگشت نما، نمی ترسی؟»
«هرگز.»
«خيلی چيزها را از دست ميدهی.»
«به جهنم.»
«باز هم فکر کن شايد زندگی را بيشتر دوست داشته باشی.»
«فکرهام را کرده ام، تو چه کار ميکنی؟»
«کوزه می سازم.»
«کسی هم ميخرد؟»
«جنس خوب ميدهم.»
«ميدانم من هم مشتری شده ام.»
و خنديدم.
«چه فايده ای دارد؟ ميخواستم ببينم همين جور که سرم به کوزه ها گرم است بالاخره ميتوانم برادرهام را پيدا کنم؟»
«حتی يک بار هم به خانه ما نيامدی حتى از دم خانه ما رد نشدی.»
«چه فايده ای دارد؟ آدم بيچاره ای مثل من چرا بايد بيخود و بی جهت از دم خانه اعيان و اشراف رد بشود؟»
«چه اهميت دارد که قلب يک دختر برای تو می تپد؟»
و با قهر سرم را برگرداندم «تو از عشق چی ميفهمی؟»
«توی کتابها خوانده ام افسانه است، اما اگر باشد آن هم افسانه است.»
از اين غرور مسخره حالم به هم ميخورد.
«من دنبال برادرهام ميگردم سياوشان و اسماعيل. نمی دانم چه بلايی سرشان آمده خيال ميکنم زير سر آن عجوزه کثيف باشد، يا آن ديگران چه می دانم.»
«تو هم بدت نمی آمد به خانه عجوزه بروی و با دخترش نازو بخوابی!»
«اين طور نيست.»
«نخواه که به من دروغ بگويی من با اين چشم هام در خواب ديدم که با نازو خوابيدی»
با حيرت نگاه ميکرد و بعد که حرفهام تمام شد، آن قدر خنديد که اشک چشمهاش سرازير شد گفت «چه حرفهايی ميزنی اين مربوط به افسانه‌ای است که در خواب ديده ای چه دخلی به ما دارد؟»
مه غليظ شده بود من ديگر او را نمی ديدم سردم بود، پا شدم و آمدم کنارش روی زمين نشستم دنبال دستهاش ميگشتم، آن را روی شانه ام يافتم و توی دستم گرفتمش، گفتم «چقدر دستهات سرد است»
«احساسم است.»
«چرا اين قدر يخ»
«با خاک ديگران نمی شود کوزه دلخواه ساخت.»
«من مال توام.»
«دکتر معصوم را چه ميکنی؟»
رنگم پريد و قلبم با درد شروع کرد به زدن: «چيزی در ميان نيست.»
«خواستگاری آمده اند و بله هم گرفته اند ديده ام که با ماشين يا درشکه تو را به منزل ميرساند با آن ماشين عاريه اش.»
«هيچ تعلق خاطری به او ندارم»
«پس چرا سوار ميشوی؟»

#ادامه_دارد ...

🌺ارسال به کانال: هر روز ساعت: 17:30
.
05/09/2025, 17:07
t.me/ketabkhaniye_telegram/5482 Permalink
8
1
147
.
📚 #سال_بلوا

✍ #عباس_معروفی

🔻#قسمت_37

@ketabkhaniye_telegram

● شب سوم
○ بخش 10

🔹هيچ چيز آن نمايش برايم جالب نبود و بدتر اين که از نگاه کردن به مرد خپله ای که شبيه قصابها بود حوصله ام بدجوری سر می رفت. گفتم برگردم بروم در ايوان بنشينم و به باغ خيره شوم يا گلدوزی کنم. جمعيت زنهايی را که پشت سرم ايستاده بودند شکافتم. چند پسربچه از بالای بام به سر زنها سنگريزه پرت ميکردند و پنهان می شدند و من ديده بودم که در ماه محرم پيرزنها روی همان پشت بام می نشستند و تعزيه نگاه ميکردند و گاه که بيرقی از جلوشان ميگذشت پولی، چيزی به آن می بستند. غبار ملايمی از سر در سفالگری گوشۀ ميدان بيرون ميزد و در آفتاب گم ميشد. شنيده بودم که يک کوزه گری در ميدان تعزيه هست، اما نديده بودم چند کوزه از کوچک تا بزرگ به طناب کلفتی آويزان بود، يک خمره بزرگ هم روی سکويی بيرون از مغازه بود و آن غبار تمامی نداشت. جلو سفالگری ايستادم و به کوزه ها و لانجين ها(ظرف سفالی لبه کوتاه) و گلدان ها نگاه کردم، به پارچ و ليوانهای سراميک و به صدای غژغژ چرخی گوش سپردم که از جايی به گوش ميرسيد قدمی جلو گذاشتم و آن وقت بود که در آينه مقابل بار ديگر آن مجسمه را ديدم ورقی از خاک سفال سر و صورتش را پوشانده بود آن موهای سياه صاف بور ميزد با چشمهايی خيره به من در آن آينه غبار گرفته مجسمه شده بود. قلبم باز شروع کرد لرزشی شيرين همه وجودم را گرفت و دنيا و آدم ها پشت سرم دور شدند احساس کردم در برهوتی ايستاده ام که هواش غبار آلود است. گفتم تا به حال کجا بودی؟ بی پروا پا به مغازه گذاشتم و به طرف آينه رفتم يک لحظه اطمينان يافتم که مجسمه‌اش را از گل ساخته اند و گذاشته اند برابر آينه ای که آدمها دارند از آن دور می شوند و سر و صداشان آرام آرام ميخوابد وگرنه وقتی چادرم به يکی از کوزه ها گير کرد و آن را شکست حسينا سر برنگرداند، حتی پلک هم نزد همان طور مبهوت نگاهم کرد. به آينه رسيدم، با گوشۀ چادرم غبار آينه را پاک کردم و حالا او مجسمه روشنی بود که پشت چرخ کوزه گری نشسته بود. ميترسيدم سرم را برگردانم و ببينم در ميان آن همه مجسمه و کوزه و خمره، او مجسمه است. همان طور ماندم آدمهای آينه رفته بودند و ميدان تعزيه خالی شده بود صدای غرغر می‌آمد و پای راست او چرخ را با ريتم يکنواختی می چرخاند. خوشی ملايمی وجودم را پر کرد، برگشتم. درست در پناه يک ستون زير طاق گنبدی شکلی که نور را مثل نيايش به آسمان ميفرستاد بی حرکت نشسته بود و غبار انگار از سوراخ سقف به درون ميريخت. گفتم: «س سلام.»
@ketabkhaniye_telegram

سرش را پايين آورد و با ترديد گفت: «عليکی سه سلام.»
خنديدم گفتم «کوزه داريد؟»
و بعد فکر کردم چه سؤال احمقانه ای؟ معلوم است که کوزه دارند سعی کردم حواسم را جمع کنم و بپرسم که اين کوزه ها و خمره ها را شما می سازيد؟ گفتم: «من کوزه شما را شکستم ولی حالا کيف پولم همراهم نيست»
و با دست به تکه های شکسته اشاره کردم.
خنديد، لحظاتی که ميگذشت من غرق در خجالت بودم و او ميخنديد چرخ همچنان ميگشت يک مشت گل توی دستهاش بالا آمده و برگشته بود. «کوزه های ما ممهور به مهر شماست.»
رنگ صورتش مهتابی بود با لبخندی که غم در آن موج ميزد. چرخ را رها کرد، پيشبندش را کند و آن را روی چرخ انداخت: «بفرماييد.»
«چرا مدام غيب می شويد؟»
«پس چرا خودم خبر ندارم!؟»
«کجاييد؟»
«اين جا»
«عيالوار هستيد؟»
«نخير.»
«پس کجاييد؟ نکند مايل نيستيد مرا ببينيد.»
«من هر روز شما را ميبينم!»
و به انتهای کارگاه رفت. من ايستاده بودم گفت: «پس چرا نمی آيد؟»
دنبالش راه افتادم مثل کوچه های قديمی پيچ و تاب داشت و به هر طرف که نگاه ميکردم تا سقف خمره و کوزه و گلدان بود گفتم «همه اين ها را شما ساخته ايد؟»
ته کارگاه باز دو ستون بود و يک طاق گنبدی و روزنه ای که روشنايی از آن بالا می رفت. گفت: «ببينيد، اينها را هم من ساخته ام.»
چند کله روی رف کنار هم چيده شده بود؛ کله هايی ناقص، نيمه کاره و شکسته. آن طرف يک کله زنانه با موهای سياه و بلند روی نيزه ای قرار گرفته بود و چقدر شبيه من بود انگار سر مرا بريده اند و گذاشته اند روی نيزه، گفتم «اين کله کيست؟»
«شيرين»
«شيرين؟ شيرين ديگر کيست؟»
«مگر اسم شما شيرين نيست؟»
«چرا گذاشته ايد روی نيزه؟ خدا مرگم بدهد، مگر من چه گناهی کرده ام؟ موهای من که مشکی نيست، خرمايی است.»
با حرارتی وصف ناپذير چنان وحشيانه بغلم کرد که احساس کردم دارم تو دستهاش خرد ميشوم مثل چوپانی که بره ای را از دهن گرگ نجات ميدهد بلغم کرد و دهنم را بوسيد بوی خاک ميداد انگار خاک بود، و انگار من با خاک بازی ميکردم خاطرات همۀ گذشته‌هام، در کودکيهای بسيار دوردستی تکرار ميشد و آدم نمی فهميد زمان گذشته است، چقدر گذشته است؟ آدم مگر گذشته ای داشته يا مگر آينده ای هم وجود دارد؟

👇👇 #ادامه
05/09/2025, 17:05
t.me/ketabkhaniye_telegram/5481 Permalink
7
6
617
@ketabkhaniye_telegram

#شعر

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات »
شمارهٔ ۱۴۰


شب چو در بستم و مست از مِیِ نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم

دیدی آن ترکِ خَتا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم

منزلِ مردمِ بیگانه چو شد خانهٔ چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم

شرحِ داغِ دلِ پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

غرقِ خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانهٔ شیرین و به خوابش کردم

دل که خونابهٔ غم بود و جگرگوشهٔ درد
بر سر آتشِ جورِ تو کبابش کردم

زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کَنْد تنم، عمر حسابش کردم

✍ #فرخی_یزدی
.
05/09/2025, 11:50
t.me/ketabkhaniye_telegram/5480 Permalink
Repost
5
134
🍎🍎🍎

💎برترین کانال‌های تلگرام:

🔹هماهنگی جهت تبادل:
@mrsmafd
05/08/2025, 21:30
t.me/ketabkhaniye_telegram/5479 Permalink
7
1
158
👆👆#ادامه_قسمت36

انگار بچه بوده ام که يک روز در شيراز ديده ام، شايد هم در خواب ديده ام که پدر يک کشيده سرهنگی ميخواباند بيخ گوش مادر، و باز که او سرپا می شود يکی ديگر ميخواباند و از دهن ما در خون می آيد. پدر ميگفت: «اگر خون ديده‌ای خوابت باطل است تعبير ندارد.»
توی دلم گفتم پدر ميدانيد اولين خون چه معنايی دارد؟ هيچ معنای خون را ميفهميد؟ همه دخترها يک روزی در ذهنشان از پدرشان می پرسند و پدرها هيچ جوابی ندارند، هيچ هيچ هيچ!

پدرنميتوانست عصبانيت خود را مهار کند. به خودش ناسزا ميگفت به من لعنت ميفرستاد خرد ميکرد و می شکست، شيشه پنجره، آجيل خوری روی ميز و کاسه بزرگ پر از آب را، يکی از پرده ها را هم انداخته بود و حالا عصاش از کمر شکسته بود. احساس کردم ديگر نمی تواند خودش را نگه دارد، دهنش کف کرده بود و لبهاش می جنبيد. من از روی ميز احساس کردم که چقدر ضعيف و پير و درهم شکسته است! فکر کردم چرا من از او ترسيده ام و گريخته ام؟ پيرمرد نابينايی که نمی توانست جلو لرزش دستهاش را بگيرد حتى نمی توانست تعادل خود را حفظ کند با صورت به دسته صندلی ميخورد و پهن ميشد روی زمين و باز راه ميافتاد انگار با خودش ميجنگيد و از خودش شکست می خورد و خون پيشانياش قطره قطره روی پيرهنش می چکيد. از ميز پايين آمدم جلو پدر زانو زدم دست هاش را توی هوا گرفتم،
گفتم: «اگر دنبال من ميگرديد، اين منم، پدر.»
صورت به صورت من سرپا نشسته بود و نفس نفس ميزد.
گفتم: «اگر ميخواهيد بزنيد، بزنيد.»
گريه نابينايان آدم را به دل غشه مياندازد، چشم‌خانه ها خشکند، و هيچ اشکی در کار نيست تنها صدای گريه پيرمردی را ميشنيدم که صورتش مچاله شده بود و هيچ به فکر غرورش نبود.
«غلط کردم پدر» و سرم را به سينه‌اش گذاشتم. دست هاش را به دور شانه ام حلقه زد و سرش را زير انداخت دستمال را از جيبش در آوردم در تنگ ماهی ها خيس کردم و روی خون پيشانی اش کشيدم که درست از کنار چشم چپش سرازير شده بود و لای چروک های صورتش دلمه بسته بود.
«پيرهنتان هم خونی شده، حالا کی بشورد؟»
«مادرت می آيد و ميشورد.»
«خون مگر پاک ميشود؟»
و باز گريه کردم
«گريه نکن دخترم.»
نمی توانستم.
«من يک عمر انتظار تولدت را کشيدم يک عمر با شوق بزرگت کردم چه آرزوهايی برات داشتم مسير زندگی تو بايد عوض می شد، يکی را در چاه مياندازند سر از تخت شاهی در می‌آورد يکی در حاشيه تخت شاهی در يک قدمی سعادت به اين روز ميافتد که ما افتاده ايم. حالا که چشم هام نميبيند و از کار افتاده ام...»
نتوانست حرفش را ادامه بدهد، باز هم گريه کرد.
«غلط کردم، پدر، من خيلی بدم.»
«گريه نکن دخترم»
نمی توانستم.
@ketabkhaniye_telegram

معصوم گفت: «چرا گريه ميکنی، زنکه بی پدر و مادر.»
به آرزوهای بر باد رفته پدر و به دلتنگيهای خودم برای علی اکبر تعزيه امام حسين.
مادر گفت: «توی آينه خيال کردم داری گريه ميکنی.»
مگر نمی شود آدم سالهای بعد را به ياد بياورد و برای خودش گريه کند؟
گفتم: «کاش شما هم می آمديد.»
گفت: «مگر شکسته بند تماشا دارد؟»
زنها و بچه ها يک طرف ميدان تعزيه بودند و مردها طرف ديگر، جای تکان خوردن نبود. شکسته‌بند پيرمرد چاقی بود که صورتش از سرخی ميخواست بترکد گرد و قلمبه! شب‌کلاه سياهی هم به سر داشت و با حوصله ای عجيب کار ميکرد مردی را جلوش نشانده بودند که گردن نداشت و سرش کمی به عقب رفته بود. شکسته بند می خواست گردنش را از توی تنش بيرون بکشد و آن مرد از درد نعره ميزد و صورتش خيس عرق بود بعد کاری که بايد میشد، شد. چيزی شبيه معجزه انگار که لاک پشتی کله اش را به آرامی از توی لاک بيرون می آورد. مردها کف زدند و زنها شلوغ کردند نميدانم برای شکسته‌بند کف زدند و شادی کردند يا برای مردی که صورتش از درد مچاله شده بود، با رگهای بيرون زده و لبخندی که به سختی از چهره اش ميگذشت. و حالا سرش صاف شده بود و روی گردنش بود با غروری که يک سردار ملی ميتواند داشته باشد. يکی از همراهان مرد ظرف بزرگ نقل را دور گرداند، بچه ها و مردها هجوم بردند بعد بره ای آوردند که پاهاش شکسته بود ميگفتند از صخره پرت شده و ميگفتند بی فايده است، اما هرچه باشد بره ماده است اگر پاهاش را جا بيندازند ، ميش با ارزشی ميشود شکسته‌بند پای بره را در دستهاش گرفته بود و با چشم ها و دست هاش دنبال چيزی ميگشت بره ناله ميکرد و خودش را به جلو ميکشيد، بعد که تخته ها را به پاش بستند و دستمال را دورش پيچيدند، آرام شد و سرش را توی بغل صاحبش فرو کرد.
مردها باز کف زدند و زنها خنديدند شکسته‌بند نگاهی به جماعت انداخت دستهاش را به هم کوبيد: «يا مرتضی علی.»
ميخواست نمايش کوزه را اجرا کند که من تصميم گرفتم به خانه برگردم. نمی دانم چرا دلم شور ميزد و نميتوانستم بايستم.

#ادامه_دارد ...

🌺ارسال به کانال: هر روز ساعت: 17:30
.
05/08/2025, 17:20
t.me/ketabkhaniye_telegram/5478 Permalink
7
1
137
.
📚 #سال_بلوا

✍ #عباس_معروفی

🔻#قسمت_36

@ketabkhaniye_telegram

● شب سوم
○ بخش 9

🔹 معصوم گفت: «شيطنتهای ظريفی داريد يادتان باشد شما يک کشيده هم در کوچه به صورت من زده ايد.»
«معذرت ميخواهم.»
زبيده خاتون گفت «زن بايد يک پا مرد باشد. وقتی معصوم گفت که يک کشيده از شما نوش جان کرده گفتم بروم اين دختر را ببينم.» مادر گفت «صاحب اختياريد، اما خود نوشا هم بايد موافق باشد. شايد بخواهد فکر کند.»
زبيده خاتون اخم کرد «فکر کند؟ به چی فکر کند؟ چشم و چراغ سنگسر آمده و خواهانش است فکر کند؟ زمانی که شوهرم دادند، اصلاً
خبر نداشتم بعد فهميدم که شوهر کرده ام توی شهر ما رسم نيست که نظر دختر را بپرسند.»
مادر گفت: «مع الوصف من چون يک دختر بيشتر ندارم ميخواهم نظرش را بپرسم.»
زبيده خاتون گفت: «خب، بپرسيد.»
«حالا؟»
«همين حالا جواب ميخواهم»
و دستش را توی هوا چرخاند: «چه حرفی؟»

(چه حرفی؟! آدمها يا تقدير؟ تقدير مثل يک گلوله مذاب، چرخ زد و چرخ زد، سال و ماه را طی کرد و درست در پيشانی من نشست. 
تابستان آن سال من زن دکتر معصوم شدم، استخوان ترکاندم، قد کشيدم و به قول
دختر همسايه مان کشور، آب رفت زير پوستم. شده بودم رخش. غروبها انتظار ميکشيدم تا معصوم از راه برسد، سرفه کنان از پله ها بيايد بالا، يعنی که من آمدم.)

مادر روی چانه زدن نداشت گفت «من نميدانم، از خودش بپرسيد.»
«کار خير که استخاره ندارد.»
«چه می دانم؟»
عيد نوروز تا ده روز بارانی بود روز يازدهم هوا آفتابی شد. خبر آمد که يک شکسته بند پيدا شده که اگر تنت خُرد و خاکشير باشد، کيسه استخوان که باشی همۀ استخوانها را درست و مرتب جا می اندازد، می بندد و می شوی يک آدم صحيح و سالم اگر در خانه‌تان عليل و دست و پا شکسته ای داريد او را ببريد پيش اين آدم که بساطش را در يکی از حجره های ميدان تعزيه برپا کرده تا ببينيد معجزه يعنی چه! قرار است نمايش هم بدهد، عصر که سرش خلوت شد يک کوزه می خرد يک قرآن آن را در کيسه ای ميگذارد در کيسه را با نخ ميبندد و ميکوبد به زمين آن وقت از روی کيسه تکه های کوزه را مرتب ميکند بعد در کيسه را باز ميکند و کوزه را نشان ميدهد صحيح و سالم. جاويد او را ديده بود. مادر راضی نبود که به تماشا بروم ميگفت که خودسر بار آمده ام و هر جا که بخواهم ميروم يک وقتی اختيارم دست او بوده، اما حالا آقای دکتر معصوم چی خيال ميکند؟ هرچه باشد حرف زده اند. از قديم گفته اند؛ دختر به خانه!
گفت: «تو مستی، نوشا.»
من از توی آينه نگاهش کردم با حيرت برگشت و گفت: «گريه می کنی؟»
خنديدم و سر برگرداندم «دارم ميخندم.»
«تو آينه خيال کردم داری گريه ميکنی»
و من به خودم نگاه کردم با همان لبخند و احساس کردم رگهای شقيقه ها و پيشانی ام بيرون زده چشمهام سرخ شده و اشک صورتم را پوشانده است چقدر گريه کرده بودم و برای چی؟ من کی گريه کرده بودم؟
@ketabkhaniye_telegram

پدر توی آينه پشت سرم ايستاده بود گفت «عمرم را به انتظار نامه آن قلدر آلاشتی به باد دادم کی باور ميکرد؟ ،من ،هه! سرهنگ نيلوفری به چه روزی افتاده است؟
گفتم: «اين جا کوفه است، پدر.»
گفت: «من هم همين جور خيال ميکنم.»
«پس چرا ما را آورديد؟»
«دلخوشيهايی هم داشتيم»
«يادتان نيست سوار کالسکه ام ميکرديد و می برديد باغات در گزين؟ حالا حاضر نيستيد تا دم فلکه همراهم بياييد حتا اجازه نميدهيد خودم بروم.»
«نخير، نخير، نه می آيم، نه اجازه می دهم.»
از دهنم پريد: «پس به چه دردی می خوريد؟»
پدر انگار منفجر شده باشد داد زد «بی پدر و مادر.»
و کورمال کورمال خود را به ميز رساند عصاش را يافت و با لرزی در تمامی اندام به طرفم آمد، عصا را بلند کرده بود که بزند و من خودم را کنار کشيدم پدر عصا را فرود آورد، گلدانِ بارفَتَن(گلدان شیشه‌ای) سر طاقچه خرد شد. چرا اين جور شده بود؟ هيچ وقت او را به اين حال نديده بودم و از وحشت زبانم بند آمده بود. پدر آنجا گوشهاش را تيز کرده بود که با صدای نفس من پيدام کند. لبهاش تکانهای عجيبی ميخورد بی آن که صدايی ازش در بيايد، لب ورچيده بود.
گفتم: «از شما خيلی بعيد است، پدر.»
«بی پدر و مادر»
و باز به طرفم هجوم آورد من خودم را کنار کشيدم، عصاش هوا را شکافت و پدر با دو زانو فروشکست، زير لب چيزهايی گفت و باز پاشد و راه افتاد.
نميدانم چرا مادر نبود چرا هر چه فرياد ميزدم کسی به دادم نمی رسيد و چرا به هر طرف ميرفتم پدر پيدام می‌کرد يک لحظه احساس کردم شايد چشمهاش ميبيند شايد صدای نفسم را می شنود و يا شايد بو ميکشد برای همين رفتم روی ميز و آنجا رف ها را می ديدم؛ سه رف بود و در هر کدام يک ظرف مسی کنده کاری شده قديمی قرار داشت پنجره ای در دل رف وسطی بود با شيشه های قرمز.

👇👇 #ادامه
05/08/2025, 17:06
t.me/ketabkhaniye_telegram/5477 Permalink
👆👆#ادامه_قسمت36

انگار بچه بوده ام که يک روز در شيراز ديده ام، شايد هم در خواب ديده ام که پدر يک کشيده سرهنگی ميخواباند بيخ گوش مادر، و باز که او سرپا می شود يکی ديگر ميخواباند و از دهن ما در خون می آيد. پدر ميگفت: «اگر خون ديده‌ای خوابت باطل است تعبير ندارد.»
توی دلم گفتم پدر ميدانيد اولين خون چه معنايی دارد؟ هيچ معنای خون را ميفهميد؟ همه دخترها يک روزی در ذهنشان از پدرشان می پرسند و پدرها هيچ جوابی ندارند، هيچ هيچ هيچ!

پدرنميتوانست عصبانيت خود را مهار کند. به خودش ناسزا ميگفت به من لعنت ميفرستاد خرد ميکرد و می شکست، شيشه پنجره، آجيل خوری روی ميز و کاسه بزرگ پر از آب را، يکی از پرده ها را هم انداخته بود و حالا عصاش از کمر شکسته بود. احساس کردم ديگر نمی تواند خودش را نگه دارد، دهنش کف کرده بود و لبهاش می جنبيد. من از روی ميز احساس کردم که چقدر ضعيف و پير و درهم شکسته است! فکر کردم چرا من از او ترسيده ام و گريخته ام؟ پيرمرد نابينايی که نمی توانست جلو لرزش دستهاش را بگيرد حتى نمی توانست تعادل خود را حفظ کند با صورت به دسته صندلی ميخورد و پهن ميشد روی زمين و باز راه ميافتاد انگار با خودش ميجنگيد و از خودش شکست می خورد و خون پيشانياش قطره قطره روی پيرهنش می چکيد. از ميز پايين آمدم جلو پدر زانو زدم دست هاش را توی هوا گرفتم،
گفتم: «اگر دنبال من ميگرديد، اين منم، پدر.»
صورت به صورت من سرپا نشسته بود و نفس نفس ميزد.
گفتم: «اگر ميخواهيد بزنيد، بزنيد.»
گريه نابينايان آدم را به دل غشه مياندازد، چشم‌خانه ها خشکند، و هيچ اشکی در کار نيست تنها صدای گريه پيرمردی را ميشنيدم که صورتش مچاله شده بود و هيچ به فکر غرورش نبود.
«غلط کردم پدر» و سرم را به سينه‌اش گذاشتم. دست هاش را به دور شانه ام حلقه زد و سرش را زير انداخت دستمال را از جيبش در آوردم در تنگ ماهی ها خيس کردم و روی خون پيشانی اش کشيدم که درست از کنار چشم چپش سرازير شده بود و لای چروک های صورتش دلمه بسته بود.
«پيرهنتان هم خونی شده، حالا کی بشورد؟»
«مادرت می آيد و ميشورد.»
«خون مگر پاک ميشود؟»
و باز گريه کردم
«گريه نکن دخترم.»
نمی توانستم.
«من يک عمر انتظار تولدت را کشيدم يک عمر با شوق بزرگت کردم چه آرزوهايی برات داشتم مسير زندگی تو بايد عوض می شد، يکی را در چاه مياندازند سر از تخت شاهی در می‌آورد يکی در حاشيه تخت شاهی در يک قدمی سعادت به اين روز ميافتد که ما افتاده ايم. حالا که چشم هام نميبيند و از کار افتاده ام...»
نتوانست حرفش را ادامه بدهد، باز هم گريه کرد.
«غلط کردم، پدر، من خيلی بدم.»
«گريه نکن دخترم»
نمی توانستم.
@ketabkhaniye_telegram

معصوم گفت: «چرا گريه ميکنی، زنکه بی پدر و مادر.»
به آرزوهای بر باد رفته پدر و به دلتنگيهای خودم برای علی اکبر تعزيه امام حسين.
مادر گفت: «توی آينه خيال کردم داری گريه ميکنی.»
مگر نمی شود آدم سالهای بعد را به ياد بياورد و برای خودش گريه کند؟
گفتم: «کاش شما هم می آمديد.»
گفت: «مگر شکسته بند تماشا دارد؟»
زنها و بچه ها يک طرف ميدان تعزيه بودند و مردها طرف ديگر، جای تکان خوردن نبود. شکسته‌بند پيرمرد چاقی بود که صورتش از سرخی ميخواست بترکد گرد و قلمبه! شب‌کلاه سياهی هم به سر داشت و با حوصله ای عجيب کار ميکرد مردی را جلوش نشانده بودند که گردن نداشت و سرش کمی به عقب رفته بود. شکسته بند می خواست گردنش را از توی تنش بيرون بکشد و آن مرد از درد نعره ميزد و صورتش خيس عرق بود بعد کاری که بايد میشد، شد. چيزی شبيه معجزه انگار که لاک پشتی کله اش را به آرامی از توی لاک بيرون می آورد. مردها کف زدند و زنها شلوغ کردند نميدانم برای شکسته‌بند کف زدند و شادی کردند يا برای مردی که صورتش از درد مچاله شده بود، با رگهای بيرون زده و لبخندی که به سختی از چهره اش ميگذشت. و حالا سرش صاف شده بود و روی گردنش بود با غروری که يک سردار ملی ميتواند داشته باشد. يکی از همراهان مرد ظرف بزرگ نقل را دور گرداند، بچه ها و مردها هجوم بردند بعد بره ای آوردند که پاهاش شکسته بود ميگفتند از صخره پرت شده و ميگفتند بی فايده است، اما هرچه باشد بره ماده است اگر پاهاش را جا بيندازند ، ميش با ارزشی ميشود شکسته‌بند پای بره را در دستهاش گرفته بود و با چشم ها و دست هاش دنبال چيزی ميگشت بره ناله ميکرد و خودش را به جلو ميکشيد، بعد که تخته ها را به پاش بستند و دستمال را دورش پيچيدند، آرام شد و سرش را توی بغل صاحبش فرو کرد.
مردها باز کف زدند و زنها خنديدند شکسته‌بند نگاهی به جماعت انداخت دستهاش را به هم کوبيد: «يا مرتضی علی.»
ميخواست نمايش کوزه را اجرا کند که من تصميم گرفتم به خانه برگردم. نمی دانم چرا دلم شور ميزد و نميتوانستم بايستم.

#ادامه_دارد ...

🌺ارسال به کانال: هر روز ساعت: 17:30
.
05/08/2025, 17:05
t.me/ketabkhaniye_telegram/5476 Permalink
7
1
144
.
📚 #من_پیش_از_تو
✍ #جوجو‌مویز
مترجم: #مریم‌مفتاحی

♦️#فصل_24

گوینده: #مریم‌پاک‌ذات
و #آرمان‌سلطان‌زاده

@ketabkhaniye_telegram

📌 ارسال به کانال: روزهای دوشنبه و پنج‌شنبه،
ساعت: 14:30
.
05/08/2025, 14:04
t.me/ketabkhaniye_telegram/5475 Permalink
Repost
2
47
.
📌 برای دسترسی به  بانک فیلم ها ، جزوات و کتاب‌های آموزش
تدریس ها و جزوات رایگان دکتری و ارشد، کارگاههای رایگان دکتر صاحبی، دکتر اوحدی، دکتر مکری، خودشناسی، خودشکوفایی، کتاب های صوتی، ترجمه مقالات، روان درمانی مثبت نگر، نوشتن پایان نامه با هوش مصنوعی، صفر تا صد وزارت بهداشت، تکنیک های درمانی، آموزش مصاحبه بالینی...

کافیه دکمه‌ی ADD رو بزنید و این فولدر تخصصی رو در تلگرام خود ذخیره کنید 👇
https://t.me/addlist/8bWXyTq1Xhw1OTU0
05/07/2025, 21:31
t.me/ketabkhaniye_telegram/5474 Permalink
8
1
174
@ketabkhaniye_telegram

📚 #ملت_عشق

✍: #الیف_شافاک

♦️بخش هشتم
🔸#شمس
🔻کاروانسرایی نزديک سمرقند، ماه شعبان سال ۶۳۹ هجری قمری

🔹ارسال به کانال: شنبه  دوشنبه، چهارشنبه‌ها ساعت: 20:00
.
05/07/2025, 19:51
t.me/ketabkhaniye_telegram/5473 Permalink
8
1
159
@ketabkhaniye_telegram

📚 #ملت_عشق

✍: #الیف_شافاک

♦️بخش هفتم
🔸#الا
🔻بوستون 18 می 2008

🔹ارسال به کانال: شنبه  دوشنبه، چهارشنبه‌ها ساعت: 20:00
.
05/07/2025, 19:42
t.me/ketabkhaniye_telegram/5472 Permalink
12
1
162
👆👆#ادامه_قسمت35

کاش ميشد با يک باران تند همه کثافتها را شست و برد در عمق زمين حتماً بعد از طلوع آفتاب همه چيز پاکيزه و براق می شود.
سرم را که بلند کردم نبود! از کدام طرف رفته بود؟
فانوس سر در خانه مان سوسو ميزد به خانه برگشتم و آن شب تا صبح گريه کردم آن قدر سوزناک و عجيب که ياد شب تاسوعا افتادم و نوحه خواندم
"ای حرمت قبله حاجات ما"
دکتر معصوم و مادرش زبيده خاتون در روزهای عيد نوروز به خانه مان آمدند آن هم سرزده ما ته باغ بوديم جاويد مقراض(قیچی) به دست شاخه‌های درخت مو را هرس ميکرد و ما کمکش ميکرديم. تندر هم امان نمی داد برقی ميزد و آسمان ميترکيد آن روز من زبيده خاتون را برای اولين بار می ديدم زنی بود که چشمهای درشت و سياهی داشت، و پلک زدنش يک ساعت طول ميکشيد خمار و عاشقانه سراپای آدم را ورانداز ميکرد و آدم را آب ميکرد. معصوم شاد و سرحال بود برخلاف من که اصلاً آماده نبودم، لباس سبز خاک آلودی تنم بود که با دستمال نمدار خاکش را تکانده بودم بی جوراب بی،کفش، بی آن که موهام را شانه کرده باشم؛ يک دسته مو را همين جوری
روی سرم سنجاق کرده بودم و موقع ورود به سرسرا، با نگاهی تند توی آينه احساس کردم شکل کوليها شده ام گفتم که چه اهميت دارد؟
معصوم گفت: «ايشان مادر من هستند»
و با حظی عميق به او خيره شد و خنديد:
«بالاخره حاضر شدند بعد از مدتها بيرون بيايند.
به خاطر من»
مادر گفت «به ما افتخار داده اند.»
@ketabkhaniye_telegram

زبيده خاتون ساکت بود فقط نگاه ميکرد و پلک ميزد، انگار همه قدرتش را در آن چشمهای سياه خلاصه کرده اند. مَکِنه‌ای (مکنا یا شال شماره‌دوزی سنگسری) زرشکی با گل های درشت به سر داشت و يک دست چنگوم نقره بالای مکنه‌اش پهن کرده بود که آويزه‌هاش با هر تکانی جرينگ جرينگ صدا می داد. جاويد چای و شربت و شيرينی زنجفيلی آورد، مسقطی آورد و معصوم گفت که مسقطی دوست ندارد و مادرش دو تا خورد. معصوم از باران حرف زد از انگليس از گربه‌اش از رنگ به خصوص گربه ما، و از سن و سالش که دارد به چهل نزديک ميشود.
مادر پاسخ داد که مرد در چهل سالگی پخته می‌شود، «وانگهی شما سی و شش هفت ساله‌ايد حالا کو تا چهل سالگی؟»
معصوم خنديد و باز حرف زد از عيد باستانی نوروز، از مراسم، آيين ها و اعتقادات: «امسال تمام سال بارانی خواهد بود.»
مادر پرسيد«از کجا ميدانيد؟»
و من ميدانستم.
«خب ميدانيد که امروز روز سوم فروردين است و هوا دارد بارانی می شود.»
«خب؟»
«افسانه نامزد نوروز را نشنيده ايد؟ حتماً شنيده ايد. به هر حال من برای شما ميگويم.»
و من می دانستم.
نامزد نوروز تمام سال را به انتظار نوروز مينشيند، ميگويد چه کار کنم چه کار نکنم؟ ميگويد يک شال گردن سبز برای نوروز ميبافم که وقتی آمد بهش بدهم اما موقع سال تحويل خوابش ميبرد. نوروز از راه می رسد همه جا را سبز ميکند و ميرود نامزدش از خواب بيدار می شود ميبيند که نوروز آمده و رفته ميگويد ای وای چه خاکی به سرم شد تا سه روز از غصه گريه ميکند روز ،سوم اگر خودش را بيندازد توی آتش آن سال هوا آفتابی و گرم است اگر خودش را به خاک بيندازد، آن سال باد و خاک می آيد و اگر خودش را پرت کند توی دريا، سال بارانی و خوبی در پيش است.
معصوم گفت: «امسال خودش را انداخته توی دريا»
از پنجره بيرون را نگاه کرد «خوب می بارد»
مادر گفت: «بله»
و با صدای تندر صورتش جمع شد. زبيده خاتون به مسقطی شيرازی چشم دوخته بود، تعارفش کردم دوتای ديگر برداشت و معصوم باز حرف زد و آسمان و ريسمان بافت. عاقبت مادرش به حرف آمد «چند سالت است، دخترجان؟»
«هفده.»
با لبخندی در تمامی صورت و اخمی در ابروها آميزه ای از زيبايی و ملاحت چروکيده، رو به مادر کرد «عاليه ،خانم، آمده ايم بی چک و چانه دخترتان را ببريم.»
مادر سرش را اصلاً بلند نکرد آهسته گفت: «صاحب اختياريد، امّا من توی اين دنيا همين يک دختر را دارم»
مکثی کرد و ادامه داد: «و خب، هنوز بچه است.»
«واه! من به سن و سال او سه تا شکم زاييده بودم چه حرفی؟»
چه حرفی! هيچ آدمی آدم ديگری نيست عمر باخته ها، عاشق عمر ديگران ميشوند همان جور که خودشان قربانی شده اند، ديگران را هم نابود ميکنند با حرفهای قشنگ، وعده های فريبنده، سليقه های يکنواخت، زبان بازی و همه اش دروغ، ظاهر دروغ، خوشگلی های دروغ، عنوان دروغی دکتر ناخن خشکی که بعدها غيرت و مردانگی نشان ميداد تا رسم را به جا آورده باشد. خدايا چرا چشم باز نکردم؟ چرا منتظر نماندم؟ درويشی که طالع مرا در ابر و آفتاب ديده بود، نگفته بود ابر کدام است و آفتاب کدام؟ و راستی آفتاب زمستان من کی بود؟ دکتر معصوم؟ سروان خسروی؟ يا حسينا کوزه گر بدبخت من؟
مادر گفت: «صاحب اختياريد.»
من يک دور چای گرداندم معصوم قند را که به دهنش ميگذاشت با لبخند از من پرسيد: «مبارک است؟»
«بله، عيد نوروز هميشه مبارک است.»

#ادامه_دارد ...

🌺ارسال به کانال: هر روز ساعت: 17:30
.
05/07/2025, 17:06
t.me/ketabkhaniye_telegram/5471 Permalink
12
1
136
.
📚 #سال_بلوا

✍ #عباس_معروفی

🔻#قسمت_35

@ketabkhaniye_telegram

● شب سوم
○ بخش 8

🔹 من آرام آرام اشک ميريختم و به دسته‌ی سينه‌زن نگاه ميکردم که در دايره ای می چرخيد و صدای ضربه ها تا دل آسمان می رفت.
ناگاه در ميان آن حلقه از خود بيخود شده حسينا را ديدم يک پاش را جلو گذاشته بود بالهاش از هم گشوده ميشد و دستهاش سينه اش را می شکافت.
شررق. تک ضرب ميزدند و يکی که صدای زنانه ای داشت، نوحه می خواند. زنهايی که پشت سرمان نشسته بودند گفتند هوشنگ سيستانی است که می خواند و من گفتم که چه اهميت دارد؟ به لاله ها نگاه کردم و به پنجه‌های طلايی که در پرتو نور لاله ها برق می‌زد. مه از کوه سرازير شده بود و شمال شهر را در تصرف داشت، زنبوری ها و فانوس ها روی شانه پسر بچه ها بود، و علم کش ها دور تا دور ميدان چرخ می زدند.
نوحه خوان ميخواند: "ای حرمت قبله حاجات ما، نام تو تسبيح و مناجات ما"
آن حلقه بزرگ به آرامی در خود دور ميزد و حسينا با دو دست چنان به سينه اش ميکوبيد که انگار همۀ آن صدای شررق مال اوست. چرا به من نگاه نميکرد؟ چشمهاش را به يکی از لاله ها دوخته بود، مثل پرنده ای بر می آمد که پرواز کند و بعد انگار که سر بالهاش را چيده اند در خود فرو می رفت حالا نيمرخش را می ديدم با موهای سياه، پيرهن سياه، شلوار سياه و آسمان بقيه او بود.
مه پايين تر آمده بود و داشت شهر را ميگرفت. زنها نگاه ميکردند و من و مادر بی آنکه صورتمان را در دستها يا چادرمان گرفته باشيم با چشمهای باز اشک ميريختيم هر کس به درد خود و من گاهی حسينا را تکرار شده ميديدم تکثير ميشد و آن همه بال گشوده شده يکباره در سينه اش فرود می آمد.
"نام تو تسبيح و مناجات ما"
بعد مه آن قدر پايين آمد که چراغها و لاله ها در هاله ای از غبار گم شدند، ديگر کورسويی از هر لاله ای جايی گم می شد. آدمها محو شدند و حسينا محو شد و لاله ها محو شد. هيچ چيز ديده نمی شد، تاريکی همه جا را گرفت اما او همچنان سينه ميزد و حالا ما به نوحه اش جواب ميداديم
"نام تو تسبيح و مناجات ما"
آن وقت بارانی گرفت که کورسوها هم مردند و ما در آن تاريکی وامانديم صدای چند گلولۀ پياپی شنيده شد و بعد تيراندازی به اوج رسيد زنها جيغ کشيدند بچه هاشان را بغل زدند و دويدند، هر کس به طرفی میدويد ميگفتند عباس آقا سبيل‌مست با اراذل و اوباش از گرسنگی زده اند به جمعيت بچه ها گريه ميکردند مردها هوار ميکشيدند و صدای نوحه خوانی که دور ميشد در آن مه و باران چه قشنگ شده بود انگار مرثيهٔ همه عالم را ميخواند.
باز او را گم کردم و از ياد بردم.
@ketabkhaniye_telegram

مادر گفت: «از دکتر معصوم خبری نشد.»
ماه ها گذشت و ما او را نديديم نه او به خانه ما می آمد و نه حال يکی از ما بد ميشد حتی زمستان و يخبندان هم ما را به ديدار او ناچار نکرد. عيد نوروز نزديک ميشد و ما مشغول خانه تکانی بوديم. قرار بود پرده ها را بدهيم رنگ کنند الياس رنگرز گفته بود که پرده ها خوب رنگ نگرفته، بايد دوباره بگذارد توی خمره و من گفته بودم که پارچه ها انگليسی اند و يعنی چه که رنگ نگرفته به رنگ زردی فکر ميکردم که او اصلاً رنگ هاش نداشت گفت «زردی که شما حرفش را ميزنيد خدا نيافريده.»
ناچار قبول کردم که نخودی بزند و به طرف خانه راه افتادم. دم غروب بود، مغازه ها داشتند مي‌بستند و صدای اذان به گوش ميرسيد.
سر فلکه هوس کردم از کوچه بالا به خانه‌مان بروم به موازات جوی آب يک تخته پاره ای چيزی در آب بيندازم و ببينم من زودتر به خانه می رسم يا آن.
ناگاه دکتر معصوم جلوم سبز شد. گفت «ای وای شماييد؟»
«بله منم.»
«دلتان برای من تنگ نشده بود؟»
«هرگز.»
«توی نور ماه چقدر خوشگليد»
من کيف کردم، اما با اخم گفتم: «احتمالاً شما مستيد.»
«باور کنيد که خيلی خوشگل شده ای»
«شايد همين طور باشد»
و خواستم بی اعتنا از کنارش بگذرم. حوصله اش را نداشتم که بپرسم تا به حال کجا بوده و چرا اعتنايی نکرده است. به حکم ادب ميبايست می‌آمد و از ناهار آن روز تشکر ميکرد. و اصلاً برای چی آن روز به خانه مان آمده بود؟
دستم را گرفت و نگهم داشت: «يک دقيقه صبر کنيد.»
و من مهلت ندادم محکم خواباندم بيخ گوشش «دستم را ول کنيد آقای ...»
جا خورد: «عجب!»
انگشتهای دستم در هم پيچيد و باز پيچيد و من وقتی نگاه کردم در نور مهتاب خيال کردم حالا يکی از ساقه ها ميشکند. مثل ساقهٔ شمعدانی بود در سايه خودم گرفتمشان که نبيند خواستم بپرسم در اين مدت سر وقت چه کسانی ميرفتيد؟ خيال ميکنيد آدمها مسخره اند؟ يا بيکارند که شما هر زمان، وقت ميکنيد سری بهشان بزنيد؟
ديروز چه بارانی باريده بود دامنه شهر در مه و باران وسيع تر ميشود يا در آفتاب؟ باران درخت های ما را می‌شورد در شيب کوچه ها راه ميافتد و ميرود که جايی را خراب کند يکی دو خانه را که در هم بريزد، حتماً چد نفری زير آوار ميمانند و کاش همه جا با هم فرو ميرفت و آن تاريکی ابدی می‌آمد.

👇👇 #ادامه
05/07/2025, 17:02
t.me/ketabkhaniye_telegram/5470 Permalink
Repost
12
4
153
یک روز خودم را خواهم بخشید
از آسیبی که به خویش روا داشتم،
از آسیبی که اجازه دادم دیگران بر من روا دارند...
و از اهمیت دادن بیش از حد به آدم ها و چنان محکم خویش را در آغوش خواهم کشید که هرگز ترک خود نکنم.


#امیلی_دیکنسون

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✿⃟🌸💞 @beheshteroya ♡
05/07/2025, 09:35
t.me/ketabkhaniye_telegram/5469 Permalink
Repost
5
1
142
🔻توجه !!!!!!!!!

💵هزینه ورود به این‌کانال ها 1میلیون میباشد
فقط امشب میزارم تا لینک باطل نشه 👇

💎ظرفیت عضویت کانالا50نفر😅

🔑👈لینک ورود اختصاصی

سریع وارد شو
05/06/2025, 21:33
t.me/ketabkhaniye_telegram/5468 Permalink
9
1
183
👆👆#ادامه_قسمت34

معصوم با تمامی صورت داشت به طرفم می آمد که پا شدم از مطب خارج شوم. نميدانم چرا اين حرفها را زده بودم. بعدها فکر کردم که باران به من ارتباطی داشت؟
اگر حسينا به جای او بود ميرفتم جلوش می ايستادم، نيمی اخم و نيمی لبخند ميگفتم «آقای دکتر من از اين مسخره بازی خسته شده ام، حرف حسابتان چيست؟»
و چطور ميتوانستم اين حرفها را با دکتر معصوم در ميان بگذارم؟ و سالها بعد فهميدم که مردها همه شان بچه‌اند، اما بعضی ها ادای آدم بزرگها را در مي‌آورند و نميشود بهشان اعتماد کرد، به خودشان هم دروغ ميگويند.
گفت: «پشيمان شديد؟»
«شما اين جا طبابت ميکنيد يا؟»
جلو آمد راهم را سد کرد «خب، بفرماييد بنشينيد.»
نشستم و با اخم گفتم «من تصميم داشتم بيايم مطب شما»
زبانم به نوک دندان هام گير ميکرد و خودم ميدانستم که وقتی حرف ميزنم چه جوری ميشوم توی دلم گفتم دارد بد ميشود، بايد برگردم.
«خب من در خدمتم»
«وا! شما بايد کارتان را شروع کنيد نکند چيزهايی از طبابت شنيده ايد و آمده ايد مطب داير کرده ايد؟»
«شما اين جور خيال ميکنيد؟»
«نکند من بايد شما را معاينه کنم!»
«شما بايد بگوييد برای چی به اين جا آمده ايد.»
«لابد به خاطر شما!»
«شايد بله و شايد نه اما منظورم اين است که چه دردی داريد؟»
خواستم بگويم درد بی درمان يا بگويم سرم گاهگاهی گيج می رود بعد غش ميکنم ميافتم. خب حتماً پيش خودش فکر ميکند من صرع دارم. گفتم نه اين جور نميگويم ميگويم فشارخونم گاهی می آيد پايين، دست هام گاهی پوست پوست ميشود و اگر حسينا به جای او بود ميگفتم يادتان هست دستهای شما را شستم؟ و او جواب ميداد من که از دنيا دست شسته ام.
@ketabkhaniye_telegram

هر چهار النگو را دستم کرده بودم گلبرگ قرمز هم روی ناخنهام چسبانده بودم که دستهام را جلوش بگيرم و بگويم ببينيد، ببينيد، آقای دکتر چطور پوست پوست ميشود و گفتم.
خنديد و گفت: «دست شما که از آينه هم صاف تر است. چه پوست سفيدی داريد؟»
«آقای دکتر چطور نميبينيد که دست من پوست پوست شده؟»
«بگذاريد ببينم»
دستم را توی دستهاش گرفت و با دقت به پشت و روی آن نگاه کرد سرش را نزديک آورد و گفت: «باور کنيد، چيزی نيست.»
«خيال ميکنم شما هم بايد برويد پيش يک طبيب، چشمتان را معالجه کنيد.»
خنديد و گفت: «بگذريم ،خب ديگر؟»
و در مطب شروع به قدم زدن کرد.
«شبها خوابم نمی برد.»
«عاشق نشده ايد؟»
«کی لايقش باشد؟»
«هستند.»
حسينا بود و من نميدانستم اسمش روی کوزه های ما حک شده بود و من نمی دانستم.

«بعضی وقتها هم سرم گيج می ردو»
«قند بخوريد.»
«شما غير از قند داروی بهتری نمی توانيد تجويز کنيد؟»
«صاحب ملک ما قناد ،است اما من ملاحظه او را نميکنم، من ملاحظه شما را ميکنم»
«به جای اين کارها طبابت کنيد.»
«حق ويزيت شما سه تومان ميشود.»
«برای چی؟ از همه يک تومان ميگيريد، از ما سه تومان؟»
اسکناس پنج تومانی مادر را ندادم سه تا اسکناس چروکيده يک تومانی از کيفم در آوردم
گفت «يک چيزی ميپرسم شما به خاطر ديدن من نيامديد؟»
صادقانه جواب بدهيد،
با تحکم و صدای سردی گفتم «هرگز.»
و پول را پرت کردم. گفت: «قابل شما را نداشت.»
چيزی نگفتم حتى خداحافظی هم نکردم. از مطب زدم بيرون و همه اش به اين فکر کردم که چرا اين جور شد؟ من چرا مثل خروس جنگی ام؟ چرا اين قدر زنها بدبختند که هميشه بايد انتظار بکشند؟ چطور يک ازدواج پا ميگيرد و اين مردها چقدر خودخواهند، انگار می خواهند جنس بنجلی را بخرند هی نگاه ميکنند و پا پس می.کشند هرچه به خانه نزديکتر ميشدم از خودم بيشتر بدم می آمد گفتم که چرا صبر نکردم، چرا به مطبش رفتم؟ ای خدا تو هم از من بيزاری؟ ای خدای عزوجل ای مهربانی که از نامهربانی آدمها دلت ميگيرد و افسارشان را به سرشان مياندازی که در باتلاق فرو بروند، ای خدای قهر و آشتی چطور ممکن است روزی روزگاری من بتوانم سرت را بر دامنم بگذارم و موهات را شانه کنم؟ ای خدايی که هر چه دست نيافتنی تر، خداتر!
باران ريزريز ميباريد گاهی سرم را بالا ميگرفتم که صورت گر گرفته ام را زير باران خنک کنم صدای نوحه خوانی دسته های عزاداری را می شنيدم و دلم ميخواست کسی روضه سوزناکی بخواند و من گريه کنم.
به خانه که رسيدم صدای نوحه خوانی می.آمد. مادر سياه پوشيده بود و گفت که شب هفتم محرم است و ما هيچ مجلسی نرفته ايم، چه نوحه خوبی ميخوانند، امشب می رويم ميدان تعزيه.
پيرمردی دم ميدان يک لگن کاهگل جلوش گذاشته بود و به کله و شانه آدمها گل ميماليد ما توی يک طاقنما نشستيم و دسته ها چرخيدند و نوحه خواندند و سينه زدند شمع ها در لاله های بلند همه ميدان را روشن کرده بودند، هر طرف شمعی در لاله ای می سوخت، علم ها در نور شمع سرخ و سبز و سياه و سفيد می شدند. به مادر گفتم «ببين لاله ها چقدر قشنگند!»
سرتاسر خيابان خسروی را روشن بود. شهر دشت لاله ها بود.

#ادامه_دارد ...

🌺ارسال به کانال: هر روز ساعت: 17:30
.
05/06/2025, 17:06
t.me/ketabkhaniye_telegram/5467 Permalink
9
1
158
.
📚 #سال_بلوا

✍ #عباس_معروفی

🔻#قسمت_34

@ketabkhaniye_telegram

● شب سوم
○ بخش 7

🔹 حرفی نزدم و قدم هام را تند کردم گفتم «خدايا من از تنهايی اين جور نشوم»
حتی يک نفر را نداشتم که باهاش درددل کنم و از حسينا براش حرف بزنم کسی باشد که بهش بگويم «دوستش دارم ميفهمی؟ ميدانی عشق يعنی چی؟ خيال نميکنم بفهمی»
هيچکس نميداند من چه حالی دارم هيچکس! دلم از تنهايی ميپوسيد و دردهای ناگفتنی توی دلم تلمبار ميشد آدم عاشق باشد و نتواند به کسی بگويد، غم انگيز نيست؟ به پشت سر برگشتم روی پله ها مانده بود، لبخندی به من زد که به نظرم آمد دارد گريه ميکند گفت: «مرا يادت هست؟»
مگر نمی شود زنی ياد زن ديگری بيفتد که چهارده سال پيش، درست در سال بلوا به او گفته است: «تو چقدر قشنگی؟»
دويدم و در راه فکر کردم که من چه يادی دارم و بعدها او را همان جا ديدم که سرش را بر پله ها گذاشته بود و اصلاً براش مهم نبود که روی پله ها پر از شکوفه های بادام شده است و عطر باران و شکوفه ها در هوا موج ميزند و اصلاً اهميت نمی داد که زير آن باران ريزريز دارد خيس می شود انتظار ميکشيد من از کنارش گذشتم و در کوچه ها دنبال خودم راه افتادم. دم فلکه ميرزا حسن
رئيس را ديدم که زير طاقنمای سر در مغازه اش پناه گرفته بود. گفت: «نوشا، نوشا، کجا بودی؟ من امروز نوه دار شدم.»
همين يک ساعت پيش پسرم از تهران تلگراف زده بود.
در ذهنم گفتم: «راست ميگوييد؟ قدمش مبارک باشد.»
و خنديدم. لبخند زد و سرش را زير انداخت: «آره، خيلی خوشحالم.»
«پسر است يا دختر؟»
«پسر است پسر.»
«اسمش را چی گذاشته ايد؟»
«باسی.»
و به استيشن آبی رنگی که تازه از راه رسيده بود توجه کرد. وقتی سر برگرداند من .نبودم به کوچۀ خودمان پيچيده بودم و داشتم به در رنگ و رو رفتۀ خانه پدری ام نگاه ميکردم نعل اسبی بر زير عدد بيست بود. روی پله ها نشستم و به جوی آب نگاه کردم. ميرزا حسن با چتر سياهی از برابرم گذشت و مرا نديد. متعجب و يا شايد وحشت زده به در خانه ما نگاه کرد و گفت:
«عجب!»

مگر نمی شود ميرزا حسن سالها پس از مرگم ياد من افتاده باشد؟ چه آرزوهايی، چه ذوقی!

@ketabkhaniye_telegram

يک روز وقتی از مدرسه برميگشتم تصميم گرفتم بروم مطب دکتر معصوم گفتم چه عيبی دارد؟ به مادر گفته بودم که شبها خوابم نمی برد تيرهای سقف را می،شمرم يک بار از اين سر يک بار از آن سر اما هميشه از آن سر که ميشمرم يکی کم می.آورم مادر گفت که من ماليخوليايی شده ام و من فکر کردم که عاشق شده ام اما حسينا کجاست؟ چرا پيداش نميکنم؟ دکتر معصوم هم مطب باز کرده و تابلواش از همه تابلوها خواناتر است، حتی از عکاسخانه تمدن که تابلو رنگ وارنگی دارد، خواناتر است يک بار هم به خانه ما آمده ولی ما تا به حال مريض نشده ايم. مادر ميگفت ،محکمه و من ميگفتم «محکمه مال قديمی هاست، بگوييد مطب»
دو تا اسکناس پنج تومانی نو هم داده بود در کيفم بگذارم که اگر خواستم بروم محکمه دکتر معصوم حق ويزيت بدهم.
گفت: «آدم هميشه بايد به قدر کافی پول همراهش باشد به خصوص يک دختر جوان شايد در راه دستت خورد و کوزه کسی را شکستی.»
در راه باز به دکتر معصوم فکر کردم که موهای عجيب و غريبی داشت تمام صورتش در آن سبيل خلاصه میشد، سبيلی که از دو طرف لبش آويزان شده بود و خسته نشانش ميداد انگار که دو باريکه سياه از بالای ديوار شره کرده باشد و در مطبش بوی قند سوخته می آمد، حتی وقتی کارخانه قندسازی طبقه پايين تعطيل بود اين بو بود.
گفتم: «اينجا شما بويی نمی شنويد؟»
«نه، چطور؟»
«دماغتان پر شده از اين بوی شيرين»
«هميشه هم شيرين نيست مگر شوری و تلخی زندگی را نمی فهميد؟»
«خدا کند هيچ کس شوربخت نشود.»
«اطمينان دارم که شما شيرين کام خواهيد شد.»
«من نيامده ام راجع به اين چيزها مذاکره کنم، آمده ام که معاينه ام کنيد.»
«پس بفرماييد بنشينيد.»
من نشستم. دورتادور مطب صندليهای لهستانی طوری چيده شده بود که انگار دکتر بخواهد همۀ مريضهاش را يکباره معاينه کند، و يا انگار قرار است يازده تا مريض بيايند توی مطب يک تابلو نقاشی به ديوار آويخته بود که ابوعلی سينا را بالاسر يک بيمار ماليخوليايی نشان می.داد يک عکس از مرحوم پدرش روی ميز گذاشته بود عکس مردی که کله کوچک و گوشهای بزرگی داشت و پشت سرش عکس رضاشاه را به ديوار نصب کرده بود همان عکسی که رضاشاه سينه‌اش را سپر کرده و با اخم دارد يک جايی بالا سر آدم را نگاه ميکند.
دکتر معصوم حالا پشت ميز بسيار بزرگش ايستاده بود و با لبخند و حيرت نگاهم ميکرد .شيدا گونه با يک چرخش سرم را برگرداندم و از پنجره به شاخه های درخت نگاه کردم باران ميباريد. بی اختيار گفتم: «آقای دکتر، پنجره را باز کنيد.»
زود به طرف پنجره رفت آن را باز کرد و گفت: «گرچه لزومی نمی بينم، اما اين هم پنجره باز!»
گفتم: «حالا دستتان را ببريد بيرون، نترسيد، ،آهان ببينيد چه باران قشنگی می بارد!»
خنديد


👇👇 #ادامه
05/06/2025, 17:04
t.me/ketabkhaniye_telegram/5466 Permalink
8
2
178
.
📚 #من_پیش_از_تو
✍ #جوجو‌مویز
مترجم: #مریم‌مفتاحی

♦️#فصل_23
🔸 بخش سوم

گوینده: #مریم‌پاک‌ذات
و #آرمان‌سلطان‌زاده

@ketabkhaniye_telegram

📌 ارسال به کانال: روزهای دوشنبه و پنج‌شنبه،
ساعت: 14:30
.
05/06/2025, 14:02
t.me/ketabkhaniye_telegram/5465 Permalink
9
2
183
#برش_کتاب

@ketabkhaniye_telegram

🔹انسانی که به شناخت خويش نرسيده باشد، بی سواد حقيقی است،
هر چند تمام کتاب های دنيا را خوانده باشد...!
♦️اگر درونت پر از خشم، نفرت، خودخواهی و غرور، حسادت و زباله‌های ديگر است، بدان که هيچگاه چيزی را نياموخته‌ای و هنوز رشد نکرده‌ای...


📚 #رهايی_از_دانستگی
✍ #کريشنا_مورتی
.
05/06/2025, 11:57
t.me/ketabkhaniye_telegram/5464 Permalink
Repost
4
1
122
🏺🏺🏺

💎برترین کانال‌های تلگرام:

🔹هماهنگی جهت تبادل:
@mrsmafd
05/05/2025, 21:29
t.me/ketabkhaniye_telegram/5463 Permalink
10
1
167
👆👆#ادامه_قسمت33

من آب می ريختم و او دستهاش را می شست. فکر کردم آيا می توانم همسر خوبی براش باشم و دستهاش را مدام بشورم که طبابت کند؟ چه انگشتهای سفيد و کشيده ای داشت چطور ميتوانستم سرم را بلند کنم و حتا برای يک لحظه به چشمهاش نگاهی بيندازم؟ توی دلم گفتم ببين اين ابريق چطور تو دستهام ميلرزد به خاطر شماست. و گفتم من شما را شايسته تر از سروان خسروی و همۀ سروان ها می دانم دلم ميخواست حجب و حيایش را کنار بگذارد و باز هم شيطنتهاش را نشان بدهد. توی دلم گفتم گاهی نگاهی بد نيست. من هفده ساله بودم و او سی و شش ساله قدبلند و چهار شانه بود، با آن سبيل سياه و موهای پيچ در پيچ!
«دستتان درد نکند»
و با حوله دستش را پاک کرد کيفش را روی ميز گذاشت، درش را باز کرد گوشی قلب را به گردن آويخت، دستگاه فشار خون را بيرون آورد «بی زحمت آستينتان را بزنيد بالا.»
مادر اکراه داشت اما او با تحکم مهر آميزی گفت: «طبيب محرم است راحت باشيد.»
با جديتی تمام مشغول معاينه مادر شد و من همان لحظه به نظرم آمد که کيفش را بيشتر از خودش دوست دارم دلم ميخواست ببينم ديگر چه چيزی آن تو هست. کيفی سياه که سگک‌های طلايی داشت و حتماً پر از چيزهايی بود که تا آن روز نديده بودم پر از رمز و رازی که آدم موقع نگاه کردن به آنها هول ميشود و نميداند اول کدام را بردارد. بعدها که من آن کيف را باز ميکردم دسته ای اسکناس بود که معصوم به دورش کش می انداخت يک سرکاغذ طبابت هم بود که برای بيماران نسخه می نوشت و يک مهر برنجی کوچک که زير امضاش را مهر کند.
@ketabkhaniye_telegram

به همين سادگی ما زن و شوهر ،شديم شب عروسی معصوم به ديوار انار کوبيد و زنها هلهله کردند بعد پاش را روی پای من گذاشت. من خنديدم و بعدها فهميدم که هر کس زودتر اين کار را بکند زبانش بر ديگری دراز می شود رسم است چه ميدانستم روز به روز گرفتارتر ميشوم؟ چه ميدانستم مثل سنگريزه ای که از کوه فرو می غلتد و در هر چرخش بار برمی.دارد عاقبت به هيئت بهمن بزرگی در دره ای دور پهن می شوم؟ چه ميدانستم که هر چه از حسينا دور شوم بيچاره تر و درمانده تر ميشوم به روزی ميافتم که حسرت يادش کلافه ام کند و آرزوی ديدنش را از آن دور، از پشت پنجره، از آن سر شهر هم داشته باشم. آن چشمها، آن چشمهای سياه براق، ای خدا، کاشی می توانستم خود را در چشم هاش حلق آويز کنم.
به همين سادگی زندگی از دستهای من ميگريخت داشتم جايی را نگاه ميکردم که حالا يادم نيست. معصوم گفت: «کجا را نگاه ميکنی، آقاجان.»
سرم را برگرداندم که چشمهام را نبيند. گفت: «برو صورتت را بشور، بيخود برای من آب غوره نگير»
و من بی آنکه بدانم کجا را نگاه ميکنم. به دوردستها خيره شدم. گفت «ميبينی چه داری برپا شده؟»
انگار برای من برپا شده بود، تنم لرزيد و چشمهام تطابقش را از دست داد، پولکهای سربی‌رنگ حبابهای شيشه ای رمه گوسفندانی که آن روبرو در کوهپايه پاپالو کپه شده ،بودند و چوپانهای چوخا بر دوش در هم دويدند و گرد و خاک کردند صدای پارس سگها هم می آمد. معصوم گفت «هيچ کس حاضر نميشده دار را بسازد. ابراهيم نجار زردنبو هم خودش را زده بوده به مريضی زنش گفته شوهرم شب‌گز شده، از ديشب تا به حال تب و لرزش قطع نمی شود. به مالاريا ميگويد شب‌گز، راه افتاده تو کوچه ها دنبال یه سگ ميگشته بلکه مداواش کند. ای خاک بر سر ملتی که که سگ دواشان باشد!» من زن ابراهيم نجار را در عزاخانه ميرزا حبيب رزم آرا ديدم. گفتم: «تو زن ابراهيم نجار نيستی؟»
«هستم.»
«چه خوب کردی جلو شوهرت را گرفتی»
«بهش گفتم اگر چوبه دار را ساختی مرا بفرست خانه پدرم. نانی که از ساختن چوبه دار به سفره آدم بيفتد بهتر است از گشنگی بميرم.» 
«تو چقدر ما شاء الله هزار ماشاء الله قشنگی؟» اسمش خنساء بود. دو تا پسر داشت که ميگفتند رفته اند تهران، آبگرمکن ساز شده اند، اما هيچکس آنها را نديده بود و ديگر پاشان را به سنگسر نگذاشتند. موهای خنساء سفيد شده بود و هنوز پوست صورتش چروک نخورده بود شايد همان زنی بود که من او را در مراسم عاشورا ديده بودم گوشۀ ميدان نشسته بود و تعزيه تماشا ميکرد. گاهگاهی که ناله سوزناکی ميشنيد به سينه‌اش ميکوفت و گريه سر ميداد من هم گريه ميکردم برای مظلومی حسينا که علی‌اکبر حسين شده بود و اشقيا فرصت نميدادند حرفش را تمام کند تير می انداختند و شهيدش می کردند.
گفت: «شما هم گريه ميکنيد؟»
شيداگونه خيره ام شده بود و چشم از من برنمی داشت گاهگاهی زير چشمی نگاهی بهش می‌انداختم، اما او دل نميکند.
«آره.»
«حيف نيست؟ شما خيلی جوان و شادابيد»
سالها بعد از سال بلوا جلو خانه پدری اش او را ديدم که در پله سوم مانده بود و هرچه تقلا ميکرد نميتوانست خودش را به آن در بی رنگ و رو برساند تا مرا ديد گفت: «خدا خيلی به ما رحم کرد!»

#ادامه_دارد ...

🌺ارسال به کانال: هر روز ساعت: 17:30
.
05/05/2025, 17:06
t.me/ketabkhaniye_telegram/5462 Permalink
9
1
150
.
📚 #سال_بلوا

✍ #عباس_معروفی

🔻#قسمت_33

@ketabkhaniye_telegram

● شب سوم
○ بخش 6

🔹 مادر پرسید: «چرا در مرکز نمانديد؟»
دکتر معصوم گفت: «من خيلی به مادرم وابسته ام به خصوص که سالها از ايشان دور بوده ام.»
مادر گفت: «خوش به سعادتشان.»
«شايد هم خوش به سعادت من که چنين مادری دارم جانم براش می رود.»
«حتماً وقتی ،آمديد اول ايشان را حسابی معالجه کرديد.»
«نخير. مادرم هيچ گونه بيماری و دردی ندارد. آدم های قديم حسابشان سواست.»
«به خصوص عشاير کوه نشين.»
معصوم به من نگاه کرد «از سنگر ما راضی هستيد؟»
«چاره ای نيست.»
پرسيد: «روزها چه ميکنيد؟»
باد پنجره ها را به هم می.کوفت مادر پا شد که پنجره ها را ببندد. گفتم: «ميگذرد.»
آرام گفت: «شب ها چه ميکنيد؟»
و خنديد که به نظر نمی آمد آن آدم متشخص سی و چند ساله چنين شيطنتهايی هم داشته باشد. گفتم: «ميگذرد.»
و اخم کردم.
بعد جوری که مادر بشنود گفت: «مادرم بهترين جاجيم ها را ميبافد بد نيست روزها برويد از ايشان جاجيم بافی ياد بگيريد.»
گفتم: «می خواهم بروم مدرسه»
گفت: «لزومی هم ندارد تا همين هشت کلاس هم کافی است، اما اگر ميخواهيد به جايی برسانيدش خب ادامه بدهيد. از مدرسه که برمی گرديد برويد پيش مادرم جاجيم بافی هم ياد بگيريد.»
چشم هام از خوشحالی برقی زد و جرئت کردم که بگويم: «راستی؟»
با لبخند گفت: «بله»
و چند بار سر تکان داد.
من توک زبانی حرف ميزدم و خودم خوب می دانستم که موقع حرف زدن خوشگل ميشوم چند پر موی دلبری هم هميشه روی پيشانی‌ام رها می کردم گفتم «متشکرم، رضايت مادر را جلب کنيد»
گفت «من نميدانستم پيش از سروان خسروی، فرماندار ديگری به اسم سرهنگ نيلوفری بوده مردم خيلی ازش تعريف ميکنند.»
گفتم «پدر با اين اراذل خيلی توفير ،داشت پدر انسان شريفی بود.»
گفت: «شما چطور جرئت ميکنيد به جناب سرهنگ بگوييد پدر؟»
سعی ميکرد علاقه اش را به پدر نشان بدهد، و در حالی که هم مرا نگاه ميکرد و هم هوای مادر را داشت ،گفت: «در انگليس به کشيش ميگويند پدر.»
گفتم «در انگليس به آدم بی مزه چی ميگويند؟»
مادر اخم کرد و خنديد. گفت: «نوشا، عزيزم!»
بعد غذا کشيديم و او تا پايان غذا سعی کرد نزاکت را حفظ کند. گفت: «خيلی عجيب است من اصلاً اينجا احساس مهمان نداشتم. چه غذای خوشمزه ای چه روز خوبی و باز به من نگاه کرد و من شيطنت را در چشم هاش ميخواندم گفت: «باغ و خانه بسيار باصفايی داريد هم بزرگ است، هم مرتب.»
@ketabkhaniye_telegram

اما بعدها، روزی که ميخواستند دار را برپا کنند، ما زن و شوهر بوديم در همين خانه زندگی ميکرديم و او همه فکرش اين بود که اين جا را بفروشيم و خانه کوچکتری بخريم.
مادر گفت «متعلق به خودتان است.»
معصوم برای مادر و بعد برای من سر فرود آورد و گفت: «غذای مفصلی تدارک ديده بوديد، اسراف بود.»
مادر گفت «ناقابل بود از غذای خانه خودتان هم افتاديد.»
من گفتم: «به هر حال ببخشيد.»
گفت «باعث انفعال و خجلت و شرمندگی»
گفتم «کاش مادرتان هم تشريف ميآوردند.
می دانيد که مادر من سال تا سال پاش را از خانه بيرون نميگذارد.»
«ای وای چرا؟»
گفت که مادرش زن خانه است سالها تنها سر کرده، به خانه و کارگاهش عادت دارد مدتی که او به خارجه ،رفته مادرش دلتنگ بوده حالا هم که تمام وقتش را در مطب ميگذراند، نميتواند به مادرش رسيدگی کند.
گفتم: «مگر خواهر و برادر...»
حرفم را بريد چرا، سه خواهر و سه برادر که همه شان عشايرند همه شان ازدواج کرده‌اند و پی زندگی خودشانند و گفت که تنها او ور دل مادرش مانده است و هيچ کس را در زندگی به اندازه مادرش دوست ندارد مادری که پای بچه هاش سوخته و بزرگشان کرده، آن هم با چی؟ با دست خالی با جاجيم بافی و کارتی بافی. لقمه خودش را تو دهن بچه هاش گذاشته و به همه شان سر و سامان داده است. و گفت که اين جور زنها کم اند، سراغ ندارد کسی را. گفت: «جان من است و جان مادرم»
مادر گفت «پس حتماً بايد دعوت کنيم که تشريف بياورند.»
گفت: «خانه اميد ماست البته»
بعد پا شد از پنجره باغ را نگاه کرد: «باغ بی‌نظيری داريد به نظر من در عين نظم بسيار وحشی است و همين مرموزش ميکند.»
«چقدر مرحوم سرهنگ زحمت کشيد که وحشی ها را آدم کند.»
معصوم گفت: «چند متر است؟»
مادر گفت: «دو هزار متر»
و از پنجره بيرون را نگاه کرد، گفت: «اگر جاويد نباشد، جنگل می شود.»
معصوم برگشت در طول سرسرا قدم زد و گفت: «بايد بروم مطب، اما اجازه بدهيد قبل از رفتن شما را معاينه کنم و بی درنگ کيف سياهش را از کنار صندلی برداشت و رو به من گفت «کجا ميتوانم دست هام را بشورم؟»
گفتم: «اجازه بدهيد بياورم.»
گفت «با همين پارچ آب هم ميشود پای اين گلدان؟»
مادر گفت: «نخير.»
من راه افتاده بودم. پايين دويدم، ابريق و لگن تاجدار مسی را برداشتم، حوله ای روی دستم انداختم و با نگاهی گذرا به آينه قدی دم سرسرا، داخل شدم ابريق و لگن را جلوش گرفتم و گفت: «سپاسگزارم.»

👇👇 #ادامه
05/05/2025, 17:03
t.me/ketabkhaniye_telegram/5461 Permalink
Repost
8
136
🌱بهترین کانال‌های علمی و فرهنگی در تلگرام🌱


🤝جهت شرکت در تبادل:
@HHo_bb
05/05/2025, 09:52
t.me/ketabkhaniye_telegram/5460 Permalink
Repost
9
1
167
ایران من !

#ایران #تسلیت #بندرعباس #داداشی
🆔️ @Kooche_Seda2
05/04/2025, 09:50
t.me/ketabkhaniye_telegram/5459 Permalink
Repost
9
145
.
📌 برای دسترسی به  بانک فیلم ها ، جزوات و کتاب‌های آموزش
تدریس ها و جزوات رایگان دکتری و ارشد، کارگاههای رایگان دکتر صاحبی، دکتر اوحدی، دکتر مکری، خودشناسی، خودشکوفایی، کتاب های صوتی، ترجمه مقالات، روان درمانی مثبت نگر، نوشتن پایان نامه با هوش مصنوعی، صفر تا صد وزارت بهداشت، تکنیک های درمانی، آموزش مصاحبه بالینی...

کافیه دکمه‌ی ADD رو بزنید و این فولدر تخصصی رو در تلگرام خود ذخیره کنید 👇
https://t.me/addlist/NxG4P1cmzWMyNTNk
05/03/2025, 21:32
t.me/ketabkhaniye_telegram/5458 Permalink
@ketabkhaniye_telegram

📚 #ملت_عشق

✍: #الیف_شافاک

♦️بخش ششم
🔸#شمس

♦️ارسال به کانال: شنبه  دوشنبه، چهارشنبه‌ها ساعت: 20:00
.
05/03/2025, 19:35
t.me/ketabkhaniye_telegram/5457 Permalink
@ketabkhaniye_telegram

📚 #ملت_عشق

✍: #الیف_شافاک

♦️بخش پنجم
🔸 #قاتل

♦️ارسال به کانال: شنبه  دوشنبه، چهارشنبه‌ها ساعت: 20:00
.
05/03/2025, 19:32
t.me/ketabkhaniye_telegram/5456 Permalink
11
19
912
@ketabkhaniye_telegram

#شعر

🔹 #سارینا_حیدری، دختر خردسال ایرانی که حافظ (دیوان #حافظ شیرازی) و بخشهایی از #شاهنامه و دیگر شاهکارهای ادبی فارسی است  و دوست دارد مجری باشد.
🔸 مجری برنامه در مقابلش کم می‌آورد!! پیشنهاد  می‌کنم حتما این کلیپ را تا آخر ببینید که از حاضرجوابی سارینا و حافظه فوق‌العاده او شگفت‌زده خواهید شد.

♦️ برای داشتن جهانی زیباتر چه خوب است  به فرزندانمان فرهنگ والای انسانی نهفته در اشعار  نیاکانمان را بیاموزیم.

🌿🌷☘🌹🍀🌺🪴🌸🌿
05/02/2025, 13:40
t.me/ketabkhaniye_telegram/5455 Permalink
Repost
3
122
🔮🔮🔮

💎برترین کانال‌های تلگرام:

🔹هماهنگی جهت تبادل:
@mrsmafd
05/01/2025, 21:29
t.me/ketabkhaniye_telegram/5454 Permalink
10
1
183
.
📚 #من_پیش_از_تو
✍ #جوجو‌مویز
مترجم: #مریم‌مفتاحی

♦️#فصل_23
🔸 بخش دوم

گوینده: #مریم‌پاک‌ذات
و #آرمان‌سلطان‌زاده

@ketabkhaniye_telegram

📌 ارسال به کانال: روزهای دوشنبه و پنج‌شنبه،
ساعت: 14:30
.
05/01/2025, 14:03
t.me/ketabkhaniye_telegram/5453 Permalink
Repost
11
1
209
ای روزگار!
از چه کسی می‌توان گرفت
تاوانِ این جوانی از دست رفته را؟

#مجید_ترکابادی

✦پ.ن

بدون اشک
گریستن را آموختیم...

#محمود_درویش
#بندر‌عباس
https://t.me/Afa_Gh
05/01/2025, 07:40
t.me/ketabkhaniye_telegram/5452 Permalink
10
1
163
مروری بر زندگی #رهی_معیری و ترانه های ماندگارش.

@ketabkhaniye_telegram

تدوین و میکس: #باران

🔹در پست بعد که متعاقبا خواهد آمد، شنونده‌ی تصنیف کامل #می‌میرم با صدای #هایده که در این کلیپ آمده، باشید.
.
04/30/2025, 21:26
t.me/ketabkhaniye_telegram/5450 Permalink
11
3
172
🎶 #می‌میرم (دل آرامی یا بلای منی)
🎙#هایده
✍ #رهی_معیری
@ketabkhaniye_telegram

زعشقت حاصلِ من
نشد جز نام و رازی
که در این بسترِ غم،
دل من رنگ شادی نمی‌گيرد
بیا اینِ دمِ آخر، رها کن گفت‌و‌گو را
نگاهی به راهی(رهی) کن،
مرنجان دل او را که می‌میرد

دگر چون نی ناله‌ها نکنم
شکوه‌ی عشقت با خدا نکنم
چون که بوی وفایی نداری
دل و جان درد آشنایی نداری
.
04/30/2025, 21:26
t.me/ketabkhaniye_telegram/5451 Permalink
10
1
151
@ketabkhaniye_telegram

📚 #ملت_عشق

✍: #الیف_شافاک

♦️بخش سوم

♦️ارسال به کانال: شنبه  دوشنبه، چهارشنبه‌ها ساعت: 20:00
.
04/30/2025, 19:35
t.me/ketabkhaniye_telegram/5449 Permalink
9
1
144
@ketabkhaniye_telegram

📚 #ملت_عشق

✍: #الیف_شافاک

♦️بخش چهارم
🔸 #مقدمه_داستان

♦️ارسال به کانال: شنبه  دوشنبه، چهارشنبه‌ها ساعت: 20:00
.
04/30/2025, 19:35
t.me/ketabkhaniye_telegram/5448 Permalink
Repost
56
😍لیست برترین کانال های تلگرام رو از دست ندید😊


🧘‍♀ مدیتیشن          📖 ادبیات😍

🧠 روانشناسی       ⚖ حقوقی

🎼 موسیقی          🔅 علمی

🔢 علم اعداد        👩‍⚕ درمانی

💎 قانون جذب     👩‍🎓 آموزشی


🔺 لطفا همه شرکت کنید🔺
04/29/2025, 21:37
t.me/ketabkhaniye_telegram/5447 Permalink
11
1
162
👆👆#ادامه_قسمت32

در آينه احساس ميکردم قد بلندتر به نظر می آيم و قيافه ام کمی دارد زنانه می شود موهام را که پيچ و تاب ميخورد و دور شانه هام ميريخت شانه ای زدم و گذاشتم همان جور پيچ و تاب بخورد، با چند پر دلبری روی پيشانی انگشتری فيروزه ام را با ايشلوم(گیاهی به جای پودر شستشو) برق انداختم کفشهای مشکی ام را پوشيدم با جوراب سفيد و از صبح من آماده بودم.
مادر جزئی دستی به سر و صورتش برده بود لباس يشمی پوشيده بود، و درست روبروی ساعت نشسته بود گفت «دير کرد اين آقای دکتر معصوم.»
گفتم: «شايد گفته هفته ديگر»
بوی غذاها در هوا پيچيده بود.
«چه حرفهايی ميزنی ديوانه شده ای؟»
جاويد هيجان زده بود لباس سر تا پا سفيد پوشيده بود، ساعت نقره بغلی اش را در جيب جليقه گذاشته و زنجيرش را يله داده بود، بی آنکه ما حرفی به او زده باشيم خوشحال بود چيزهای اضافه را از اين طرف و آن طرف جمع ميکرد و ميبرد به آينه ها دستمال ميکشيد مگس های بی جان آخر فصل را توی هوا ميگرفت و ميبرد بيرون، ولشان می کرد. :گفتم: «چرا نمی کشيشان اين همه به خودت زحمت می دهی؟»
«خوشيمان را به رنج ديگران نميخريم» و به پاک کردن شيشه های پنجره مشغول شد.
مادر گفت «جاويد تو اين حرفهای خوب را از کجا ياد گرفته ای؟»
همان موقع در زدند و ما هر سه از جا بلند شديم. من دوباره نشستم مادر شروع کرد به قدم زدن و جاويد جلو آينه ايستاد و يقه اش را مرتب کرد انگار قرار است براش خواستگار بيايد و ما خنديديم.
@ketabkhaniye_telegram

دکتر معصوم را با همان لباس ديديم، فقط پيرهنش را عوض کرده بود و کراواتش قرمز بود با سه خط مورب سرمه ای مثل هميشه موهاش را شانه نکرده بود به نظر می آمد که يک مشت خزه براق روی کله اش چسبانده اند که آن حالت وحشی و لباس منظم، معجون دلچسبی ازش ساخته بود کتش را به پشتی صندلی آويخت و نشست. دکمه های آستينش را بسته ،بود ريشش را از ته تراشيده بود و شانه ای هم به سبيلش زده بود خيلی رسمی و جدی گاهی هم مزاح ميکرد و ما را می خنداند گفت «اين خانه برای شما دو نفر کوچک نيست؟»
و به دور و بر نظر انداخت.
مادر گفت: «دو نفر نيستيم و سه تفريم، جاويد هم هست.»
«بله قبلاً او را در خيابان ديده بودم خيال نميکنم اهل اينجا باشد، شيرازی است؟»
«نخير، اهل يزد است که ما اينجا پيداش کرده ايم. جواهر است لنگه اش در دنيا پيدا نميشود چند سال پيش به اين شهر آمد و قسمت ما شد. گمانم سال هزار و سيصد و نه بود يا ده موضوعش جالب است، يک شب پاسبان تأمينات به خانه آمد و به مرحوم سرهنگ گفت «يک آدم غريبه آمده در ميدانچه بخوسر يک گوشه نشسته و آدمها را زير نظر ميگيرد و کاری هم به کار کسی ندارد مشکوک است»
مرحوم سرهنگ گفت «بگيريد بيندازيدش توی زندان تا صبح من بيايم»
روز بعد که به خانه آمد با جاويد آمد. يک اتاق براش دست و پا کرد و همدمش بود تا آخر. روزهای آخر ما را به دست جاويد سپرد و...»
مادر ساکت شد و بعد به آرامی گفت: «خدا رحمتش کند.»
«خدا بيامرزد.»
«بله، يادگار مرحوم سرهنگ است. واقعاً آدم پاک و شريف و مهربانی است. می دانيد انسان ،است و ما خيلی دوستش داريم.»
معصوم گفت: «اگر من هم قول بدهم که آدم پاک و شريف و مهربانی بشوم، ميتوانم جزو خانواده شما باشم؟»
و از گوشه چشم نگاهی به من انداخت.
مادر خنديد «نهايت افتخار ماست»
و آن قدر خوشحال بود که نمی دانست چه کند قوری چای را بلند کرد و با دست درش را نگه داشت و برای هر سه مان چای ،ريخت ،گفت «آقای دکتر، ميل بفرماييد.»
و شيرينی زنجفيلی تعارفش کرد
معصوم گفت «نکند از ناهار خبری نيست هان؟» و باز به من نگاه کرد ميخواست مرا بخنداند.
مادر گفت: «چرا، ران ملخی هست.»
«حتماً ران ملخ را اين خانم جوان پخته است.»
من سعی کردم بخندم، مادر گفت: «بله، نوشافرين پخته است.»
معصوم سرش را کمی خم کرد «خوشوقتم چه اسم زيبايی»
من سرخ شدم ضربان قلبم تند شد. زير چشمی نگاهی بهش انداختم و بعد به گربه زردمان نگاه کردم که دور و بر ما می.پلکيد. پرسيد: «دله است يا گربه خانگی است؟»
گفتم: «گربه خودم است»
و دست دراز کردم و او را توی بغلم گرفتم و
نوازش کردم.
پرسيد: «اسم هم دارد؟»
«بله، مگر ميشود گربه اسم نداشته باشد؟»
مادر گفت: «اسمش کوچولو است.»
«در انگليس که بودم يک گربه داشتم که اسمش يوهان بود.»
مادر پرسيد: «يوهان يعنی چی؟»
«يوهان ،بله به انگليسی ميشود جان، به فرانسه ميشود ژان، به آلمانی ميشود يان و به فارسی ميشود يحيی نخير ببخشيد، يوحنا.»
مادر گفت: «چه مدتی خارجه بوديد؟»
«من چند سالی انگليس بودم سرنوشت ما اين جور بود. از بچگی به تهران رفتم قضايای مفصلی دارد از خانه فرار کرده بودم در تهران همه کاری ميکردم، تقريباً همۀ مشاغل را دور زدم، عاقبت همراه يکی از شازده های قاجار به انگليس رفتم و طب خواندم و امسال برگشتم.

#ادامه_دارد ...

🌺ارسال به کانال: هر روز ساعت: 17:30
.
04/29/2025, 17:06
t.me/ketabkhaniye_telegram/5446 Permalink
10
1
142
.
📚 #سال_بلوا

✍ #عباس_معروفی

🔻#قسمت_32

@ketabkhaniye_telegram

● شب سوم
○ بخش 5

🔹مادر از زل زدن آن دو خوشش نيامد گفت «خيلی خوشحالم، اميدوارم خدمت برسيم. »
و ما تند از آنجا دور شديم.
مادر گفت: «دلم از اين ميسوزد که هيچ وقت به اين چيزها فکر نکرده بودم پدرت آدمی نبود که پا در شهر بی طبيب بگذارد، گول شاه را خورد بعد يکباره فهميدم که او را از دست داده ام و هيچ کاری هم نميتوانستم يکنم اگر شيراز بوديم يا اگر مرکز بوديم پدرت کور نمی شد، نمی مرد میفهمی، نوشا؟»
موقع بازگشت جلو ،شهربانی باز سروان خسروی سلام نظامی داد پاسبانها خبردار ايستادند آن وقت خودش جلو آمد و گفت: «عصر يک سری ميزنم و با شيطنت خاصی به من نگاه کرد که مجبور شدم سرم را زير بیندازم.
آن روزها سروان خسروی مدام به خانه ما می آمد و می رفت. مردکه لات به من نظر داشت حتی مرا از مادر خواستگاری کرد اما مادر گفت «هرگز حرف نوشا را نزن سروان»
عصر آن روز سروان خسروی به خانه ما آمد من در اتاق نماندم در آشپزخانه نشستم که جلو چشمم نباشد .داشتم برای خودم آواز می خواندم که صدای خداحافظی اش را شنيدم. از پله ها پايين آمد، نگاهی به آشپزخانه انداخت، گفت: «شما اينجا نشسته ايد؟»
جوابی ندادم و رو برگرداندم داخل ،شد به طرفم آمد. نفس نفس زنان گفت: «تو چه خوشگل شده ای»
و به پستانهام دست زد. فرياد کشيدم «بی پدر و مادر بی پدر و مادر»
و دو تا دستهام را به سرم گذاشتم که موهام را بکنم از همان کولی بازيهای زنانه. مادر تند از پله ها پايين آمد و بی آنکه چيزی بپرسد، با حالتی که من تا آن روز نديده بودم، با صدايی لرزان و خش دار گفت: «ديگر در اين خانه پا نگذار جناب سروان»
@ketabkhaniye_telegram

سروان عقب گرد ،کرد و با حالتی نظامی از خانه ما رفت. بعد برای من يک نامه فرستاد که در آن نوشته بود هيچ منظور بدی نداشته، دوستم دارد، می خواهد با من ازدواج کند واقعاً دوستم دارد و از اين مزخرفات.
نامه را به مادر نشان دادم عصبانی شد و جاويد را پي.اش فرستاد، آن وقت هر چه از دهنش درآمد بهش گفت و ما ديگر او را نديديم و مابقی آن را گندکاريها چه اهميت دارد؟
من زن دکتر معصوم شدم ديگر لهجه شيرازی از يادم رفته بود، درسهايی که خوانده بودم به کارم نمی،آمد مدرسه ها تا کلاس نهم بيشتر پيش نمی رفتند من گاهی گلدوزی ميکردم گاهی چيزی می دوختم، و گاه ياد حسينا می افتادم نمی دانستم کجاست، و بيشتر دلم می گرفت دکتر معصوم ميخواست که من از مادرش جاجيم بافی ياد بگيرم و من ياد گرفتم
مادر از دکتر معصوم بدش نمی آمد که گفت: «امروز آقای دکتر معصوم به خانه ما می آيد بايد تهيه ببينم.» پيغام فرستاده بود که ميخواهد به خانه ما بيايد و ما خودمان را هلاک کرديم دو بار جاويد را برای سبزی و هويج و خيار و بادمجان به درگزين فرستاديم. من هر چه بلد بودم پختم فسنجان، خورشت اسفناج، قرمه سبزی و قيمه هرچه را که فکر ميکردم ممکن است دوست داشته باشد تو خورشت ها ريختم ،زرشک ،غوره ليموی عمانی، زيره، و ديگر چی؟
«جاويد، دارچين تمام شده، نيم سير بگير.»
مادر ميگفت «غلط نکنم اين آقای دکتر معصوم خيالهايی دارد، وگرنه اين همه آدم چرا پيغام داده که ميخواهد بيايد خانه ما؟»
آن همه مربا و ترشی و يک قدح بزرگ آش. نمی دانستيم سفره را کجا بيندازيم، توی سرسرا، يا در آلاچيق وسط باغ؟ مادر گفت: «مهمانی رسمی است سفره نيندازيم بهتر است. در الاچيق هم نه مبادا باران بيايد.
من از پنجره نگاه کردم: «هوای به اين صافی!»
«باشد، باشد، هوا هيچ وقت اعتبار ندارد خيلی رسمی توی سرسرا ميز می چينيم. دکتر است.»
پاييز بود، اما هنوز هوا سرد نشده بود گاهگداری نرمه بادی می آمد و گاهی ابری آواره از وسط آسمان ميگذشت، اما شهر حال و هوای خاصی داشت. عشاير از پيلاقات برميگشتند. صدای زنگوله بزها، بع بع گوسفندها بچه هايی که دو هوا شده بودند و گريه ميکردند مردهايی که نميدانم برای چی داد ميزدند پسر بچه هايی که در کوچه ها می دويدند و اين چيزها، شهر جان ميگرفت.
من نميدانستم چی بپوشم نميدانستم دکتر معصوم از چه لباسی خوشش می آيد، برای همين در اتاقم را قفل کردم و يکی يکی لباسهام را پوشيدم و درآوردم ميخواستم مثل گلی بشوم که سرخ و سفيد بزند، دکتر را اغوا کند و به فصل پاييز بيايد حسينا را پاک از ياد برده بودم يک لحظه که يادش افتادم گفتم چه ميدانم شايد ديگر نبينمش، شايد يک احساس دخترانه بوده و گذشته شايد برادرهاش را پيدا کرده و از اين جا رفته شايد در برف ناگهانی تابستان خشک شده و ديگر نيست. جاويد گفته بود يک جوان هم از سرما مجسمه شده. ای خدا من چه کنم؟ هست يا نيست؟ اگر هست پس کجاست؟ يک لحظه فکر کردم لباسی بپوشم که حسينا هم خوشش بيايد چه ،زنده چه ،مرده فرقی نميکند، اما نميدانستم از چه لباسی خوشش می.آيد عاقبت پيرهن صورتی ام را پوشیدن که يقه اش گردنم را می پوشاند و آستين بلند داشت

👇👇 #ادامه
04/29/2025, 17:02
t.me/ketabkhaniye_telegram/5445 Permalink
‍ ‍📚 #تنها_عشق_حقیقت_دارد
‍ 

✍: #دکتر_برایان_ال_وایس

🔹ترجمه : #زهره_زاهدی

♦️>>▪︎قسمت آخر (درباره ی نویسنده)

🔸گوینده : #کاترین_صادقپور

@katrinavoice

@ketabkhaniye_telegram

Ƹ‌‌Ӝ‌‌Ʒ «پایان» Ƹ‌‌Ӝ‌‌Ʒ
.
04/29/2025, 14:01
t.me/ketabkhaniye_telegram/5444 Permalink
Repost
6
1
112
‌‏🧨اشعار ناب و دلنشین
‌‏@Hamidrezaabravan

🧨دانلود کتابهای نایاب ممنوعه وتاریخی
‌‏@yortci_bosjin_pdf

🧨کتابخانه علمی
‌‏@Libraryinternational

🧨جمـــلات *نااااب* انــگلیسـی
‌‏@jomalatnab_ENGLISH

🧨فن بیان وشخصیت کاریزماتیک
‌‏@goyande_radio

🧨شبی چند دقیقه کتاب بخوانیم !!!
‌‏@book_tips

🧨کتاب‌های pdf و صوتی ممنوعه !!!
‌‏@nazaninenshaei

🧨مطالب مفیدی که به سواد شما کمک میکند
‌‏@atelaateomom

🧨رایگان pdf دانلود کن
‌‏@Mser_12

🧨آموزش مدیریت واردات و صادرات
‌‏@modirtamin

🧨اشعــار نــاب و ڪمیاب
‌‏@moshere

🧨دانلود فیلم و سریال روانشناسی
‌‏@FILMRAVANKAVI

🧨سرزمینِ رویاهای گمشده
‌‏@lost_dreams_world

🧨وکیل پایه یک
‌‏@ADLIEH_TEAM

🧨تیکه های ناب کتاب
‌‏@DeyrBook

🧨معلومات کمیاب طبی و درمانی
‌‏‌‏@internationalmedicaluseful

🧨کتاب‌های اقتصادی را فول شو
‌‏@economic786

🧨اطلاعات حقوقی مهم برای همه
‌‏@LAW_SEVDA

🧨من و کتاب، |𝐏𝐃𝐅|
‌‏@aramesh13577

🧨مولانا وعاشقانه شمس(غریبیان لواسانی)
‌‏@baghesabzeshgh

🧨لحظه عشق
‌‏@Lahzelove

🧨کتب صوتی نایاب/زندگینامۀ مشاهیر و...
‌‏@feqdanedel

🧨رمانسرای مجازی
‌‏@Salam_Roman

🧨مجله فرازمینی ها
‌‏@arzamin

🧨آرا حقوقی قضایی و نظریات مشورتی
‌‏@ARA_HOGHOOGHI_GHAZAIE

🧨کانال آموزش عربی
‌‏@amuzesharabi

🧨اطلاعات پزشکی دانستنیهای ناب
‏@kalemnab

🧨انگلیسی را اصولی و آسون یادبگیر
‌‏@novinenglish_new

🧨افکاریسم
‌‏@aneurysm

🧨مجله تلگرامی
‌‏@post2post

🧨فاز سنگین غمگین
‏@dadgah_delam2

🧨طب سینوی، درمان های خانگی
‏@teb_sinawi

🧨مکالمه‌های روزمره انگلیسی
‏@EnglishWithMima

🧨هر کتاب بگی داریم
‌‏@kabuluniversitybooks

🧨سرزمین آریایی
‌‏@royayemehr

🧨کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
‏@anjomanenevisandegan_ir

🧨اشعار نـاب و زیبا
‏@seda_tanha

🧨واج های عشق
‌‏@vaj_hay_eshgh

🧨مدرسه دانش و اطلاعات
‌‏@INFORMATIONINSTITUTE

🧨به نام دوست
‌‏@benamedostt

🧨"مدیتیشن"جذب"موفقیت"رشد شخصیت"
‏@pareparvaz63

🧨کانال شعر و ادب
‏@shero_adab2

🧨شاه بیت
‌‏@setareh50

🧨اسکن و پاکسازی چاکراها، خودشفادهی
‌‏@IAM_infinity000

🧨دنیایی از تنوع و شگفتی
‌‏@donyatanawo

🧨موسیقی بی کلام آتن تا سمرقند
‌‏@LoveSilentMelodies

🧨《 درخواستی/نایاب/کمیاب 》
‏@KETAB_SALAM_CAFE

🧨متن دلنشین
‏@aram380

🧨برترین‌ها و زیباترین ها
‌‏@asraarehasti

🧨کتابهای صوتی آرامش با داستان
‌‏@arameshbadastan

🧨آموزش پاڪسازی تقویت انرژے چاڪراها
‏@tabnahayteshgh

🧨آموزشگاه طبی سید
‏@samsadeghitebeslami

🧨شعرناب و ڪوتاه
‏@sher_moshaer

🧨کتابخانه بزرگ ادیان و فرهنگ باستان
‏@Zardoshti_book

🧨کتابخانه ممنوعه✓
‏@KETAB_MAMNUE

🧨فـقط *کتاب‌خـوااان‌ها* عـضو شوند؛
‏@mutaliagaran

🧨یه مهندس تمام عیار شووو
‏@civil101

🧨کتابخانه جامع فاطمی
‏@FA_TI_MI

🧨دهکده تلگرامی
‏@pace2pace

🧨دنیای پادکست
‌‏@OneThousandandOnePodcast

🧨عشق و عاشقی زیبا س
‌‏@HASRAT_ASHGH1

🧨کلیپ‌های اینستاگرام
‌‏@stiiiiicker

🧨تقویت 100% Listening شما با ما!
‌‏@ENG_PODCAST

🧨افشاگری‌های بی‌سانسور، تحلیل‌های واقعی
‌‏@ir_paradigm

🧨گنجینه‌ای از کتاب‌های صوتی و متنی رایگان
‌‏@ketabkhaniye_telegram

🧨یک میلیون کتاب "PDF و صوتی"
‌‏@PDF_and_audio_library

🧨کتابخانه طبی، درمان با داروهای خانگی
‌‏@danyalshafa

🧨سفر به دنیای خیال و رویا
‌‏@mehrandousti

🧨با کانال مطالب حقوقی به روز باشید
‌‏@kanalearavamatalebehhoghoogee

🧨روانشناسی با طعم هیجان
‌‏@ravantahlilgar

🧨بيشتر بدانيم بهتر زندگى كنيم
‌‏@matlabravanshenasi

🧨بازسازی اعتماد به نفس و عزت نفس
‌‏@Etemadbenafse_fogholade

🧨جملاتی که شما رو میخکوب میکنه !
‏@its_anak

🧨کتابخانه صوتی و پی دی اف تاپ بوک
‌‏@Top_books7

🧨نویسندگیِ خلّاق
‌‏@ErnestMillerHemingway

🧨آموزش ترکی استانبولی از مبتدی تا پیشرفته
‌‏@turkce_ogretmenimiz

🧨حقوق برای همه
‌‏@jenab_vakill

🧨زیباترین شعر و متن ڪوتاه
‌‏@kahkeshan_eshge

🧨گلچین کتابهای صوتیPDF
‌‏@ketabegoia

🧨از صفر تا صد(گرامر اسپیکنگ....)
‌‏@grobP1

🧨سرای موزیک شاد
‌‏@sarayehmusic

🧨کتاب‌هایی که چاپ مجدد نشدند!
‌‏@jadidtarinha3

🧨برترین کتابها
‌‏@bartarinbookk

🧨یادگیری لغت با آنکی
‌‏@AlienAnkiDecks

🧨درمان اضطراب اجتماعی(خجالت در جمع)
‌‏@NEORAVANKAVI

🧨صوتی کتاب‌های پولی را ازینجا دانلود کن
‌‏@sound_lib

🧨فرازمینی ها
‌‏@FARZAMINIHA

🧨آموزش نویسندگی خلاق♡
‌‏@benevis_s

🧨آموزش علم نجوم,هوروسکوپ
‌‏@yortchi_bosjin

‌🔹هماهنگی‌ تبادل:
‌‏@mrsmafd
04/28/2025, 21:35
t.me/ketabkhaniye_telegram/5443 Permalink
8
1
174
@ketabkhaniye_telegram

📚 #ملت_عشق

✍: #الیف_شافاک

♦️#قسمت_سوم
🔸 #الا بخش دوم


♦️ارسال به کانال: شنبه  دوشنبه، چهارشنبه‌ها ساعت: 20:00
.
04/28/2025, 19:36
t.me/ketabkhaniye_telegram/5442 Permalink
8
1
152
@ketabkhaniye_telegram

📚 #ملت_عشق

✍: #الیف_شافاک

♦️#قسمت_دوم
🔸 #الا بخش اول


♦️ارسال به کانال: شنبه  دوشنبه، چهارشنبه‌ها ساعت: 20:00
.
04/28/2025, 19:34
t.me/ketabkhaniye_telegram/5441 Permalink
10
2
152
👆👆#ادامه_قسمت31

رفتم پايين، از جايی بوی نان تازه می آمد هوس نان تازه کردم، گفتم نکند ويار دارم و بعد ابرهای ذهنم پس رفتند و ديگر نخواستم به اين چيزها فکر کنم آتش گردان را پر از زغال کردم و زير درختها شروع کردم به چرخاندن صدای گريه دختری از دور به گوش ميرسيد که خيلی آزارم ميداد. بعد ياد خواب ديشب افتادم و خنده ام گرفت. گفتم آدم چه خوابهايی ميبيند.
آتش گردان شعله ميزد و ميچرخيد ياد مادرم افتادم که در عروسی دختر ميرزا حسن رئيس چشم از من بر نميداشت دامن بلند ارغوانی رنگی تنم بود با يک پيرهن صورتی. سرخاب و سفيداب نماليده، فقط همين سرمه پای چشمها را سرمه کشيده بودم، با چند پر دليری روی پيشانی. خواهرهای معصوم بلندم کردند که برقصم. و من با اين که خيلی خجالت ميکشيدم رقصيدم انگار که توی اتاق تنها برای دل خودم ميرقصم و نوک زبانم روی لب بالايی ام مانده بود.
مادر گفت: هميشه همين لباس را بپوش و برقص
آن شب تا آخر عروسی زنها چشم از من بر نمی داشتند. توی دلم گفتم زنهايی که ميدانند خوشگلند با زنهايی که نمی دانند خوشگلند چه فرقی دارند؟ اصلاً خوشگلی يعنی چی؟ يعنی اين که چشم آدم کسی را مثل سگ بگيرد و هميشه به يادش باشد و باز ياد حسينا افتادم کجا رفته بود؟ اصلاً بود؟ و بعد چند تا خواستگار برام آمد؟
مادر گفت: «نگاه به قيافه اش نکنيد شوهر ،دارد زن دکتر معصوم است.»
«اوه اوه، چه شانسی آورده دکتر معصوم.» به خانه که برگشتيم همان شبانه مادر اسپند دود کرد و هی صلوات فرستاد، گفت: «چشم و نظر آهن را کج ميکند، چه رسد به آدم.»
آتش گردان را پر از اسپند کرد و دورم گرداند و حالا آتش گردان يک تکه آتش بود که سوت ميزد و ميچرخيد بعد احساس کردم که آتش يک جا ثابت است، اين منم که ميچرخم در سال و ماه چرخيدم.
و ياد روزی افتادم که تازه عروسی کرده بوديم، درست همين جا آتش می چرخاندم و خوش بودم وقتی به بالا نگاه کردم، معصوم سرش را از پنجره بيرون آورده بود و ميخنديد. گفتم: «سلام»
و ديگر نچرخاندم.
«عليک سلام برای چی آتش درست ميکنی؟»
«می خواهم لباسهات را اتو کنم»
آتش را توی اتو ريختم تکان دادم که خرده ها در باغچه بريزد، بعد رفتم بالا پشت در اتاق معصوم دستش را به ديوار گذاشته بود و ساکت منتظر من بود. وقتی داخل شدم اتو را از دستم گرفت و آن را روی سنگ گذاشت «حالا که وقت اتو نيست» و مرا کشيد.
«بگذار لياسهات را اتو کنم»
«نمی خواهد.»
«پس چی ميپوشی؟»
«هيچ چيز نميپوشم»
و دستم را کشيد و پرتم کرد روی تخت.
خورشيد هنوز ندميده بود صدای خروسها و دختری که گريه ميکرد از دور می آمد، و من از آن روز آن قدر دور شدم که حالا احساس ميکردم آن دختری که صدای گريه اش می آمد خودم بوده ام. مگر نمیشود آدم صدای گريه خودش را چهار سال پيش شنيده باشد؟
چه آرزوهايی؟ چه ذوقی!
آتش را توی اتو ريختم و همانجا کنار باغچه نشستم. به ياد آن روزها که ما بعد از يک ماه توانستيم از خانه بيرون برويم. من چشمم دنبال حسينا می گشت، و هرچه بيشتر ميگشتم اميدم را بيشتر از دست ميدادم. تند همه را از نظر می گذراندم اما هيچ کس به او شباهتی نداشت. هيچ آدمی نبود که چهره ای استخوانی و ظريف داشته باشد حرفهايی بزند که از ديگران هم شنيده باشم وقتی ميخندد چانه اش کمی جمع شود و دلم براش ضعف برود، هیچ کس! گفتم ای وای مگر ميشود آدم بيخود و بی جهت اسير دو تا چشم بشود؟ پس کجاست؟ انگار کسی مرا نمی ديد و اين من بودم که به همه نگاه ميکردم و سريع ميگذشتم.
سروان خسروی جلو شهربانی ايستاده بود به محض ديدن ما سلام نظامی داد. آن روزها جز سلام نظامی و سرود صبحگاه و شامگاه، کار ديگری از دستش برنمی آمد پاسبانها خبردار ايستادند و ما گذشتيم. آن وقت صدا زد: «لطفاً صبر کنيد.»
@ketabkhaniye_telegram

ما ايستاديم. به طرف ما دويد، صورتش گل انداخته بود و چشمهاش از شادی برق ميزد گفت «خبر خوشی دارم.»
مادر گفت: «مثلاً؟»
به تابلو بالای کارخانه قند سازی صبحی اشاره کرد: «می بينيد اين جا يک مطب داير شده.»
تابلو را خواندم دکتر معصوم متخصص امراض داخلی، تأسيس ۱۳۱۶ شمسی.»
مادر خيلی خوشحال شد گفت «اين دکتر اصلا کی هست؟»
سروان خسروی يک نگاه به تابلو و يک نگاه به من و مادر گفت: «اسمش دکتر معصوم است متخصص امراض داخلی است.»
مادر خنديد «خب اينها را که روی تابلو خوانديم.»
سروان خسروی گفت: «اتفاقاً خودش هم دارد می آيد.»
و صداش کرد. مردی بود هيکل‌مند، سيلو با موهای مجعد بلند درهم که به نظر می آمد سالهاست شانه نشده اند کراوات سرمه ای زده بود که با آن موهای آشفته خيلی منظم جلوه می.کرد نزديک ما که رسيد کمی خم شد «سلام عرض ميکنم.»
سروان خسروی گفت «همسر و دختر جناب سرهنگ نيلوفری، ايشان هم جناب آقای دکتر معصوم»
مادر سری تکان داد و از اين که دکتر معصوم و سروان خسروی هر دو به من زل زده بودند خوشش نيامد.

#ادامه_دارد ...

🌺ارسال به کانال: هر روز ساعت: 17:30
.
04/28/2025, 17:06
t.me/ketabkhaniye_telegram/5440 Permalink
8
2
155
.
📚 #سال_بلوا

✍ #عباس_معروفی

🔻#قسمت_31

@ketabkhaniye_telegram

● شب سوم
○ بخش 4

🔹معصوم چشمهای نافذی ،داشت مثل تيله، قدبلندتر از مردهای قد بلند ،بود با شانه هايی پهن و حوصله ای خسته کننده که من مانده بودم اين آدم خونسرد، چرا اين همه عرق ميکند هميشه زير بغلش طوقه سفيدک به چشم ميزد و تنش هميشه بوی تند عرق ميداد. گفت «رفتگی يقه را سجاف بينداز.»
گفتم: «کی ميپوشد؟»
ساعت لنگری گفت: «دنگ، دنگ دنگ.»
گفت: «همه منتظرند که ببينند چه کسی را دار ميزنند.»
گفتم: «چه کسی را دار ميزنند؟»
گفت: «ميرزا حسن رئيس حرف خوبی ميزند، ميگويد هر کس را که در جنگ شکست خورده باشد.»
دلم ميخواست مثل بقيه آدمها ناظر صحنه دار باشم. اما معصوم گفت که بمانم و تأکيد کرد که حتی روی ايوان هم ظاهر نشوم، ابدا.ً 
گفت: «حالا هم برو تو.»
من به اتاق رفتم. رفتگی يقه اش را سجاف انداختم.
سر شب که ديدم سر و صداها خوابيده و از معصوم خبری نيست پله های گوشه ديوار را گرفتم و بالا رفتم نزديک پشت بام، در پناه ديوار به خانه رقيه دلال خيره شدم حياط چهارگوشی بود که ديوارهای سفيد بسيار بلندی داشت و بعضی جاهاش گچها در نور چراغ، سرخ می زد. وسط حياط درخت انجيری با برگهای زرد و سبز، پيچ و تاب خوران، خود را در ميان شمشادها و کرچکها نشان می،داد، اما انگار نگذاشته بودند قد بکشد و نکشيده بود پخ شده بود يک چراغ زنبوری هم در ايوان فسفس می کرد. رقيه دلال و دخترش نازو با سه مرد ،ديگر روی فرشی نشسته بودند. مردها قليان ميکشيدند و رقيه دلال با دسته ورقهای بازی سرگرم بود اما نازو گريه ميکرد سماور ميجوشيد و جلو همه شان يک استکان چای بود نميشد فهميد که چه کسی ميرود از سماور چای ميريزد و آنها جوری حرف ميزدند که بعيد ميدانستم که خودشان هم بشنوند.
رقيه دلال سکوت را شکست چيزی گفت که نازو گريه کرد. يکی از مردها گفت: ممتازی دواچی فردا شب به اين جا می آيد.»
رقيه دلال به استکانها اشاره کرد و گفت: «چای سرد شد.»
مردها چايشان را خوردند. رقيه دلال به نازو گفت: «پاشو دخترم برو خودت را آماده کن ايشان ديرش ميشود.»
مردی که از همه مسن تر بود با گردن خميده به طرف ساختمان رفت. کلاه شاپواش را به دست گرفته بود.
نازو گفت: «جای پدربزرگ من است.»
رقيه دلال گفت: «غريبه که نيست.»
من حال تهوع داشتم دلم ميخواست همه دنيا را بالا بياورم استخوانهای پاهام تير ميکشيد قلبم ميلرزيد دستم می لرزيد دندانهام به هم ميخورد و احساس ميکردم رمق پايين رفتن از آن همه پله را ندارم آن شب معصوم ديروقت ،آمد و من همه‌اش به اين فکر کرده بودم که کجا رفته و چه بلايی سرش آمده است چرا به تازگی اخلاقش عوض شده در نگاهش کينه ای موج ميزند که معنای آن را نمی فهمم، اين عجوزه کثيف چرا همسايه ماست؟ چرا در تحقير آدم اصرار دارند. ای خدا، ای خدا، ای خدا!
معصوم گفت: «از کجا اين چيزها را شنيدی؟»
گفتم «پای ديوار نشسته بودم، صداشان می آمد.»
معصوم گفت: «به گوش‌هات اعتماد نکن»
@ketabkhaniye_telegram

و تمام شب را برای دخترهايی که در تنهايی از خودشان خجالت می کشند گريه کردم دخترهايی که بعدها از خود متنفر ميشوند و مثل يک درخت تو خالی پوسته ای بيش نيستند و عاقبت به روزی می افتند که هيچ جای اندامشان حساس نيست روح و جسمشان همان پوسته است، و خودشان نمی دانند چرا زنده اند. آن شب خواب ديدم که شيشه جوهر خودنويس معصوم شکسته و لکه های جوهر سبز بر در و ديوار اتاقها پخش شده است. روی فرشها روی آينه روی ظرفها همه جا پر از لکه های ريز و درشت شده بود. گفتم: 
«معصوم نگاه کن انگار يک نفر هی خودنويس را پر از جوهر کرده و پاشيده به در و ديوار، عجيب نيست؟»
گفت: «نه، اصلاً عجيب نيست گاهی پيش می آيد.»
و صدای خنده اش در سرسرا پيچيد جلو رفتم و نزديکش ايستادم لکه های جوهر روی پيرهن او هم بود، سبز روی آبی.
گفتم «حالا من چه جوری اينها را بشورم؟»
«اين جوری هم قشنگ است. لازم نيست بشوری. ميخواهی بدهم تو تنت کنی؟»
«هرگز.»
«کاری است که شده سعی کن بشوری اش »
«دست بردار معصوم»
«هر کار بگويی ميکنم»
«مرا ببوس.»
بغلم کرد و موقعی که دستش را روی تنم می سراند يک لحظه ديدم که ما از اول بچه دار بوده ايم دو تا بچه خوشگل يک دختر و يک پسر می دانستم که دارم خواب ميبينم اما نميدانستم ما واقعاً بچه نداريم. توی دلم گفتم وای شماها چقدر خوشگليد؟ تا به حال کجا بوديد؟ و بعد ديدم بچه ها دارند به ما نگاه ميکنند هما کنار ميز ايستاده بود و همايون پشت سرش لباس تيره‌ای تنشان بود و هيچ لکه ای روی لباسهاشان ديده نمی شد.
وقتی از خواب بيدار شدم سپيده بگويی نگويی زده بود، خروس ها می خواندند و دختری انگار از ته چاه گريه ميکرد پنجره ها را بستم و سرم را به کار گرم کردم گفتم بهتر است پيش از صبحانه لباسهای معصوم را اتو کنم. خیلی وقت بود که تلمبار شده بود.


👇👇 #ادامه
04/28/2025, 17:04
t.me/ketabkhaniye_telegram/5439 Permalink
6
3
157
.
📚 #من_پیش_از_تو
✍ #جوجو‌مویز
مترجم: #مریم‌مفتاحی

♦️#فصل_23
🔸 بخش اول

گوینده: #مریم‌پاک‌ذات
و #آرمان‌سلطان‌زاده

@ketabkhaniye_telegram

📌 ارسال به کانال: روزهای دوشنبه و پنج‌شنبه،
ساعت: 14:30
.
04/28/2025, 14:05
t.me/ketabkhaniye_telegram/5438 Permalink
9
7
226
@ketabkhaniye_telegram

یک نو ستالژی بسیار زیبا
چه دسته گلهایی داشتیم
روحشان شاد  باد ...

🙏🌹آمین🌹🙏

@naghmehayefaribaei
04/28/2025, 12:04
t.me/ketabkhaniye_telegram/5437 Permalink
Repost
7
146
💵یک ذهن پولساز از آموزش بدست میاد

👇دوست داری موفق بشی برحسب علاقه کلیک کن

🌍انگیزشی و موفقیت    📚کتاب

🌐تاریخ ادبیات جهان 🍔خلاقیت و نو آوری

👩‍❤️‍👨ورزش و بدنسازی ♻️هوش مصنوعی

🎁حس خوبعلمی وپزشکی

🎯پیش‌بینی آینده روانشناسی


💥  پیشنهاد ویژه 🤩

👈بهترین محصولات سلامتی

🎯هماهنگی تبادل و تبلیغات:
@rti_ebi
04/27/2025, 21:32
t.me/ketabkhaniye_telegram/5436 Permalink
10
2
176
👆👆#ادامه_قسمت30

پدر هر روز می رفت دم در با اين که ميدانست
سروان خسروی سوسه آمده و رئيس اداره پست را از خودش ،گذاشته اما ميرفت دم در مثل بچه های پدر مرده، چشم به راه بود... و هيچ وقت آن نامه نيامد.
پدر تمام مدت منتظر بود. هر روز صبح خيلی زود از خواب بيدار می شد چيزی می،خورد وقت تلف ميکرد و يک ساعت پيش از موعد به نظميه می رفت. بعد رفته رفته انتظارش به يأس غم انگيزی تبديل شد. کارهاش را سپرده بود به جاويد حتى اگر ميخواست شمعدانی ها را قلمه بزند، روی صندلی می نشست امر و نهی ميکرد و به دست های جاويد چشم می دوخت که مبادا يک وقت خاک زياد بريزد، يا ريشه گل را سفت نکرده باشد.
جاويد هميشه همراه پدر ،بود ،کالسکه ميراند به باغ و گل و درخت می رسيد خريدی ميکرد و مهتر اسبها هم بود. در آن اتاق کوچک دم پله ها مدام سيگار ميپيچيد و در دود غرق ميشد. شايد هم در خاطره سالهای از دست رفته! کسی چه می دانست؟ آدم کوسه ای بود که پدر ميگفت خيلی زجر کشيده است. بعدها دانستم که برای پيدا کردن پدرش در پانزده سالگی به همراه عمويش به تهران آمده اسير يکی از شازده های قاجار ،شده به دختری دل باخته که نابکار از آب درآمده اما هنوز که هنوز است نتوانسته فراموشش کند در يک توطئه به دستور همان شازدهٔ قاجار آلتش را بريده اند بلاهای زيادی سرش آورده اند و عاقبت در بيست و سه سالگی به سنگسر آمده و قصد ندارد به جايی ديگر برود. مردی لاغر و قدبلند بود که ابروهای کمانی داشت و هميشه چشمهاش مرطوب به نظر می آمد انگار که تا همين يک لحظه پيش گريه می کرده است غمی که در چشمهاش بود را نميشد فراموشش کرد، با چروک های فراوانی برگرد چشم،ها پيشانی و صورت و اگر آن موهای صافش روی پيشاني‌اش نمی،ريخت آدم خيال ميکرد شصت سالش است. روزی که پدر را در گورستان شيبدار زيارت دفن ميکردند، جاويد پيرمردی بيست و هشت ساله بود که بيش از همه ما بی تابی ميکرد و اشک ميريخت حتى وقتی آقای ملکوم بالای قبر پدر ايستاد و گفت: «بنه ديکا بوسو نيپو دسته اوس فاتر اتپيريوس اسپيری توس سانکروس آمن، جاويد سر بلند نکرد وقتی هم گورستان خلوت شد همچنان کنار قبر ماند و خواند ای اهورامزدا بشود که نيايش
کنان و سرود ستايش گويان به تو نزديک شويم؟»
گفته بود که زرتشتی است. و پدر گفته بود: «حکم ميکنم به احدی نگويی وگرنه اين مردم تهمت آتش پرستی بهت ميبندند و آتشت می زند.
«من آتش پرست نيستم من يکتای بی همتا را می پرستم.»
«نميخواهد اين چيزها را به من بگويی به من ميگويند سرهنگ نيلوفری در حريم من آزاد هستی که هر دينی داشته باشی، حتی می توانی آتش هم بپرستی.»
«من به آتش احترام ميگذارم ولی يکتای بی همتا را ميپرستم.»
«خيلی خوب هر غلطی دلت خواست بکن اگر
آتش تو به نماز من آسيبی نمی رساند يک بخاری ديواری اينجا بساز و اسمش را بگذار گرمخانه فقط تقيه کن.»
جاويد سرش را زير انداخته بود «بله»
»«تقيه ميدانی چيست؟»
«بله»
«يعنی عقيده ات را پنهان کن»
@ketabkhaniye_telegram

بخاری ديواری کوچکی کنار پنجره اتاق جاويد ساخته شد که مدام روشن بود تابستان و زمستان جاويد هميشه ته سيگار يا پوست پرتقال و انار را پرت ميکرد آن تو، يک تختخواب چوبی گوشه اتاق گذاشته بود يک ميز و صندلی هم وسط اتاقش برق ميزد خودش هم برق ميزد. پاکيزه بود و در خانه سر تا پا سفيد می پوشيد، با گيوه ای سفيد بی جوراب بيرون که ميرفت لباس طوسی تنش ميکرد و صدای قشنگی داشت.

ديگر نمی توانستم گريه کنم در دلم گفتم ای مزدا اهورای پاک ای خدای مهربان روان پدرم را شاد کن نور سبز پنجره ها آزاردهنده بود، و معصوم همچنان قدم ميزد صورتم را در حوض شستم و از حوضخانه بيرون زدم پاييز بود و برگهای زرد و نارنجی سطح باغ را پوشانده بود. از پله ها بالا رفتم و در ايوان به فلکه چشم دوختم که چوپانها گوشه ای جمع شده بردند و و هوار ميکردند. ماشين سياهی به آرامی می گذشت و سربازهای روس مجسمه شده بودند. دستهام را به نرده گذاشتم و به دوردستها خيره شدم داشتم جايی را نگاه ميکردم که حالا يادم نيست. معصوم از حوضخانه در آمد و گفت: «کجا را نگاه ميکنی، آقاجان؟»
از پله ها بالا آمد و در ايوان کنار من .ايستاد به يک امير قشون شباهت بيشتری داشت تا يک طبيب با يک چرخ زدن می توانست چشم بدوزد به سربازهای لاغر روس که ميدانچه بخوسر را قرق کرده بودند، عده ای از حمام در آمده و در سينه کش آفتاب ولو شده بودند، بخار کمرنگی از دهانه زيرزمينی حمام بالا ميزد و در هوا موج ميخورد. چقدر دلم ميخواست بروم حمام چند وقت بود که حمام نرفته بودم و هوا روز به
روز سردتر ميشد روی تپه های راوند سربازهای روس سوار بر اسب می تاختند و گرد و خاک می.کردند معصوم ميتوانست حتى آن کرکسی را که با خوردن لاشه سم آلوده يک حيوان بر خاکهای قرمز حاشيه کوه پاپالو افتاده بود ببيند

#ادامه_دارد ...

🌺ارسال به کانال: هر روز ساعت: 17:30
.
04/27/2025, 17:06
t.me/ketabkhaniye_telegram/5435 Permalink
11
2
135
📚 #سال_بلوا

✍ #عباس_معروفی

🔻#قسمت_30

@ketabkhaniye_telegram

● شب سوم
○ بخش 3

🔹مادر آرام موهام را دسته کرد و سر برگرداند تا عکس را ببيند، بی آنکه تغييری در چشمها يا صورتش ديده شود، فقط نگاه ميکرد گفتم: «ماکی بر ميگرديم؟»
گفت: «ما ديگر زمينگير شده ،ايم همين جا می مانيم. اقلاً شبهای جمعه می روم سر خاک پدرت.»
«چقدر دنيا کوچک است.»
«آره، پدرت ميخواست وزير جنگ رضاشاه بشود، فرماندار نظامی اين خراب آباد شد.»
گيره را به موهام زد و رفت طرف پنجره و طوری ايستاد که هم مرا ببيند و هم باغ را، و من در آينه تاب ميخوردم و ميديدم که آن روزها بچه بوده ام بی حال نگاهم ميکرد انگار که بخواهد حرفی بزند. و پدر در سرسرا قدم ميزد و من تاب خوران در آينه ميديدم که آن روزها پدر ميگفت «اما چطور ميتوانيم برگرديم؟ از وقتی قدرت را به سروان خسروی تفويض کرده ام هنوز فرصت نکرده ام يک بار شماها را در باغات درگزين بگردانم. هنوز وقت نکرده ام يک نامه به اين شوهر خواهر ابله بنويسم که ببينم زنده است يا مرده زندگی من هم اين جوری باشيد. تو اسم اين را میگذاری زندگی؟ من اصلاً به اين جاش فکر نميکردم، من آن سالها روزهای خوبی ،داشتم هر شب يا مهمان بوديم يا مهمان داشتيم، شب ميشد که هفتاد تا مهمان داشتيم، همه هم آدمهای سرشناس. يادتان هست که حتی يک بار شاه به خانه ما آمد؟ حالا، ميبينيد چطور منزوی و پير شده ام؟ چشمهام کم سو شده، انگار همه جا را مه گرفته است.»
گفتم: «شايد دلتان گرفته پدر ميخواهيد يک جايی برويم؟»
«بگو جاويد کالسکه را حاضر کند، بد نيست.»
خودم را به پاک کردن لاله های شمعدان روی بخاری سرگرم کردم که مادر اشکهام را نبيند و همين جور از اينجا و آنجا حرف بزند. سکوتش آدم را ميکشت. در آينه ميديدمش که ساکت کنار پنجره ايستاده بود و حالا ديگر فقط به درختها نگاه ميکرد من عکس پدر را پاک کردم که هيچ شباهتی جز چشمهاش با من نداشت مردی درشت‌اندام بود که قيافه ای پدرانه داشت اما هميشه عصبانی بود با چشمهای درشت و مژه هايی بلند و تابدار من خيلی از مادرم قدبلندتر بودم و موهای خرمايی ام جعد می خورد و روی شانه ها پخش می شد.
آينه را دوباره پاک کردم مادر روی صندلی نشسته بود و شايد به گلهای قالی خيره شده بود انگار که مجسمه است و بايد هميشه همين‌جور باشد. چشمهام را به آينه دوختم که پدر بيايد و بگويد: «من چه ميدانستم اين جور ميشود؟ خيال ميکردم چه ميدانم؟ چه ميدانم؟ فقط ميدانم اگر
شماها را نداشتم مرده بودم»
مادر گفت «پس چه کار بايد کرد؟»
پدر گفت: «نفس که ميکشم انگار سرب می بلعم زندگيم را مفت مفت باختم شايد اگر رضاشاه به خانه ما نمی آمد، اين جور نمی شد.»
می گفت دنبال آدمی ميگردد که بتواند به اين عشاير کوه نشين دهنه بزند. من ساده قبول کردم چشمهای بی رنگش برق زد و گفت «نبايد دست کم بگيری، سرهنگ! در سنگسر هر آدمی واسه خودش حکومت می.کند. غير از من هر کس ديگری ميآمد اينجا بلوا ميشد»
«اما من چشمم از اين سروان خسروی جاه طلب آب نمی خورد.»
@ketabkhaniye_telegram

هوا انگار ابری بود. اتاقها و سرسرای بزرگ با آن همه پنجره، مه گرفته به نظر می آمد آن قدر روشن نبود که بشود از توی آينه به وضوح چهره پدر را ديد. بخاری ديواری ميسوخت و تصوير سرخ آتش روی ديوار سفيد مقابل می رقصيد.
برگشتم حالا مادر بی آنکه به من نگاه کند :گفت: «شاه به پدرت قول داد که دو سال بعد با يک حکم او را به مرکز ،ببرد قول مردانه داد من شاهدم پشت سر پدرت ايستاده بودم هميشه پشت سر پدرت ايستاده بودم اما ميبينی که اين جور شد قرار نبود سوی چشم هاش برود، قرار نبود خودش را ببازد اما باخت و مرد. چهار سال فرماندار نظامی اين جا بود بعد هم که آن انتظار لعنتی برای يک تکه کاغذ که قرار بود از مرکز برسد از درون ميخوردش به نظر من دو سال پيش از مرگش مرده بود.»
«عجب!»
«آره، مادر باهاش دست داد گفت معطل نکن سرهنگ جمع وجور کنيد و راه بيفتيد با من هم دست داد اما آن چشم هاش آدم را زهره ترک ميکرد زندگيمان را در شيراز فروختيم، فروختيم که نه تاراج داديم همه ظرف و ظروف آن همه فراش و بی‌بی و دم و دستگاه، آن پرده های مخمل بلند، شمعدانهای بارفتن دوپوست کار چک، ديوارکوبها، قاليهای کاشی نقش برجسته، صندوقهای پنج قفله زنگدار روسی، سماورهای موار نيکلا، آن کالسکه های تابستانی و زمستانی چی شد؟ همين يک درشکه را آورديم اينجا اسمش را گذاشتيم کالسکه هی صبر کرديم دو سال شد چهار سال بعد هم ،انتظار، کوری، بدبختی و مرگ و تمام شبها گريه ميکرد مثل بچه ها لباسهای تو را بو ميکرد و اشک می ريخت بهش گفتم مگر ديوانه ای؟ مگر نوشا مرده است که اين کارها را ميکنی؟ گفت ميدانم که زنده است اما وقتی نميتوانم ببينمش زندگی چه ارزشی دارد؟ چه نقشه‌هايی برات داشت! روزها هم عربده می کشید و شلنگ تخته می‌انداخت. من ميگويم آنقدر گريه کرد تا کور شد. شاید هم به خاطر گريه نبود، چه ميدانم!

👇👇 #ادامه
04/27/2025, 17:04
t.me/ketabkhaniye_telegram/5434 Permalink
7
3
131
@ketabkhaniye_telegram

#موسیقی
🎶 #گلپونه‌ها
#گل‌پونه‌ها
🎤 #ایرج_بسطامی


🔹همین‌جوری که می‌سوزم بسوزی
کفن بهر عزیزونت بدوزی
که کشتی یار ما رو، بی‌مروت

از آلبوم ظهورِ
@ketabkhaniye_telegram

گل‌پونه‌های وحشی دشت امیدم
وقت سحر شد
خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد
من مانده‌ام تنهای تنها
من مانده‌ام تنها
میان سیل غم‌ها

گل‌پونه‌ها نامهربانی آتشم زد آتشم زد
گل‌پونه‌ها بی همزبانی آتشم زد

می خواهم اکنون تا سحرگاهان بخوانم
افسرده‌ام، دیوانه‌ام، آزرده جانم

✍#هما_میرافشار

از آلبوم رقص آشفته
.
04/27/2025, 15:32
t.me/ketabkhaniye_telegram/5433 Permalink
6
2
142
#برش_کتاب
@ketabkhaniye_telegram

🔹 هر تحولی
در ابتدا دشوار است،
در وسط راه همراه با حیرانی
و در انتها بی‌مانند و پرهیجان!

📚 #باشگاه_پنج_صبحی‌ها
.
04/27/2025, 14:31
t.me/ketabkhaniye_telegram/5432 Permalink
آدم با کسی که دوسش داره اینطوری باید حرف بزنه:
@𝗗𝘂𝘀𝘁-𝗗𝗿𝗺 🥺♥️
04/27/2025, 13:29
t.me/ketabkhaniye_telegram/5431 Permalink
7
4
170
@ketabkhaniye_telegram

🎶 #مسافر

🎼 #شادمهر_عقیلی

🎙#شادمهر_عقیلی

✍ #نیلوفر_لاری‌پور

🔹مسافر خسته من بار سفر رو بسته بود
تو خلوت آیینه‌ها به انتظار نشسته بود
می‌خواست که از اینجا بره اما نمی‌دونست کجا
دلش پر از گلایه بود ولی نمی‌دونست چرا
ولی نمی‌دونست چرا
دفتر خاطراتشو رو طاقچه جا گذاشت و رفت
عکسای یادگاریشو برای ما گذاشت و رفت
برای ما گذاشت و رفت
دل که به جاده می‌سپرد کسی اونو صدا نکرد
نگاه عاشقونه‌ای برای اون دعا نکرد
حالا دیگه تو غربتش، ستاره سر نمی‌زنه
تو لحظه‌های بی‌کسی‌ش پرنده پر نمی‌زنه
با کوله بار خستگی، تو جاده‌های خاطره
مسافر خسته من یه عمره که مسافره
یه عمره که مسافره ....
.
04/27/2025, 10:06
t.me/ketabkhaniye_telegram/5430 Permalink
7
2
168
📚 #ملت_عشق
(چهل‌قانون‌عشق)

✍: #الیف_شافاک

@ketabkhaniye_telegram

♦️گویندگان:
احمد گنجی، علی دنیوی ساروی، شیما درخشش، آرمان سلطان زاده، مجتبی مسافری‌نژاد، مریم پاک‌ذات، محسن زرآبادی‌پور، سعید مرزبالی، بهروز طالبی، مهدی قاسمیان، مینو طوسی، پروین محمدیان، حامد حشمتی، میلاد فتوحی، میلاد میرزائی

♦️مترجم: #ارسلان_فصیحی

♦️ناشر صوتی: آوانامه

♦️ناشر: انتشارات ققنوس
.
04/26/2025, 19:34
t.me/ketabkhaniye_telegram/5429 Permalink
7
4
149
@ketabkhaniye_telegram

📚 #ملت_عشق

✍: #الیف_شافاک

♦️#قسمت_اول

🔹 #مقدمه


به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق
خود به تنهایی دنیایی است عشق

یا درست در میانش هستی، در آتشش
یا بیرون هستی ، در حسرتش

♦️ارسال به کانال: شنبه دوشنبه، چهارشنبه‌ها ساعت: 20:00
.
04/26/2025, 19:34
t.me/ketabkhaniye_telegram/5428 Permalink
9
2
148
👆👆#ادامه_قسمت29

گريه ميکردم و داد ميزدم «من چی دارم؟ از صبح تا شب فقط ميشورم و ميپرم و ميدوزم که خودم با خودم زندگی کنم؟» و نفهميدم چرا دستهام را نشانش دادم: «من چی دارم؟»
«چيزهايی داری که سرت گرم باشد.»
منظورش را نفهميدم به آرامی گفتم «نمی دانم چرا يکباره اين رو به آن رو شده ای.»
«با زن جماعت که نبايد بحث کرد.»
«آره، چون بعضی وقت ها به درد ميخورند.»
برگشت عاصی و آشفته بود گفت «تو که چيزی کم نداری»
«ببين، مدت هاست که پيرهن کهنه‌های تو را ميپوشم»
«مگر پيرهن من چه عيبی دارد؟»
«من زنم دلم ميخواهد لباس زنانه بپوشم.»
«لباس لباس است چه توفيری ميکند؟ وانگهی، وقتی من اين لباس را به تنت ميپسندم چه اصراری داری که دامنهای گل منگلی بپوشی؟»
«بی انصاف نباش معصوم، تو حاضری دست از طبابت بکشی و کفش واکس بزنی؟ تو حاضری دامن بپوشی و بروی خيابان؟»
و تقريباً داد ميزدم و صدام ميلرزيد «تو ميتوانی بزايی؟ تو هر وقت هوس ميکنی...»
و يکباره ساکت شدم نخواستم ادامه بدهم گفتم چه اهميت دارد؟
«مادرم هميشه ميگفت به زن جماعت نبايد رو داد چون سوار آدم می شوند.»
«تو همين را از مادرت ياد گرفتی؟»
چشم هاش را دراند «با من بحث نکن پدر سگ!»
ته صداش مثل زوزه کش آمد سبيلش تکان خورد، دستهای مشت شده اش چنان لرزيد که اگر نزديکش بودم دندانهام را توی دهنم فرو ميريخت و ميديدم که چشمهاش به دو دو افتاده است. آن وقت ياد حسينا افتادم گفتم کاش بودی و آرام مينشستی که حرف بزنم. ورور ورور ورور، اوه چقدر زنها حرف ميزنند، از کجا می آورند؟ چه می دانم؟ فقط گوش بده، عزيزم، گوش بده.
خيلی دلم ميخواست تو روبروی من می نشستی تا بگويم نگاه کن که چقدر خوار و ضعيف ميشوند؟ چرا فکر نميکنند؟ آدم مگر هر حرفی به زبانش آمد ميگويد؟ نگاه کن چقدر حقيرند، مثل بچه های لجباز روح آدم را می جوند که حرف خودشان را به کرسی بنشانند. آدم دلش می جوشد و سر ميرود نه به عشق فکر ميکنند، نه گذشته ها يادشان می آيد، و يادشان نيست که روزی روزگاری گفته اند: «دوستت دارم.»
حسينا در ذهنم ساکت بود و من گريه ميکردم نمی دانم کجا پنهان شده بود گمش کرده بودم گفتم بماند برای بعد.
@ketabkhaniye_telegram

و در دلم برای پدرم سرهنگ نيلوفری دعا خواندم که سالها پيش ما را از شيراز به اينجا آورد و ما ناچار ماندگار شديم حالا حتماً سالهای زيادی گذشته است. گفتم: «پدر، هيچ ممکن نيست ما برگرديم؟»
گفت «من يک سرباز پيرم خيلی خسته ام.» «سرزمين ما کجاست؟»
«هر جا که آدم خوش است خوش است.»
«شما خوشيد؟»
«من سالها پيش وقتی از شيراز کنده شدم مردم، حالا هم که همه چيز تاريک است، نمی فهمم چی ميخورم چی ميپوشم، روز کی شب می شود. خوب...»
لبهاش لرزيد و ديگر ادامه نداد، مثل بچه ای که سکه عيدی اش را گم کرده ،باشد از آرزوهای بر باد رفته اش حرف ميزد و نمی توانست گريه کند.
من گريه کردم و در دلم براش دعا خواندم.
مادر ميگفت «اين قدر گريه نکن روحش آزرده ميشود.»
گفتم: «می دانی من برای آن يکی دو سال آخر که چشم هاش نميديد گريه ميکنم؟ هی به در و ديوار دست ميکشيد کورمال کورمال می رفت و آخرش زمين ميخورد يادت هست؟ هميشه يک جايی اش زخمی بود.»
گفت: «بيا جلو پنجره ميخواهم موهات را شانه کنم.
جلو پنجره روی صندلی لهستانی پدر نشستم و موهام را سپردم به دست مادر گفتم «يک زمانی من همکلاسيهايی داشتم که حالا ندارم. سر کوچه ما يک ميدانچه بود که وسطش را گل و درخت کاشته بودند و کالسکه ها جلو خانه ما رج ميبستند با آن فانوسهای روشن، اسبها از شيهه شان ميفهميديم که خيلی زيادند. آن همه امربر و مصدر و مهتر، پس چی شد؟ آن زنی که ميآمد به ما فرانسه ياد می داد "بن ژور مادام" يا زنی که پشت پيانو بغلم ميکرد و ميگفت بزن، يا آن جوانک لاغری که مدام با کبوترها و خرگوشها ور ميرفت و بعدها شايد من هشت ساله بودم که خودش را به درخت گردوی پشت خانه دار زد،
راستی چرا اين کار را کرد؟»
مادر گفت: «بماند برای بعد.»
من باز گريه کردم بی آنکه به حرفهای معصوم توجهی داشته باشم ياد آن مردی افتادم که جلو دوربين عکاسی کنار مادر می ايستاد و هرچه مادر خود را ميکشيد که قدش به شانه های آن مرد برسد فايده ای نداشت، باز هم پدر قد بلندتر بود و فقط در عکس زنده می ماند. به مادر گفتم «اين چيزها يادت می آيد؟»
به قاب عکس روی ميز نگاه کردم که پدر سينه‌اش را سپر کرده بود با لباس سرهنگی مدالهای روی سينه، موهای شانه خورده جوگندمی و لبخندی مرموز که خيلی جوانتر نشانش میداد، کمی خود را اين طرف کشيده بود تا مادر پشت سرش با آن دانتل قشنگ حالا نميدانم چه رنگی بايستد. و نداند که کی بيوه ميشود و نداند که يک زن بيوه سيبی است که در آفتاب مانده باشد حتی نداند که اينطوری يکباره می پوسد، و اين چروک های زير چشمها و سفيدی يکدست موها، همه نشانه های ياد اوست.

#ادامه_دارد ...

🌺ارسال به کانال: هر روز ساعت: 17:30
.
04/26/2025, 17:34
t.me/ketabkhaniye_telegram/5427 Permalink
8
2
127
.
📚 #سال_بلوا

✍ #عباس_معروفی

🔻#قسمت_29

@ketabkhaniye_telegram

● شب سوم
○ بخش 2

🔹 بايد بر می گشتم، بايد به روزی بر ميگشتم که معصوم حوضخانه را آب پاشی کرده بود دو تا از گلدانهای دور حوض را برداشته بود و بی آنکه مثل صبح سوت زدنش را ادامه بدهد زير لب چيزهايی ميگفت و قدم ميزد. و ماهی های قرمز در آن حوض سبز رنگ وول ميزدند و فکر معصوم را چرخ ميدادند «شکم همين ياغيها را سير کنيد، ميشوند پاسبان»
گفتم: «اجيرشان کن تو که داری»
«گردباد افتاده به امنيت شهر تو چشم داری من پول خرج کنم؟!»
«پس پول تو کی به درد ميخورد؟»
«اين همه مالياتی که ميدهيم صرف چی ميشود؟»
در ذهنم گذشت شما که ماليات نميدهيد و گفتم چه اهميت دارد؟
موزرش را در ليفه ،شلوار درست روی شکم فرو کرده بود، دو طرف سبيلش را داده بود بالا و محکم پا ميکوبيد گفته بود: «روزگار که روزگار نيست اين همه امنيه و پاسبان و سرباز و عمله(کارگران) و اکره(برزگران، کشاورزان) نميتوانند امنيت برقرار کنند انگار خودشانند که همه چيز را بی اعتبار ميکنند حتى پاسبانها همه دزد شده اند.»
با نگاهش حوضخانه را دور زد نور سبزی از پنجره های روبرو می تابيد آب زلالی در حوض ميگشت سرريز ميشد و در جوی سفالی سبزرنگی راه می افتاد تا همراه آب نهر از زير چند خانه بگذرد و حوض بزرگ فلکه را پُر کند از آنجا سرريز ميشد و در دو طرف خيابان خسروی چنان با شتاب ميگذشت که انگار پايين شهر آتش خاک زبانه می کشد.گفت «کی فکرش را ميکرد؟»
در همان لحظه چيزی مثل سنگريزه پشت سرم در ايوان به زمين افتاد برگشتم قاپ بود بچه های شيطان کوچه روی قاپ چشم و ابرو کشيده بودند و پرت کرده بودند توی حياط حالا چرا؟ نميدانم آمدم پايين دم حوضخانه ايستادم «کمی هم به فکر من باش معصوم»
با حالتی که من هميشه احساس ميکردم بچگی هاش اين جور گريه را شروع می کرده، گفت: «مگر من نميتوانستم مطبم را در مرکز داير کنم؟ من که نميتوانم به فکر همۀ مردم باشم»
«من دارم از دست ميروم»
«چه دردی داری؟»
پوزخندی زدم و به طرف حوض ،رفتم لب پاشويه نشستم و به ماهيها نگاه کردم گفتم: «خودت خوب ميدانی.»
لحظاتی در سکوت ،گذشت آب به نرمی در جوی سفالی پيش می رفت. کوزه بزرگی لب حوض بين گلدانها بود و توپی درش قرمز بود. خودم دوخته بودمش گفتم «تو از اين زندگی حالت به هم نمی خورد؟ برکت خدا بهت ميگويند دکتر معصوم ولی ما فقط زنده ايم. آن هم توی خانه درندشت پدری من بيرونمان مردم را کشته درونمان خودمان را.» يکباره دستهاش را دور بازوهام احساس کردم و مثل پرکاهی از جا کنده شدم و به ديوار چسبيدم ابروهای سياهش می لرزيد چند پر از موی روی پيشانياش به عرق چسبيده بود چشمهای درشت تيله ای اش را به چشم هام دوخت که نميشد فهميد چه حالی دارد. همان جور که تکانم می داد گفت: «تو چی ميخواهی؟»
«من؟ شوهرم را ميخواهم که تازگيها ياد گرفته برود مست کند عربده ها و خشونتش را واسه ما بياورد من همۀ گذشته هام را ميخواهم من روزهای خالی و پوچم را ميخواهم يک همزبان ندارم حتی اين کشور که گاهگداری از نردبان مي‌آمد بالا و درد دلی ميکرديم، قدغن کرده ای که باهاش حرف بزنم من چی دارم؟»
«اين حرفها بماند برای بعد»
@ketabkhaniye_telegram

رهايم کرد، به آن طرف رفت و دم شيشه های سبز رو به باغ ايستاد. راست ميگفت همۀ آن حرفها ماند برای شبی که در هشتی خانه منتظرش بودم، سکسکه ميکرد و نميتوانست روی پاهاش بايستد، می گفت که بوی خاک ميدهم و لابد بوی خاک می دادم. همۀ آن حرفها را با تفنگ موزر به کله ام ميکوفت و مرا با دنيايی آشنا ميکرد که قبلاً نمی شناختم ميرفتم به خوابی نرم و سبک، بی درد بی دغدغه تاب خوران در آينه خاطره ها و چقدر دنيا دور بود، چطور ميتوانستم برگردم؟
گفت «چی دارم که امروز نتوانم بگويم؟ جوری حرف ميزنی که انگار خلاف شرع کرده ام.»
گفتم: «يک درجه بالاتر.»
«دين و ايمانت را به رزم آرا و دلاله فروختی، حالا دم از شرع می زنی، کدام شرع؟ فکر ميکنی من نمی فهمم؟»
«اين حرفها بماند برای بعد.»
«چرا بماند برای بعد؟ شبها که دائم مستی و خودت هم نميدانی چه حرفهايی ميزنی روزها هم که اصلاً معلوم نيست کجا می روی، چی ميخوری چه ميکنی انگار من وجود ندارم»
«پس بيايم ور دل تو بنشينم؟» «مگر ديگران چه ميکنند؟»
«ديگران ،ديگرانند اما من دکتر معصوم هستم»
«من هم نوشافرينم دختر سرهنگ نيلوفری»
«کاش نبودی. جوری از پدرت حرف ميزنی که انگار پيغمبر خدا بوده. سرهنگ بی عرضه لامذهبی که لابد همۀ هنرش را در پاره کردن چادر زنهای مردم صرف کرده مادرم هميشه دلش خون بود ميگفت دستور می داده اند وقتی چادر از سر زنها ميکشند، آن را زير پا بگذارند و جر بدهند.»
داد زدم «تا زمانی که پدرم رئيس حکومت نظامی بود، هنوز دستور کشف حجاب نيامده بود چرا تهمت می زنی؟»
«چه توفيری ميکند همه شان مثل همند.»
«هيچ کس مثل ديگری نيست.»
«وانگهی، تو کی هستی؟ چی داری که اين همه...»


👇👇 #ادامه
04/26/2025, 17:29
t.me/ketabkhaniye_telegram/5426 Permalink
✴️ذهن آگاهی
Https://t.me/zehnagaheman
04/26/2025, 13:34
t.me/ketabkhaniye_telegram/5425 Permalink
7
2
141
📚 #تنها_عشق_حقیقت_دارد
‍ ‍
✍: #دکتر_برایان_ال_وایس

🔹ترجمه : #زهره_زاهدی

♦️#فصل_24

🔸گوینده : #کاترین_صادقپور

@katrinavoice

@ketabkhaniye_telegram
.
04/26/2025, 13:20
t.me/ketabkhaniye_telegram/5424 Permalink
8
3
156
@ketabkhaniye_telegram

🔹قاعده دوازدهم:

عشق سفر است!
مسافر این سفر،
چه بخواهد چه نخواهد از سر تا پا عوض می‌شود!
کسی نیست که رهرو این راه شود و تغییر نکند!

📚 #ملت_عشق
✍ #الیف_شافاک
🎻 #علی_محکی‌زاده
.
04/26/2025, 10:04
t.me/ketabkhaniye_telegram/5423 Permalink
Repost
20
.
📌 برای دسترسی به  بانک فیلم ها ، جزوات و کتاب‌های آموزش
تدریس ها و جزوات رایگان دکتری و ارشد، کارگاههای رایگان دکتر صاحبی، دکتر اوحدی، دکتر مکری، خودشناسی، خودشکوفایی، کتاب های صوتی، ترجمه مقالات، روان درمانی مثبت نگر، نوشتن پایان نامه با هوش مصنوعی، صفر تا صد وزارت بهداشت، تکنیک های درمانی، آموزش مصاحبه بالینی...

کافیه دکمه‌ی ADD رو بزنید و این فولدر تخصصی رو در تلگرام خود ذخیره کنید 👇
https://t.me/addlist/ABq9dS6I85o1NTI8
04/25/2025, 21:29
t.me/ketabkhaniye_telegram/5422 Permalink
11
1
198
.
📚 #سال_بلوا

✍ #عباس_معروفی

🔻#قسمت_28

@ketabkhaniye_telegram

● شب سوم
○ بخش اول

🔹 دار، آونگ خاطره های ما در ساعت تاريخ بود ساعت لنگری گفت دنگ، دنگ دنگ.
از پريشب که قنداق موزر را به کله ام کوفته ،بود، در سرسرا خوابيده بودم و معصوم پرده ها را کشيده بود و در اتاق را قفل کرده بود. جاويد يکی دو بار آمد پشت پنجره‌ها و من از لای پلکهام او را ميديدم که دست هاش را کاسه کرده بود تا شايد مرا ببيند صدای پتک کارگران پل سازی ملکوم قطع نمی شد انگار زير خانه ما را ميکندند نمی توانستم تكان بخورم نميتوانستم حرف بزنم و معصوم از صبح نيامده بود. صدای پای اسب ميشنيدم و دلم ميخواست برگردم.
دختر پادشاه که بی تاب عشق مرد زرگر شده بود، لباس مبدل پوشيد. يک تکه استخوان يک تکه چوب يک برش پارچه يک برگ توت يک گردو و يک سنگ آب ديده در دستمالی پيچيد سوار اسب شد و در کوچه ها به قصد گردش راه افتاد وقتی از جلو زرگری رد ميشد دستمال را پرت کرد توی مغازه و دور شد. زرگر دستمال را گشود و هر چه فکر کرد که اين خرت و پرت ها چه معنايی دارد و چه کسی آن را به مغازه اش انداخته است، چيزی سر در نياورد آن شب تا الاه صبح خواب به چشمش نيامد و چيزی هم دستگيرش نشد. روز بعد به سراغ مرد درويشی رفت که از اسرار زرگر آگاه بود درددل‌های او را ميشنيد و راهنمايی اش ميکرد. وقتی دستمال را باز کرد و خرت و پرتها را دید گفت: «اينها همه نشانی آدمی زيرک و داناست که تو را ميخواهد. صاحب اين دستمال ميگويد که خانه اش نزديک نجاری و قصابی و خياطی است. درخت توت و گردويی هم اطراف خانه اش ديده می.شود. اين سنگ آب ديده را گذاشته، يعنی که خانه اش راه آب است.  خلاصه عاشق تو شده.»
زرگر در کوچه ها به راه افتاد و آن قدر گشت و گشت تا خانه را پيدا کرد. کمی آنجا قدم زد و با تعجب از خود پرسيد مرا چه به خانه پادشاه؟ دختر پادشاه روی بام ايستاده بود و او را ميديد آينه و ظرف آبی به دست داشت و منتظر بود. تا
چشم زرگر به او افتاد دختر آينه را به طرفش گرفت و فوراً پشت آينه را نشان داد بعد ظرف آب را روی زمين کش داد و رفت. 
زرگر باز به حيرت افتاد و هرچه فکر کرد نفهميد که منظور دختر پادشاه چه بوده است به نزد درويش رفت و ماجرا را تعريف کرد. 
درويش گفت: «آينه را نشان داده يعنی حالا روز است، برو شب بيا. آب را روی زمين کش ،داده يعنی که راه آب را بگير و بيا.» 
زرگر شبانه راه آب را گرفت و رفت تا به سرچشمه رسيد. آنجا به انتظار نشست اما هيچ خبری نشد خوابش برد نيمه شب دختر پادشاه از راه رسيد و وقتی ديد که زرگر به خواب رفته چند تا گردو در جيب او گذاشت و برگشت. صبح زرگر از خواب بيدار شد ديد هيچ خبری نشده سر و صورتش را شست دست به جيب برد که دستمالش را در بياورد، ديد چند تا گردو در جيبش است بار ديگر حيران شد به سراغ درويش رفت و ماجرا را تعريف کرد. درويش گفت: «آمده و ديده تو در خوابی، چند تا گردو در جيبت گذاشته، يعنی برو گردو بازی کن»
خون زرگر به جوش آمد. عهد کرد که اگر يک سال هم طول بکشد، تسليم خواب نشود. شب باز راه را گرفت و کنار چشمه نشـسـت، صدای نرم
آب را می شنيد و هی به صورتش آب ميزد، و هيچ خبری از دختر نبود. شب دراز شده بود و انتظار به سر نمی آمد اما دل زرگر به سر آمد و خوابش برد. نيمه شب دختر پادشاه از راه رسيد، ديد زرگر در خواب است. چند تا قاپ استخوان در جيب او گذاشت و برگشت. صبح زرگر از خواب بيدار شد دست به جيب برد، ديد چند تا قاپ استخوان در جيبش است خود را سرزنش کرد و باز به سراغ درويش رفت. درويش گفت «ميگويد برو عاشق بازی کن.»
زرگر گفت: «من اينجا ،غريبم راه و رسم شما را نمی دانم. عاشق بازی ديگر چيست؟»
@ketabkhaniye_telegram

درويش گفت: «قاپ استخوان را بينداز ،بالا هر طرف که نشست، يا شاهی يا وزير يا عاشقی يا دزد. بچه های اين شهر از صبح تا شب کارشان اين است تو هم برو بازی کن سرت گرم شود.»
زرگر گفت: «ديوانه ای؟ عاقلی؟ من عاشق دلخسته دختر پادشاهم، مگر دست بر می دارم؟ دنبال برادرهام آمدم و نتوانستم پيداشان کنم. دنبال دلم راه می افتم، بلکه خودم را پيدا کنم.»
شب باز راه آب را گرفت و به سرچشمه .رسيد. دستش را بريد که شايد از سوزش زخم ،نخوابد اما خواب او را در ربود و برد. صبح بيدار شد و شب خوابيد هر صبح بيدار ميشد و هر شب ميخوابيد. روزها و شب ها از پی هم گذشتند و چاره ای بر جادوی خواب نبود. تا اين که جار زدند «دختر پادشاه را به پسر وزير داده اند!» زرگر گفت «ای دل غافل »
بعد جار زدند که دختر پادشاه بيمار است اگر کسی هست که ميتواند مداواش ،کند پادشاه نيمی از تاج و نيمی از سرزمين را به او می بخشد.
زرگر گفت «ای دل بيچاره»
از آن شب هرگز خوابش نبرد و پای عشق سوخت. اما ديگر دير شده بود.

#ادامه_دارد ...

🌺ارسال به کانال: هر روز ساعت: 17:30
.
04/25/2025, 17:06
t.me/ketabkhaniye_telegram/5421 Permalink
8
1
163
.
📚 #سال_بلوا

✍ #عباس_معروفی

🔻#قسمت_27

@ketabkhaniye_telegram

● شب دوم
○ بخش 10

🔹معصوم يک قدم جلو می رفت و باز برميگشت، به چراغ های زنبوری چشم ميدوخت که با سرسختی تمام فس فس ميکردند، دکمه های کتش را می بست و دوباره باز ميکرد به نظر می‌آمد که يک پا او را ميبرد و يک پا برميگرداند.
از کنار چوپان ژوليده موی افتاده بر زمين که ميگذشت، دقت کرد شايد بشناسدش، نه، هيچ شباهتی با هيچ يک از مردم سنگسر نداشت. موهاش مثل کلاه پشم شتر کرک بود زير چشمهاش گود افتاده بود، دور دهنش زخم بود و حالا به نظر ميرسيد مردی از گرسنگی مُرده است.

اما معصوم يک لحظه خود را بازيافت دستش را به در می فروشی گرفت و رو به جماعت ايستاد:
«گوش نکنيد به حرف اين مردکه جذامی»
هيچکس حرکتی نکرد، همه مجسمه شده بودند.
معصوم گفت:
«اين آدم جذام دارد، مواظب خودتان باشيد.»
چشمهای تيله ای اش ،درخشيد وحشت را در چشم های جماعت خواند و بعد به آرامی از مي‌فروشی بيرون رفت. ملکوم و ناژداکی هم پشت سرش خارج شدند.

هوا سرد بود و مه همه جا را گرفته بود، مهی نرم و رقيق که مثل بخار دهن کش و قوس مي‌آمد و زود گم ميشد.
معصوم با صدايی لرزان گفت:
«اينها شايعات بی اساس است.»
ناژداکی شهردار گفت:
«بله اينها شايعات بی اساس است.»
معصوم بغض کرده بود گفت:
«اين وصله ها به ما نمی چسبد.»
ناژداکی گفت:
«تأييد ميکنم.»
ملکوم گفت:
«آدمی که در خانه اش زن زيبارو داشته باشد، مثل تاجر پبه هر دم در معرض خطر آتش است.»
معصوم گفت:
«آدم هميشه در معرض بلايا و مصائب است. اگر اين کوزه گر بی سر و پا به زنم نظر داشته باشد می دهم دارش بزنند.»
ناژداکی گفت:
«دار؟»
معصوم سر تكان داد:
«بله»
ملكوم نيز با تکان دادن سر تصديق کرد، گفت:
«آدم خوب، دشمن دارد.»
معصوم به دار نگاه کرد که طنابش در مه گم و پيدا می شد، گفت:
«مسئله ناموس است، ميفهميد که؟ شوخی نيست.»
@ketabkhaniye_telegram

ملکوم گفت:
«اولاً که اين حرفها شايعه است، ثانياً اگر چنين فرضی صحت داشته باشد پس اين دار را برای کی ساخته اند؟»
ناژداکی شهردار گفت:
«تأييد ميکنم.»
معصوم گفت:
«به اين زندگی بايد شاشيد.»
ملکوم گفت:
«مراقب خودتان باشيد.»
ناژداکی شهردار گفت:
«تأييد ميکنم.»
سه مرد آرام آرام فلکه را دور زدند و صدای قدم هاشان روی سنگفرش می پيچيد سر کوچه دکتر معصوم، ناژداکی شهردار گفت:
«آقای دکتر راستی راستی آن آدم جذامی بود؟»
«پس من در خارجه گِل لگد ميکردم؟»
ناژداکی شهردار حسابی ترسيده بود گفت:
«اگر اين طور باشد که ما در معرض خطريم.»
معصوم نيشخندی زد:
«ما هميشه در معرض خطريم. من از اين مردم به ستوه آمده،ام بگذار همه شان جذام بگيرند و بپوسند.»
ملکوم گفت:
«يادتان باشد هيچ وقت روی مردم حساب باز نکنيد»
و با نگاهش معصوم را بدرقه کرد.
معصوم از ته کوچه داد زد:
«پيش از اينها نظرم را به کی پور می فروش
گفته بودم. حالا می فهميد چرا؟»

شب هنوز از نيمه نگذشته بود.

♦️ پایان فصل #شب_دوم

#ادامه_دارد ...

https://t.me/boost/ketabkhaniye_telegram
.
04/25/2025, 17:05
t.me/ketabkhaniye_telegram/5420 Permalink
9
15
608
@ketabkhaniye_telegram

#شعر

از تو چه پنهون، عاشقت بودم
از دل نه از سلول سلولم
با تو جهانم تازه تر می شد
از روزهای طبق معمولم
تو زنده تر بودی و کوچکسال
با دامن گلدار و کوتاهت
گفتم: بمونم با تو؟ گفتی : نه!
گفتم : خدا ...گفتی که: همراهت

✍ #عبدالجبار_کاکایی
.
04/25/2025, 08:32
t.me/ketabkhaniye_telegram/5419 Permalink
7
1
144
@ketabkhaniye_telegram

#شعر

♦️ مولانا » دیوان شمس » غزلیات »
غزل شمارهٔ ۲۰۵۹

🔹گفت لبم ناگهان نامِ گل و گلسِتان
آمد آن گلعُذار کوفت مرا بر دهان

گفت که سلطان منم، جانِ گلستان منم
حضرتِ چون من شهی وآنگه یاد فلان ؟

دَفِ منی هین مخور سیلی هر ناکسی
نای منی هین مکن از دَمِ هر کس فَغان

پیشِ چو من کیقباد چشمِ بدم دور باد!
حیف نباشد که تو یاد کنی از کِهان ؟

جغد بُود کو به باغ یادِ خرابه کند
زاغ بُود کو بهار یاد کُنَد از خزان

چنگ به من درزدی چنگِ منی در کنار
تار که در زخمه‌ام سست شود، بگسلان

پشتِ جهان دیده‌ای روی جهان را ببین
پشت به خود کن که تا روی نماید جهان

ای قمرِ زیر میغ ! خویش ندیدی، دریغ !
چند چو سایه دَوی در پی این دیگران ؟

بس که مرا دامِ شعر از دَغَلی بند کرد
تا که ز دستم شکار جَست سوی گلسِتان

در پی دزدی بُدَم دزدِ دگر بانگ کرد
هِشتم بازآمدم گفتم و هین چیست آن ؟

گفت که اینک نشان دزدِ تو این سوی رفت
دزدِ مرا باد داد آن دَغَلِ کَژنشان

✍ #مولوی
.
04/25/2025, 08:31
t.me/ketabkhaniye_telegram/5418 Permalink
Repost
4
1
126
🍎🍎🍎

💎برترین کانال‌های تلگرام:

🔹هماهنگی جهت تبادل:
@mrsmafd
04/24/2025, 21:28
t.me/ketabkhaniye_telegram/5416 Permalink
10
1
171
👆👆#ادامه_قسمت26

ملکوم گفت: «من شما را تا منزل همراهی ميکنم.»
معصوم گفت: «بله، زير بال بنده را ...»
در همان لحظه در مي فروشی باز شد چوپان ژولیده مویی به درون آمد که آفتاب پوست صورتش را سوزانده بود همه سکوت کردند و با حیرت به طرفش برگشتند که با موهايی پرپشت و خاک گرفته، چشمهای ريز و سياه و ابروهايی پيوسته جلو در ايستاده بود که انگار در عمرش اين همه آدم نديده است. کوتاه قد بود و پاتاوه ای تا دم زانو بسته بود. با درماندگی گفت:
«من دنبال کسی ميگردم که نمی شناسمش.» 
مردها قهقهه ،زدند اما چوپان ژوليده مو بی آنکه برنجد باز به تک تک چهره ها خيره شد. هراسان بود و به عجز آمده بود. گفت:
«خبری براش آورده ام.»
کی پور آرنج هاش را روی پيشخوان گذاشت و کمی خم شد.
«چه کاره است؟»
چوپان ژوليده مو صدايی نرم و خفه داشت که از ته حلقش در می آمد و به دل می نشست:
«سنگ تراش»
همه به همديگر نگاه کردند اخمها تو هم رفت. سنگ تراش؟ نه، چنين کسی را نمی شناختند.
کی پور گفت:
«توی اين شهر سنگ تراش نداريم»
«چطور شما سنگ تراش نداريد؟»
ناژداکی شهردار گفت:
«قرار است يک سنگ تراش از تهران يا سمنان بياوريم.»
و بعد به ملکوم و دکتر معصوم گفت:
«لازم ميشود.»
کی پور گفت:
«اهل کجاست؟ اسمش چيست؟»
چوپان ژوليده مو گفت:
«اهل زرنگيس است نزديک کوه نيزوا، سالها پيش به اينجا آمده من که تا به حال او را نديده ام اما اسمش حسيناست.»
سرها به طرف جای خالی حسينا برگشت.
«حسينا که سنگ تراش نيست»
«پس چه کاره است؟»
«کوزه گر.»
يکی از بين جماعت از ميان لايه ای دود گفت:
«عاشق پيشه»
مردی گفت:
«همان که ميرزا حبيب را کشت و شهربانی را آتش زد؟»
پيرمردی گفت:
«نه بابا اسبش کجا بود؟ باروتش کجا بود؟ خيلی اگر زرنگ بود در عشق شکست نمی خورد!»
چوپان ژوليده مو درمانده بود:
«جاش را به من نشان بدهيد.»
«جايی ندارد.»
«پس کجا کوزه می سازد؟»
«می ساخت، ولی ديگر نمی سازد.»
«پس چه ميکند؟ چرا به خانه خودش برنميگردد؟»

لحظاتی در سکوت گذشت و بعد کسی گفت:
«عاشق دلخسته دختر سرهنگ شده.»
مردی در مستی تمام از جاش بلند شد و گفت:
«حرامت باد، دکتر معصوم!»
مرد ديگری گفت:
«وای!»
يکی از وسط می فروشی داد زد:
«حرفی نزن خانه‌خراب! دکتر معصوم اينجاست.»
يک نفر ناليد:
«دمش گرم!»
کی پور داد زد:
«دهنتان را ببنديد.»
و بعد سكوت وحشتناکی فضا را گرفت.

@ketabkhaniye_telegram

معصوم به اطراف چشم دوخت سرپا ايستاد و کف دستهاش را به ميز گذاشت، گفت:
«خفه!»
و پيلی پيلی خورد. ناژداکی شهردار زير بازوی دکتر معصوم را گرفت و سعی کرد او را ببرد بيرون اما معصوم مقاومت می کرد.
چويان ژوليده مو ضعف داشت و نميتوانست سرپا بايستد. يکی دو بار به طرف بوی غذايی که از پيشخوان بلند می شد، برگشت. شايد از بوی غذا و يا شايد از شدت دود سيگار از حال رفت و دراز به دراز روی زمين پهن شد.
بوی حادثه ای شوم در فضا پيچيده بود آرامش و خوشی مردها با ورود چوپان ژوليده مويی که انگار از افسانه ها آمده بود داشت از هم می پاشيد و به تدريج به فاجعه ای تلخ ختم ميشد
ناژداکی شهردار گفت:
«اين زمزمه‌ها چه معنايی دارد؟»
يکی گفت:
«چطور آقای دکتر معصوم مسئله به اين مهمی را نمی دانستند؟»
دستهای معصوم به وضوح ميلرزيد چشمهاش به دودو افتاده بود، و نمی توانست سرپا بايستد ملکوم از جاش بلند شد بازوی ديگر او را گرفت و گفت:
«صلاح نيست شما اين جا بمانيد.»


#ادامه_دارد ...

🌺ارسال به کانال: هر روز ساعت: 17:30
.
04/24/2025, 17:06
t.me/ketabkhaniye_telegram/5415 Permalink
8
1
148
.
📚 #سال_بلوا

✍ #عباس_معروفی

🔻#قسمت_26

@ketabkhaniye_telegram

● شب دوم
○ بخش 9

🔹 کی پور همان طور که حرف ميزد دستهاش به کار بود، با ابروهای هميشه ،نامرتب موهای جوگندمی بلندی که روی سرش جعد می خورد، لب و دهنی که به نظر مي‌آمد از بس الکل خورده، لق شده است. راز همهٔ مردم را در دل داشت و از پشت پيشخوان تکان نمی خورد، از شب پشت بخار غذاها گم و پيدا ميشد با روپوش آبی و يقه سفيدی که از زير آن پيدا بود و کراوات ،سياه با آن چهره اخمالو که بيشتر بهش می آمد مدير مدرسه باشد تا می فروش حساب همه هم دستش بود و هوای همه را داشت و حالا که همه ميزهاش پر بود و وردستش با اشاره ای از کنار اين ميز می رفت کنار آن ميز و گربه سفيدش از زير اين ميز می‌رفت زير آن ميز و بخار غذا و دود سيگار و مه و بوی عرق، فضايی دلچسب و گرم ايجاد کرده بود، چشم هاش مثل الماس می درخشيد. گاهگاهی سر بلند ميکرد و به جمعی نگاهی می انداخت «چيزی کم نداريد؟»
آن شب آقای ملکوم هم به ميفروشی آمده بود و مهمان ناژداکی شهردار شده بود. معصوم گفت: «هم شما آقای ملکوم، و هم آقای شهردار به بنده افتخار داده ايد.»
ناژداکی شهردار گفت «نخير اين ميز به حساب من است.»
معصوم گفت: «همين که به اين جا آمده ايد، برای بنده افتخار است.» 
ملکوم گفت: «تا يادم نرفته بپرسم اين حسينای کوزه گر ديگر کيست که سردمدار معلم ها شده؟»
ناژداکی شهردار گفت: «با وجود ارادتی که به شما دارم نميتوانم اطلاعاتی به شما بدهم ميبينيد که بنده در کار سياست نيستم شما اگر اطلاعاتی خواستيد برويد سراغ غلامحسين تک.»
معصوم گفت: «يک سر قضيه مربوط ميشود به اين که وقتی مملکت شاه ندارد اين ها همه شاهند.»
ناژداکی شهردار گفت: «اين هم حرفی است.»
ملکوم گفت: «ميگويند قتل ميرزا حبيب رزم آرا کار اوست.»
معصوم گفت: «من هم شنيده ام.»
ملکوم گفت: «عجب دستهای چيره ای!»
معصوم گفت: «کوزه گرها اغلب اين طورند.»
چند مرد مست کرده بودند و روی ميز ضرب گرفته بودند کی پور پشت پيشخوان درآمد و در گوش يکی از آنها چيزی گفت که آنها ساکت شدند و بعد در حالی از آنجا خارج شدند که داشتند بحث می کردند که آيا بروند در کوچه ها بشاشند يا در حوض فلکه و آوازخوان! بيرون رفتند. کی‌پور خنديد «الکل دانشان پر شده»
و آمد کنار ناژداکی شهردار ايستاد «آقايان می،بخشيد ميخانه فقرا اين حرفها را هم دارد. چيزی کم و کسر نداريد.»
ناژداکی گفت: «اين جا می ميخورند و در کوچه های ما ادرار ميکنند.»
ملکوم گفت: «محيط دلنشينی ايجاد کرده ايد.»
ناژداکی گفت: «گاهی هم اتفاقات قبيح رخ ميدهد، طبيعی است.»
کی پور سعی ميکرد لبخندش محو نشود گفت: «عده ای هم هستند که مست ميکنند و بعد دعوا راه می اندازند.»
ملکوم گفت: «عجب! عجب! آن وقت شما چه ميکنيد؟»
کی پور گفت: «دعوا راه مياندازند نه برای ،زدن، برای کتک خوردن.»
همه زدند زير خنده. کی پور گفت: «تنشان ميخارد.»
@ketabkhaniye_telegram

دکتر معصوم گفت: «اين يک واقعيت است بعضی از نظر روان‌شناسی حتى دچار نوعی روان نژندی اند من در خارجه نمونه های زيادی ديده ام، در دانشگاه بحث هم کرده ايم بعضی افراد همين طور که آقای کی پور گفتند، می آيند مست ميکنند دعوا راه مياندازند که کتکی بخورند و بروند راحت بخوابند همين يکی دو هفته پيش عاقله مردی آمده بود که هرچه ميکرد نميتوانست کسی را تحريک ،کند روی هر ميز مشتی ميکوبيد و چيزی به آقايان ميگفت کسی بهش توجهی نميکرد، عاقبت اين وسط ايستاد و داد زد يک مرد پيدا نميشود که مرا بزند؟ درست نميگويم آقای کی پور؟»
همه خنديدند و جامهاشان را بلند کردند کی پور کيف کرد گفت «البته.»
و در حالی که ميخنديد به طرف پيشخوان رفت.
معصوم گفت: «مردم هر يک دردی دارند که ديگری نمی فهمد.»
ناژداکی شهردار گفت: «البته زيبايی شهر خيلی مؤثر است.»
ملکوم گفت: «بايد عوامل را شناخت و بينشان پل زد.»
معصوم گفت: «پل بزرگی که شما داريد احداث ميکنيد..»
ملکوم حرفش را بريد «پل من يک مسئله فلسفی است. در آلمان به من نياز فراوان دارند به خصوص حالا. اما من خاک اين جا را بسيار بکر می بينم.»
ناژداکی شهردار که چشمهاش را به سختی باز ميکرد گفت: «بله فلسفه شما يک مسئله تاريخی است فقط از گل و گياه غافل نشويد، تا می توانيد اطرافش درخت بکاريد.»
انگشت سبابه اش را در هوا حرکت داد: «با درخت موافقم با دار مخالفم با مريضخانه هم موافقم.» به موهاش چنگ زد و سرش را خاراند، بعد نگاهی به ساعت ديواری لنگری ستون روبرو انداخت که مه شيشه اش را از زير پوشانده بود و نميشد فهميد ساعت چند است. ساعت بغلی قاب نقره اش را درآورد و گفت «امشب شب حکومت سروان نظامی...»
ملکوم گفت: «من شما را تا منزل همراهی ميکنم.»
معصوم گفت: «بله، زير بال بنده را ...»
در همان لحظه در مي فروشی باز شد چوپان ژولیده مویی به درون آمد که آفتاب پوست صورتش را سوزانده بود همه سکوت کردند و با حیرت به طرفش برگشتند!

👇👇 #ادامه
04/24/2025, 17:03
t.me/ketabkhaniye_telegram/5414 Permalink
8
1
154
.
📚 #من_پیش_از_تو
✍ #جوجو‌مویز
مترجم: #مریم‌مفتاحی

♦️#فصل_22
🔸 بخش دوم

گوینده: #مریم‌پاک‌ذات
و #آرمان‌سلطان‌زاده

@ketabkhaniye_telegram

📌 ارسال به کانال: روزهای دوشنبه و پنج‌شنبه،
ساعت: 14:30
.
04/24/2025, 14:33
t.me/ketabkhaniye_telegram/5413 Permalink
حوصله ات سر رفته🥺
افراد نزدیک یا هم سن خودت رو پیدا کنی
و بصورت ناشناس باهاشون چت کن (◠‿◕)
همین الان روی لینک بزن♥️☺️👇
https://t.me/ChatOGeramBot?start=inv=UxtNfCgN
04/24/2025, 13:29
t.me/ketabkhaniye_telegram/5412 Permalink
Repost
29
.
📌 برای دسترسی به  بانک فیلم ها ، جزوات و کتاب‌های آموزش
تدریس ها و جزوات رایگان دکتری و ارشد، کارگاههای رایگان دکتر صاحبی، دکتر اوحدی، دکتر مکری، خودشناسی، خودشکوفایی، کتاب های صوتی، ترجمه مقالات، روان درمانی مثبت نگر، نوشتن پایان نامه با هوش مصنوعی، صفر تا صد وزارت بهداشت، تکنیک های درمانی، آموزش مصاحبه بالینی...

کافیه دکمه‌ی ADD رو بزنید و این فولدر تخصصی رو در تلگرام خود ذخیره کنید 👇
https://t.me/addlist/2wcxQ8u-k_gwNWVk
04/23/2025, 21:35
t.me/ketabkhaniye_telegram/5411 Permalink
11
2
198
👆👆#ادامه_قسمت25

ميرزا حسن در حالی که از شدت عصبانيت سرخ شده بود و می لرزيد داد زد «اين بازيها ديگر کهنه شده، آقا!»
سروان خسروی گفت: «حالا مگر چی شده؟ چهار تا کتاب سوخته.»
«حق نداريد ريشه دلخوشيهای مردم را بخشکانيد»
سروان خسروی گفت که مردم با اين کار حمايتشان را از دار نشان دادند، در عرض همين يکی دو روز گذشته در کوچه پس کوچه ها دارهای کوچکی به دست بچه ها ساخته شده و سرگرمشان کرده است. گربه های دلهٔ محله را دار ميزنند و کلی تفريح ميکنند اما اين دار برای تفريح ساخته نشده بلکه برای نظم عمومی ساخته شده است.
آن شب با اين که معلم ها در زندان بودند اعلاميه ای با همان مهر شبيه مهر روی کوزه ها در شهر پخش شد که برپا کردن دار را وحشيانه می دانست آن هم در روزگاری که مردم از بي‌نانی آرزوی مرگ ميکنند. خانه ای نبود که شب نامه در آن نيفتاده باشد سکوتی وحشتناک بر شهر سايه افکنده بود و هيچ صدايی نمی.آمد سربازهای روسی در خيابانها و کوچه ها و ،فلکه مجسمه شده بودند و می فروشی کی پور پر از مردانی بود که با خودشان هم قهر بودند. همه ميزها پر بود و دود سيگار جلو نور چراغ های زنبوری آويخته از سقف را می.گرفت تنها جای جوان سياه مويی در انتهای می فروشی کنار آن شيشه های بخار گرفته خالی بود جوانی که عصرها به آنجا می آمد، جای هميشگی اش می نشست دستمال سفيدی از جيب در می آورد سر و به اندازه يک کف دست شيشه را پاک ميکرد و به بيرون خيره ميشد يک بار دکتر معصوم وسط روز به می فروشی آمده بود، درست جای آن جوان نشسته بود و شيشه را به اندازۀ هميشه پاک کرده بود و به بيرون چشم دوخته بود خانه خودشان را ديده بود و گوشه ای از فلکه را گفته بود «اين آدم اهل کجاست؟»
کی پور گفته بود: «کدام آدم؟»
«همينی که اين جا می نشيند.»
«حسينا؟»
«آره.»
«مگر نمی شناسيش؟»
«نه، چه کاره است؟»
«کوزه گر خاکباز.»
نديده بودمش و پا شده ،بود چرخی در مغازه زده بود و جلو پيشخوان ايستاده بود: «عجب!»
کی پور گفته بود: «افسانه پيرمردی را که سه پسر داشت نشنيده ای؟»
«نه، بگو.»
«پسر اول رفت که برای خودش کار و باری پيدا کند، مدت ها گذشت و خبری ازش نشد. پسر دوم گفت من می روم که برادرم را پيدا کنم و به کاری مشغول شوم. او هم رفت و هيچ خبری ازش نيامد. پسر سوم گفت من هم ميروم. گريه های مادر بی فايده بود و اصرار پدر راهی به جايی نبرد... حواستان کجاست آقای دکتر معصوم؟»
@ketabkhaniye_telegram

«گوشم به شماست، خب؟»
«آره، پسر سوم راهی شد تا به آن شهر عجيب و غريب رسيد. دم غروب بود که عجوزه ای سر راهش سبز شد و گفت الهی قربانت بروم، الهی من برايت بميرم بيا برويم خانه من پيشم بمان، مونس ما بشو يک لقمه نان در بياور با هم ميخوريم پسر فهميد که کاسه ای زير نيم کاسه هست ولی همراه او به خانه اش رفت عجوزه يک قاب پلو براش آورد پسر نگاهی به غذا انداخت با اين که از گشنگی داشت ضعف ميکرد، ديس پلو را پرت کرد توی حياط گربه ای که دم اتاق ميوميو ميکرد رفت و آن ته چين چرب و چيلی را خورد و درجا مرد عجوزه فهميد که پسره رند است رفت و برگشت گفت رختخوابت آماده است، پاشو برو با دخترم بخواب الهی من فدای جواني ات ،بشوم پاشو برو بخواب پسر به اتاق ديگر رفت رختخوابی آماده ديد که آدم هوس ميکند بخوابد و هيچ وقت بيدار نشود.
دختری هم کنار رختخواب نشسته بود مثل پنجه ،آفتاب خدا نصيب کند. آن قدر خوشگل بود که آب دهن آدم راه می افتد. پسر که خيلی باهوش و زرنگ بود فهميد که کاسه ای زير نيم کاسه هست. لحاف را پس ،زد ديد يک افعی زير لحاف چنبره زده است. با يک ضربت افعی را کشت و مثل يک تکه طناب پرتش کرد بيرون. آن وقت دختر را بغل کرد و کنارش خوابيد. صبح که از خواب بيدار شد رفت گوشۀ شهر يک دکان زرگری باز کرد شد زرگر، گاهگداری اين ور و آن ور سر و گوشی آب ميداد که ببيند چه بلايی سر
برادرهاش ،آمده تا اين که يک روز دختر پادشاه او را ديد و عاشقش شد اما با آن همه کبکبه و دبدبه هيچ کاری نميتوانست .بکند از آن طرف زرگر خواب و خوراک نداشت، شبها دستش را روی چراغ ميسوزاند بلکه عشق دختر پادشاه را از ياد ببرد اما نه يادش ميرفت نه خوابش می،برد ديگر چيزی نمانده بود که خاکستر نشين شود.»
معصوم گفت: «خب؟!»
کی پور گفت: «خيلی عجيب است. اين حسينا هم دو تا برادرش رفته اند و برنگشته اند، آمده که آنها را پيدا کند، کوزه گر شده و واسه خودش زندگی ميکند. عجيب نيست؟»
«چطور؟»
«از نظر شباهت.»
«شايد هم ديده باشمش، يادم نيست.»
«همان جوان خوش قيافه ای که موهای سياه و صافی دارد، ابرو کمانی با لباس خيلی تميز»
معصوم سرش را خارانده بود موهاش را چنگ زده بود، و موقع رفتن گفته بود: «ازش بدم می آيد.»
«پسر نازنينی است خاکی و اهل دل.»
«نميدانم چرا ازش خوشم نمی آيد!»

#ادامه_دارد ...

🌺ارسال به کانال: هر روز ساعت: 17:30
.
04/23/2025, 17:06
t.me/ketabkhaniye_telegram/5410 Permalink
10
1
159
.
📚 #سال_بلوا

✍ #عباس_معروفی

🔻#قسمت_25

@ketabkhaniye_telegram

● شب دوم
○ بخش 8

🔹هر روز صبح وقتی اسفنديار قشنگ از خانه اش بيرون می‌آمد در را قفل ميکرد و به مغازه کفاشي‌اش ميرفت در تمام مدتی که در مغازه اش بود به مردها با نظر شک و ترديد نگاه ميکرد و شب که به خانه برميگشت اخمهاش تو هم بود. دو روز بعد از واقعه در زندان گفته بود که زنش با تمام مردها رابطه داشته است. سروان خسروی گفته بود «مردکه ابله هيچ کس آن بی چاره را نديده چطور ممکن است باهاش رابطه برقرار کرده باشد؟»
اسفنديار قشنگ گفته بود: «حاشا ميکنند.»
اما آنچه مردم در حتميتش متفق القول بودند اين بود که مسبب تمام زد و خوردهای بين اسفنديار قشنگ و زيور بچه های تخسی بوده اند که سر ناهار يا شام يادشان ميمانده از بين استخوانها قاپ را سوا کنند و در جيب ،بگذارند عصر دسته شوند بروند بخوسر، روی قاپ هميشه نقش آدم بکشند آن را پرتاب کنند توی خانه اسفنديار قشنگ، و بعد راه گوش بايستند. قشقرق اگر نه همان ،لحظه تا يک ساعت بعد حتماً می افتاد زن جيغ ميکشيد و مرد نعره ميزد بعد صدای شکستن ظرف می آمد، بعد شيشه پنجره ای خرد ميشد و عاقبت صدای زن تا ساعتها به گوش ميرسيد و تا دل شب اين مويه ادامه داشت.
آنهايی که پيش از اذان صبح به حمام ميرفتند، حتماً اسفنديار قشنگ را ميديدند که بقچه به دست و سرفه کنان به حمام می رفت، بيش از همه طولش می داد، و پيش از طلوع آفتاب به خانه برميگشت. اين چيزها را همه مردم می دانستند بجز همان زن و شوهر بخت برگشته ای که اسير قاب بچه ها بودند. بعدها معلوم شد که رزم آرا برای صاف کردن قبله، شبی به خانه شان رفته و مهمانشان بوده است. چند روز بعد اسفنديار قشنگ را در حمام ديده و بهش گفته است که با داشتن چنان زن زيبايی حق هم دارد هر روز صبح نمازش را با غسل جنابت بخواند چه ثوابی! بالاترش را نداريم. گفته است که هرگز خودش تأهل اختيار نميکند بلبل آزاد است به هر شاخساری هی و گفته است ولی خدا نکند زن آدم هرزه ،باشد از پشت در بسته و از زير در هم که بشود رد ميکند. گفته بود که حالا خوب است شما هر روز غسل جنابت می.کنيد. آدمی که زن حشری داشته باشد ولی گاه و بيگاه به سراغش برود شما فکرش را بکنيد و همان حرف هايی که به دکتر معصوم هم گفته بود. ميرزا حسن ميگفت: «من در خزينه بودم و گاهی چيزی از گفتگوی آنها ميشنيدم اما اسفنديار قشنگ برخلاف هميشه خوشحال و راضی به نظر ميرسيد. دقت کافی نداشتم.»
خبر رسيد که قرار است اسفنديار قشنگ را دار بزنند هم به خاطر قتل و هم به خاطر اين که جسد زنش را در چاه آب وسط حياط انداخته، و خاک باغچه را ريخته آن تو، بعد ديوانه شده و خودش را به شهربانی معرفی کرده است.
معصوم گفت: «اصلاً معلوم نيست زنی وجود داشته يا نه.»
و با انگشتهاش روی ميز سرسرا ضرب گرفت
@ketabkhaniye_telegram

نوشافرين گفت: «پس آن صدای مويه از کی بوده؟»
«خودش، خود اسفنديار قشنگ مردکه ديوانه حتماً می تواند از خودش صدای زن در بياورد.»
«چه معنی دارد؟»
«خوب اين هم روايتی است.»
«بد نبود معاينه اش ميکردی.»
معصوم پنجه اش را گشود «کجاش را معاينه کنم؟ تازه حق ويزيتت را کی می دهد؟»
نوشافرين گفت: «ميگويند زنش اهل بابل بوده.»
«همچين» و از پنجره باغ را نگاه کرد.
«پس کی اهل اين جاست؟ هر کسی از جايی آمده.»
«بابلی ها خوشگلند.»
«به چه دردی ميخورد خوشگلی؟»
«هيچ علت پس افتادگی دنيا هم سر همين است.»
نوشافرين پتو را روی خودش کشيد و گفت: «در مردی اسفنديارقشنگ ترديد است.»
معصوم گردسوز را پايين ،کشيد به طرف تختخواب رفت و لب آن نشست «مرد تا وقتی که وزنۀ يک کيلويی را بلند ميکند، خطرناک است.»
«ولی تو اصلاً خطرناک نيستی.»
معصوم هيچ جوابی نداد سکوت کرد و خوابيد. اما بيرون در کوچه و خيابان هنوز حرف و حديثها ادامه داشت راست و دروغ خبرها می رسيد و پخش ميشد. چند روز بعد به تلافی اعتراض معلمها عده ای به دبيرستان فروغ دانش حمله کردند شيشه هاش را شکستند ميز و صندليهاش را خرد کردند و سر راه، کتابخانه اش را هم به آتش کشيدند. بعد به مسئول کتابخانه گفتند اگر جرئت دارد دوباره کتابخانه را علم کند، همين لاطائلات را می خوانند که اين جور که بار می آيند. ساختمان کتابخانه گلهای جاويدان درست ديوار به ديوار مدرسه فروغ ،دانش تنها کتابخانه عمومی شهر بود که به همت معلم ها و ميرزا حسن رئيس و ميربكوتن شاعر و عده ای ديگر برپا شده بود و بعد از اين حادثه از بين رفت و برای هميشه تعطيل شد. روز بعد افراد حمله کننده شناسايی شدند و با اين که همگی به جز سرپاسبان حکمت اظهار ندامت ميکردند اما سروان خسروی زير بار نمی رفت. ميگفت: «نخير، اصلاً اين طور نيست مردم از هرج و مرج خسته شده اند، اعتراض ميکنند و نمی شود جلو خشم مردم را گرفت. حريف معلم ها که نمی شوند. کتابخانه شان را آتش ميزنند شايد بدتر هم شد، ما که نمی توانيم جلو مردم را بگيريم ميتوانيم؟»

👇👇 #ادامه
04/23/2025, 17:03
t.me/ketabkhaniye_telegram/5409 Permalink
#شعر
@ketabkhaniye_telegram

قائم مقام فراهانی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات »
شمارهٔ ۹ - در نکوهش حاجی میرزا آقاسی

زاهد چه بلائی تو
که این رشته تسبیح
از دست تو
سوراخ به سوراخ گریزد

خلق ار همه دنبال تو
افتند عجب نیست
یک بره ندیدم
که ز سلاخ گریزد

 ✍ #قائم‌مقام_فراهانی

♦️ علاقمندان برای مشاهده کامل متن سروده به 👈 این پست مراجعه نمایید.
04/23/2025, 14:32
t.me/ketabkhaniye_telegram/5408 Permalink
گاهی وقتا بجایِ "دوسِت‌دارم" یه تکست از‌اینجا بفرست واسه رلت
💚☘@eshqodostii
لطفا دیگه ازدوست دارم‌،دموده دس بکش! بیا اینجا دلبریاتو با کلاس بگو!!
❤️🐦‍🔥@eshqodostii
04/23/2025, 13:29
t.me/ketabkhaniye_telegram/5407 Permalink
Search results are limited to 100 messages.
Some features are available to premium users only.
You need to buy subscription to use them.
Filter
Message type
Messages
Find similar avatars
Channels 0
High
Title
Subscribers
No results match your search criteria